• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4306 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۵ بهمن

قصه آن دو دوست كه هر كدام سرنوشت خودشان را داشتند

بعد از وقت استراحت

نويسنده: شميك گاش1 ترجمه‌ فاطمه طاهري

 

 

 

كوچه تاريك بود. از بيلبوردي در آن حوالي نور ضعيفي به اين سو مي‌آمد. از دور، چراغ راهنمايي
به طرز رعب‌آوري قرمز شد. مرد انگار درست از ميان تاريكي ظاهر شده ‌بود. بلندقد و تيره‌پوست. با پيراهن آبي پررنگ. چوب بيسبالي را محكم در دست چپش گرفته ‌بود. بازوي راستش انگار پيچ‌ خورده‌ بود. شايد فلج بود. صورتش زير كلاهش پنهان‌ شده‌ بود اما چانه‌ پهن و تيره و چشمان درشتش را مي‌توانستم ببينم.

لي‌بو دوست من بود. با هم كريكت بازي مي‌كرديم. پرتاب‌كننده‌ چرخشي فوق‌العاده‌اي بود، حتي مي‌توانست آن حركت را هم، الان چي بهش ميگن؟ آره درسته، دوسرا 2را هم بزند. اما ما با توپ پلاستيكي بازي مي‌كرديم. بازوي راستش فلج بود.

با توپ دورخيز مي‌كرد يعني بايد به محض آنكه بازوي راستش بالا مي‌آمد توپ را با دستش پرتاب مي‌كرد. گاهي توپش بعد از برخورد به آسفالت بالا مي‌جست و گاهي خيلي خطرناك، تيز از پايين به سمتت مي‌آمد. اما سرعت پرتاب‌هايش كم بود. اگر با قدرت و تصادفي چوب را مي‌چرخاندي، مي‌توانستي بيشتر از چند تا 6 امتيازي پوئن بگيري. در واقع اگر توپ به تير برق جلوي عمارت دوداتا مي‌رسيد يك 6 امتيازي مي‌گرفتي.

هر وقت لي‌بو پرتاب‌هاي زيادي را واگذار مي‌كرد، بازوي راست فلجش مي‌لرزيد. لرزشش قابل‌ كنترل نبود. مي‌توانستي بفهمي آشفته و عصبي شده ‌است. اين‌ موقع‌ها يك عالمه فحش مي‌داد و برق خاصي در چشم‌هايش شعله مي‌كشيد.

اولين‌باري كه به لي‌بو برخوردم وقتي بود كه داشتم سعي مي‌كردم دوچرخه‌اي را برانم. پدر لي‌بو در بازار ماهي مي‌فروخت. دوچرخه‌سواري بلد بودم اما جاده‌ اصلي عصبي‌ام كرده ‌بود. مدام به مردم مي‌زدم و بارها هم از دوچرخه افتادم. تا اينكه يك روز خوب، جدي‌جدي با لي‌بو برخورد كردم و بلافاصله از دوچرخه افتادم.

او كمك كرد بلند شوم.

«تازه‌كاري، آره؟»

«اوهوم... چيزي‌ت نشده كه، شده؟»

«نگران نباش، پيش مياد. بيا، من يادت مي‌دهم.»

واقعا هم يك چيزهايي بهم ياد داد. اما بيشتر اوقات ترك دوچرخه مي‌نشستم و او مرا به جاهاي مختلف مي‌برد. اين‌طور شد كه با هم رفيق شديم و از رفاقت رسيديم به هم‌تيم شدن در يك تيم كريكت. گاهي اوقات فرار مي‌كرديم و به طرف خط‌آهن مي‌رفتيم. دوچرخه‌مان را به ديوار محوطه ساختمان‌هاي آن حوالي تكيه مي‌داديم و از ديوار بالا مي‌رفتيم. يك روز غروب، لي‌بو كنارم نشسته بود و پرسيد:

«هي، بابلو، تو همه رو واسه تولدت دعوت كردي. چرا منو دعوت نكردي؟»

«آممم، راستش بابام به‌ خاطر اينكه باهات دوستم روزگارم را سياه كرده. اگر دعوتت كنم كه ديگه تيكه‌تيكه‌ام مي‌كنه.»

«يعني ميگي... من بدم؟»

به ‌نظر نمي‌آمد عصباني يا دلخور شده ‌باشد. انگار فقط... حرفم را باور نكرده بود. نتوانستم جوابي بدهم. خرده‌سنگي از روي ديوار برداشتم و تا آنجا كه مي‌توانستم دور پرتش كردم. قطاري با سرعت گذشت و بادي كه از حركت قطار به وجود ‌آمد موهاي بلند لي‌بو را به‌هم ‌ريخت. لي‌بو چيزي گفت اما صداي قطار آن را در خودش خفه كرد.

لي‌بو به زندان افتاد و من به موسسه تكنولوژي هند. ماجراي اينكه چطور كارش به زندان كشيد هم
در واقع مي‌شود گفت مضحك است. لي‌بو برادري به اسم فوتيك داشت. مردم به او فوتيك تك‌چشم مي‌گفتند، البته واقعا يك چشمش كور نبود. اين لقبي بود كه خودش به خودش داده ‌بود. آدم‌كش‌ها هم مثل دزدهاي دريايي به لقب‌هايي شبيه به اين نياز داشتند. بچه‌هاي اينجا در آرزوي دكتر يا مهندس شدن بودند اما فوتيك مي‌خواست يك آدم‌كش باشد.

واضح است كه براي آدم‌كشي فقط دل و جرات داشتن كافي نيست، تفنگ يا قدرت بدني هم لازم است. فوتيك هيچ كدام را نداشت. با اين‌ حال خوب مي‌دانست چطور بمب‌هاي ميخي را كه به آن پيتو مي‌گفتند، بسازد. لي‌بو كاملا مطمئن بود كه برادر بزرگش خيلي سريع مي‌تواند در دنياي تبهكاران رشد كند. يك روز به من گفت: «مي‌دوني! مثل شما رفقا كه اون... چي بهش مي‌گي؟... چيه مشترك؟ رو داريد، اين رفقا هم بمب‌ها رو دارن. اول بايد ياد بگيري چطور بمب بسازي، بعدش ياد بگيري چطوري پرتش كني. بعد از آن، وقتي زمان انتخابات برسد، يك آدم‌كشي.» منظورش از مشترك، آزمون‌هاي ورودي مشترك بود. همان امتحاناتي كه براي ورود به آي‌آي‌تي بايد مي‌گذراندي.

آنها نزديك تقاطع جاده و راه‌آهن زندگي مي‌كردند. دقيقا نمي‌شد گفت جزو محله‌هاي پايين‌شهر است اما ساختماني درب‌و‌داغان بود و محله‌هاي پايين‌شهر و فقيرنشين درست بعد از گذشتن از خانه‌ آنها شروع مي‌شد.

 

فوتيك آن شب بمبي ساخت. قرار بود همه‌ بمب‌ها را در گوني‌اي بريزد و كنار يك قطعه زمين باتلاقي بين خط اصلي قطار و خط فرعي كه چند صد متر دورتر بود، دفن كند. اغلب روزها، سروكله‌ كسي پيدا مي‌شد. اما آن روز فوتيك تنها بود. با چند نفر از بچه‌هاي محله‌ آتاباگان به مشكل برخورده بودند. ظاهرا يكي، ديگري را با زنجير‌چرخ زده بود. انتخابات‌ نزديك بود و حزب به آدم‌كش‌ها گفته بود دردسر درست نكنند. اگر گير مي‌افتادند اپوزيسيون مي‌توانست براي‌شان مشكل‌ساز شود. صرف‌نظر از اين موضوع، اين‌بار برنده شدن حزب در انتخابات به معني عضو شدن در مجلس قانون‌گذاري ايالت بود. به‌همين دليل همه رفتند تا دعوا را فيصله دهند، اما فوتيك با بمب‌هايش ماند.

با اينكه خيلي دير وقت نبود؛ حدود 10 شب. سكوت مرگباري محدوده‌ اطراف خط‌هاي راه‌آهن را فرا گرفته ‌بود. فوتيك با احتياط از روي ريل‌ها گذشت. با ديلمي در يك دست و كيسه‌اي پر از بمب‌هايش در دست ديگر.

جيرجيرك‌ها جير‌جير مي‌كردند و باد سردي مي‌وزيد. فوتيك يكي،‌دو‌باري به خودش لرزيد. سه يا چهار روز قبل، جسد دختري روي همين باتلاق شناور شده بود. روزها غوطه‌ور بودن پوستش را رنگ‌پريده كرده بود... چيزي تقريبا شبيه پوست ماهي. خدا مي‌داند چه كسي به او تعرض كرده‌. پانچا به او گفته‌ بود در آن حوالي صداي هق‌هق گريه‌ كسي را شنيده. گفته بود آن دخترك مرده مدام به سمت باتلاق مي‌رفته، گريه‌كنان.

فوتيك ديلمش را زمين گذاشت، يك سيگار بي‌دي4 از جيبش بيرون آورد و روشن كرد. او... او صدايي مي‌شنيد. كسي هق‌هق گريه مي‌كرد.

لعنتي.

نه، نه، نه. هيچي نيست. هيچ‌كس هق‌هق نمي‌كند. همه‌چيز در ذهنش بود. اما صبركن، صدايي از سمت باتلاق مي‌آمد. فوتيك گردنش را به سمت صدا دراز كرد.

اون چيه كه تو آب شناوره؟ يه ساري! فوتيك از ترس پشتش لرزيد و موهاي بازوهايش راست شد. باز هم صدا. شبيه خش‌خش حركت چيزي ميان علف‌ها و شايد صداي ضعيف جرينگ جرينگ النگوها.

فوتيك فرياد زد: «روح حرومزاده‌ عوضي!»

خم شد، بمبي را از جايي كه مخفي كرده‌ بود برداشت و به سمت باتلاق پرت كرد. احتمالا فراموش كرده‌ بود كه در واقع بمب‌ها آسيب زيادي به روح‌ها نمي‌زنند. نمي‌توانند بزنند. اما مسلما انداختن يك بمب دل ‌و ‌جرات آدم را زياد مي‌كرد. بمب در هوا چرخيد، به شاخه‌هاي درختي برخورد كرد و درست مثل يك توپ فوتبال برگشت سمت فوتيك. نمي‌دانم آيا سعي كرده با ضربه‌ سر بمب را به عقب برگرداند يا نه، اما اين را خوب مي‌دانم كه صورتش كاملا از‌ بين‌ رفته ‌بود.

لي‌بو در مرده‌سوزخانه به من گفت: «حساب اون الاغ‌ها رو مي‌رسم.»

«كي‌ها رو؟ برادرت خودش خودشو كشت.»

«خودش خودشو كشت ديگه چه مزخرفيه؟ اون الاغ‌ها كشتنش و حالا ميگن بمبِ خودش كشتتِش. به كله‌گنده‌هاي اون حزب درس خوبي مي‌دهم.»

بازوي راستش مي‌لرزيد. خون جلوِ چشمانش را گرفته ‌بود. جرات نگاه كردن به او را نداشتم و چشم از او برگرداندم. تازه وارد آي‌آي‌تي شده بودم، ته‌ريشي گذاشته بودم، وقتي كسي حواسش نبود شعر مي‌نوشتم. چند روز ديگر مي‌توانستم به آي‌آي‌تي كاراگپور3 بروم. يك كتاب آموزشي خريده بودم تا براي آزمون‌هاي تافل آماده شوم. نِلي، دختر خانه‌ بغلي، وقتي چشم‌تو‌چشم مي‌شديم با كم‌رويي به من لبخند مي‌زد. آن ‌موقع بود كه فهميدم دنياي من و لي‌بو زمين تا آسمان با هم فرق دارد. وقتي داشتم سعي مي‌كردم دلداري‌اش بدهم دستم بازوي فلج لي‌بو را لمس كرد، تصميمم را گرفتم. فرار كردم. نبايد به خانه مي‌رفتم، مستقيم رفتم خانه دايي‌ام.

روز بعد لي‌بو در دفتر حزب بمب انداخت. يعني سعي كرد بيندازد. بمب از دستش قل خورد و افتاد جلوي ميز. بالا و پايين نپريد. از پايين آمد، درست مثل يك پرتاب چرخشي آرام. همه عقب كشيدند. منشي حزب، بابلو، پاهايش را روي صندلي جمع‌ كرده ‌‌بود و زل ‌زده ‌بود به بمب، وحشت‌زده، گوش‌هايش را با دست‌هايش گرفته‌‌ بود. هر لحظه ممكن بود منفجر شود. هر لحظه... با اين‌ حال منفجر نشد. فقط همان جا ماند. وقتي فهميدند بمب قرار نيست منفجر شود، به لي‌بو حمله كردند. او آنجا ايستاده بود، كاملا بي‌حركت، فقط بازوي راستش ديوانه‌وار مي‌لرزيد. بابلو اولين ضربه را زد: سيلي جانانه. بعد رگبار لگدها بود كه مي‌آمد و لي‌بو روي زمين به خودش مي‌پيچيد و بعد از آن ميله‌هاي فلزي. پليس آن روز لي‌بو را دستگير كرد.

 

سر كلاس نشسته بودم و معلم بنگالي موقع صحبت به‌شدت سر و دستش را تكان مي‌داد. به من نگاه كرد و لبخند زد.

«شما، بگو ببينم، نام پدر سارات چاندرا16 چيه؟»

«پدر سارات؟‌ام، چيه؟ بانكيم چاندرا17؟»

«آفرين! خيلي خوبه پسرم، خيلي عالي. حالا مي‌توني بشيني.»

اطاعت كردم. كلاس به طرز عجيبي ساكت بود. دانش‌آموزهاي اطرافم پيراهن‌هاي نارنجي و شلوارهاي خاكستري پوشيده بودند. كنارم پسري روي ميزش خم شده ‌بود و بر چيزي تمركز كرده‌ بود. كتابش را باز گذاشته ‌بود. از نزديك‌تر نگاه كردم. داشت طرحي مي‌كشيد. تصوير كسي وِلو نشسته با صورتي رو به پايين. بدون سر. توپ قرمزي معلق بالاي سرش. نقاش كيست؟ به او نگاه كردم.

لي‌بو. چطوري آمده اينجا؟ او كه با ما درس نمي‌خواند! حتما دزدكي آمده. اگر معلم بفهمد پرتش مي‌كند بيرون.

پچ‌پچ‌كنان گفتم: «هي! هي! لي‌بو! اينجا چه غلطي مي‌كني؟ بجنب، از پنجره بپر بيرون!» لي‌بو به من نگاه كرد. «تو در حقم نامردي كردي، نكردي؟» نفسم بالا نمي‌آمد. اگر معلم مي‌ديدش چه؟ سعي كردم از بيني نفس بكشم. بعد متوجه‌ بازوي مرد داخل نقاشي شدم. بازوي راستش مي‌لرزيد. توپ قرمز داشت با سرعت زيادي پايين مي‌آمد. شنيدم در سوتي دميده شد. معلم بود، سوت مي‌زد و فرياد مي‌زد، وقت استراحت! وقت استراحت!

لي‌بو دفترش را محكم بست و ايستاد. سرش در پيراهنش فرو رفت. بقيه هم داشتند همين كار را مي‌كردند. جريان هواي ضعيف. پيراهن‌ها را كه درآوردند، بدن‌ها ناپديد شدند. كم‌كم همه‌ پسرهاي اطرافم پيراهن‌هاشان را از تن درآوردند و ناپديد شدند. فقط من و معلم‌مان در كلاس باقي‌ مانده ‌بوديم، لباس بر تن. معلم دوباره به من لبخند زد.

«وقت استراحت.»

بيدار شدم، خيس عرق. ملحفه را كنار زدم، ساعت ديجيتال را نگاه كردم. 01:47 صبح. جنيفر18 در خواب عميقي بود. هم همكارم بود و هم معشوقه‌ام. جنيفر... به طرز خيره‌كننده‌اي بلوند بود. اجدادش آلماني بودند. چند دقيقه‌اي به او خيره‌ شدم. صورت آرام و رنگ‌پريده‌اش زير نور آبي چراغ‌خواب مي‌درخشيد. حالتي ملكوتي داشت. لبخند ظريفي روي صورتش و چالي روي گونه‌اش بود. ياد لي‌بو افتادم... يعني واقعا در حقش نامردي كرده بودم؟ يعني اگر آن روز به زور جلوش را مي‌گرفتم اوضاع جور ديگري مي‌شد؟ نه، امكان ندارد. آخرش همين‌طوري تمام مي‌شد. اين اتفاقي است كه هميشه براي لي‌بوهاي دنيا مي‌افتد. يا شايد سعي داشتم به‌زور به خودم بقبولانم. كمي احساس تهوع كردم، رفتم داخل حمام و سرم را زير شير گرفتم. احساس كردم دارم بالا مي‌آورم. شايد كمي زياده‌روي كرده بودم. اروپايي‌ها مي‌توانند گالن‌گالن سر‌ بكشند. نبايد سعي مي‌كردم با آنها رقابت كنم. اما خب، موفق شده بوديم يك پروژه‌ عظيم به‌ چنگ بياوريم، بايد جشن مي‌گرفتم! از فرط هيجان و سرخوشي احمقانه‌ مست كرده ‌بودم، كنجكاو بودم وقتي برگردم نيويورك عكس‌العمل توماس19 چطور خواهد بود. توماس رييسم بود؛ امريكايي اصيل. دهانم را كاملا با آب شستم. پرده‌ها را كنار زدم، از پنجره به بيرون چشم دوختم. لندن در شب. پشت قاب پنجره هنوز ساختمان‌هاي زيادي بيدار بودند. بناهاي بي‌شمار، با اندازه‌هاي مختلف، همگي گرداگرد هم و نزديك
به هم. ساختمان‌هاي بلند، ساختمان‌هاي كوتاه، همه در تلاش براي اثبات برتري خود بر ديگري. دانش‌آموز كه بودم، وقتي از شب‌بيداري‌ خسته مي‌شدم، به ايوان پناه مي‌بردم. ريل‌هاي راه‌آهن در تاريكي و ظلمات رسوخ‌ناپذيري پنهان بودند و در دوردست‌ها، از سمت محله‌هاي پايين، رگه‌هاي نور دزدكي از ميان درزهاي صفحات آزبست بام‌ها راه‌ باز مي‌كردند. گاهي برق نوري مسير ريل‌ها را روشن مي‌كرد و گاهي پژواك فريادي از دور به گوش مي‌رسيد. بمب‌هاي ميخي. واگن‌دزدهاي راه‌آهن براي دراختيار گرفتن منطقه زدوخورد مي‌كردند.

چه راه درازي را آمده‌ام. سر چرخاندم و به جنيفر نگاه كردم. خيالم آسوده شد. دلم مي‌خواست لمسش كنم. مي‌خواستم مطمئن شوم همه اينها واقعي است. داشتم خودم را دست‌كم مي‌گرفتم. جايگاهم در آي‌آي‌تي را با پارتي به دست نياورده بودم. نتيجه‌ تلاش خودم بود. با وجود تهويه‌ مطبوع، در اتاق احساس خفگي مي‌كردم. دلم مي‌خواست در هواي آزاد و زير سقف آسمان باشم. ناگهان دوباره، بعد از اين همه سال‌، هوس ايوان قديمي‌مان را كردم. لباس‌هايم را پوشيدم. گذاشتم جنيفر بخوابد، كليد پيچي روي قفل در را باز كردم. به نظر نمي‌آمد جنيفر به اين زودي‌ها بيدار شود. لابي طبقه‌ پايين شلوغ بود. مردم حتي تا اين وقت شب خوشگذراني مي‌كردند. آرام و بي‌صدا از هتل زدم بيرون.

خيابانِ سرد و سوت ‌و كور پيش رويم امتداد يافته بود. ياد خوابي كه ديده بودم، افتادم. چرا بعد از اين همه وقت سروكله لي‌بو بايد پيدا شود؟ بي‌خيال. سعي كردم حواسم را پرت كنم. عجب پروژه‌ بزرگي گرفتيم، آن هم كجا، اروپا. تصميم گرفتم براي ديدن خانواده به خانه برگردم. از آخرين‌باري كه در زادگاهم بوده‌ام زمان زيادي مي‌گذشت... غرق در افكارم بودم و متوجه نشدم كي وارد آن كوچه تاريك شدم. از آن جاهايي كه گزينه‌ خوبي براي سرقت است. هرگز چنين خطري را به‌ جان ‌نخريدم. چراغ راهنمايي نور قرمز مي‌تاباند. دورتر تابلوِ تبليغاتي بود، مي‌توانستم تيترش را بخوانم، با حروف درشت و برجسته نوشته شده‌ بود.

«به‌ياد بياور»

«هي رفيق. يكم پول بده بهم.»

ناگهان از وهم و رويا درآمدم، او را ديدم، انگار از ميان تاريكي ظاهر شد. بلندقد و تيره‌پوست. با پيراهن آبي پررنگ. چوب بيسبالي در دست چپش. بازوي راستش پيچ خورده بود. شايد فلج بود. صورتش زير كلاهش پنهان شده بود. چانه‌ صاف و تيره. چشمان درشت.

درست نمي‌توانستم صورتش را ببينم، اما در آن نور كم مي‌توانستم شكل كلي‌اش را بفهمم. همين كه به او خيره شدم، به نظرم آمد لاغرتر و كوتاه‌تر شد. بهت‌زده نگاهش كردم. انگار آرام‌آرام تغيير شكل مي‌داد و به لي‌بو تبديل مي‌شد.

لي‌بو؟ چطور ممكنه لي‌بو اينجا باشه؟

«هي پاكي5، هر چي داري رد كن بياد.»

«لي‌بو؟ تو لي‌بويي! مگه نه؟ منو يادت مياد؟»

«حرومزاده‌ پاكستاني...»

مرد چوبش را بالا برد. اگر با چوب مرا مي‌زد جمجمه‌ام خرد مي‌شد. بازوي راستش مي‌لرزيد. درست مثل لي‌بو. كم‌كم از دور نور چراغ داخل خيابان نزديك شد. فكر كردم پاي چپم را بكشم عقب، حالت تدافعي بازي كنم. اگر همين حالا توپ كريكتي را با دست راستش پرتاب كند چه؟ اگر توپ به آسفالت بخورد و بالا بيايد، يا از پايين تيز به سمتم بيايد چه؟

1- Shamic Ghosh

2- doosra: نوعي پرتاب چرخشي

3- An Indian Institute of Technology

4- Beedi: نوعي سيگار دست‌ساز هندي

5- Paki: نامي كه انگليسي‌زبان‌ها براي خطاب كردن پاكستاني‌ها يا مردم جنوب آسيا استفاده مي‌كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون