• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4306 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۵ بهمن

قصه مرگ؛ چيزي كه هرگز نمي‌شود فراموشش كرد

قبرستان

نويسنده: اسكات مك كلانان مترجم: نفيسه غفاري مقدم

 

 

 

اصلا دلم نمي‌خواست به قبرستان بروم، اما رابي گفت كه مجبورم. چند هفته مي‌شد كه اوقات عمو استنلي را تلخ كرده بود، تا اينكه بالاخره عمو گفت: «اه مادر. جاده قديمي اون بالا خيلي خراب و پر دست‌اندازه، اگر ماشينم اون بالا خراب شد، چه كار كنيم؟ عمو استنلي من درست پايين جاده زندگي مي‌كرد و براي همين هميشه مجبور بود ما را اين ور و آن ور ببرد.

ولي رابي دست‌بردار نبود، مدام مي‌گفت: « واي خدا، دلم مي‌خواد برم قبرستان، نمي‌دونم كي نوبت خودم سر مي‌رسه كه ببرنم اون بالا.» به ما گفت آن بالا قبري است كه مي‌خواهد رويش گل بگذارد. آن بالا قبري است كه دلش مي‌خواهد قبل از مرگش آن را ببيند.

عمو استنلي بالاخره كوتاه آمد. از مغازه از دم يك دلار بود، چند شاخه گل پلاستيكي خريد و او را با وانتش به قبرستان برد. عمو از جاده پرنس رفت و ما در ماشين به موج 99.5 راديو گوش مي‌كرديم، «سگ گنده اومده توي شهر، خدا خيلي بخشنده است، عزيزم شلوار جين به پا كرده»

از جاهايي رد شديم كه رابي در كلبه‌هاي وسط راه كه ديگر حتي اثري ازشان باقي نمانده بود، زايمان كرده بود، از جاهايي كه بابابزرگ مون شاين فروخته بود. گازش را گرفتيم و از منطقه بكس رد شديم، عمو ناتان هم پشت وانت نشسته و در تلاش بود پاي فلجش را سفت بچسبد. به هر زحمتي بود ماشين را به بالاي تپه كشانديم و به گورستان گادرد رسيديم.

استنلي وانت را نگه داشت و دم يك تپه تاپاله گاو از وانت پياده شديم.

گفت: « گندش بزنن، همين كه اينجا خاكت مي‌كنن به اندازه كافي بد هست، چه برسه به اينكه وقتي هنوز زنده‌اي بياي اينجا.»

اما مادربزرگم اصلا توجهي به او نكرد و شروع كرد به قدم زدن در فضاي سبز و از من خواست مراقب باشم پايم را كجا مي‌گذارم، چون يك بار وقتي عمو لري صندل به پا داشت، پايش را روي تاپاله گاو گذاشته بود.

به رابي گفتم كه از قبرستان خوشم نمي‌آيد. گفت اصلا اهميتي ندارد. 14 سالم بيشتر نبود ولي معلوم نيست كه فرشته مرگ كي گيرم بندازد.

از روي يك كپه تاپاله خشك شده پريدم و بعد هم از روي يكي ديگر، عمو نِي‌تان هم از پشت وانت به ما مي‌خنديد.

سر صبحي مادربزرگ شكلات كره بادام زميني‌اي كه خودش درست كرده بود، به من داد و گفت: «هيچ چيز موندني نيست.»

حالا قبر همه كساني را كه مي‌شناخت پشت سر گذاشته‌ايم. قبر مادربزرگ گادرد و پدربزرگ گادرد و مادر مادر بزرگ گادرد و ويرجينيا گادرد.

قبر عمه مادربزرگ هم بود، مگ گادرد كه به خودش گرسنگي داد تا بميرد. رابي روبروي قبر ايستاد و گفت: «هيچ‌كس نمي‌دونه چرا. اون خيلي راحت در رو روي خودش قفل كرد و آنقدر غذا نخورد تا مرد.»

هنوز قبرهاي ديگري مانده بود، دوباره بين قبرها قدم زد. مي‌گفت: « فكر نكنم به چمن اينجا خيلي خوب رسيدگي كنن.»

بعد بالاي سر يك قبر ايستاد.

پرسيدم آيا قبر مادرش است؟

و مادر بزرگ گفت: « آره، مادرمه. روز خاكسپاري سعي كردن طوري بگذارنش توي قبر كه رويش به سمت غرب باشه، من هم سرو صدا راه انداختم و عصباني شدم، آخه براي روز رستاخيز، رويش به سمت درستي نبود.»

ساكت شد و لبخند زد، نيشش تا بناگوش باز شد.

بعد راه افتاد.

از سر قبر عمويش كه رد مي‌شد، گفت: «اين قبرهاي كوچك را ببين.»

رو به سمت قبر عمويش برگرداند و گفت: «مجبور بودن دمر خاكش كنن. هميشه مي‌گفت هيچ‌وقت نمي‌تونه طاقباز بخوابه. براي همين هم مجبور شدن دمر خاكش كنن.»

بعد هم گفت كه خودش هم هيچ‌وقت نمي‌تواند طاقباز بخوابد.

مجبورم كرد علف‌هاي هرز بلند روي قبرها را بكنم.

گفت انگار تنها كاري كه باقي مانده، مردن است.

همان كاري كه همه آدم‌ها در اين روز و در اين سن، انجام مي‌دهند. گفت حالا حتي نمي‌تواند آمبولانس خبر كند تا وقتي كه به آنها نياز دارد، به سراغش بيايند؛ البته كه مي‌دانم. آنها از بس كه او هرروز زنگ مي‌زند و مي‌گويد كه دارد مي‌ميرد، ديگر نمي‌آيند. وقتي توي آمبولانس مي‌گذارندش، حالش سر جا مي‌آيد، انگار كه فقط به آنها نياز داشته تا او را به مغازه راجرز ببرند و برايش يك بطري شير بخرند. بالاخره يكي از ماموران آمبولانس به او گفت: « خب خانم رابي، هروقت كه كار ضروري داشتين به ما زنگ بزنين، نه وقتي كه سون آپ ني‌تان تموم شده. مردم براي خريدن لپ ناتان، ماليات نمي‌دن.»

اما چيزي نگفتم. از كنار قبرها رد شد و توجهم به آن قبرهاي كوچك كنار قبر مادرش جلب شد. يك قبر اينجا و يكي ديگر آن طرف بود، سنگ‌هاي هر دو شكسته و خرد و روي‌شان تماما با علف پوشيده شده بود.

با تعجب پرسيدم: «اين قبرها براي كي‌ان؟ چرا همشون كوچكن؟»

جواب را خودم مي‌دانستم. قبر بچه بودند.

رد شدم و به گوشه‌اي نگاه كردم كه رابي ايستاده بود و به مادر خودش فكر كردم كه نوزادهايش را شير به شير از دست داده بود، مادري در محاصره دختران و پسران، خواهران و برادراني كه نماندند. آنها در همين خاك بودند، همين انبوه بدن‌هاي مدفون كه زمين صدايش مي‌زنيم.

حتي پشت انجيل مادر رابي را هم ديده بودم، همه نوشته‌هايش را. تاريخ تولدي نوشته بودند و مدتي كوتاه نگذشته، نوزاد مرده بود. تاريخ تولد و مرگ نوزاد. تاريح تولد و مرگ نوزاد دختر.

براي همين گفتم: «مي‌خواي گل‌ها رو بگذارم روي اين قبرها؟ اينا همون قبرهايي هستن كه ميخواستي ببيني؟»

ولي مادربزرگ فقط سري تكان داد.

به قبرهايي اشاره كرد كه كنار صخره بودند و گفت: «ميخوام گل‌ها رو بگذارم اونجا.خدايا شكرت.»

رابي واكرش را بلند كرد و به قبرها نزديك‌تر شد، از قبر نوزاد مرده خودش گذشت، بعد هم از كنار قبر شوهرش، پدربزرگ الجي، من كه سه سالم بود مرد، بعد از پنجمين سكته.

صداي عمو استنلي را شنيدم كه از آن‌ور مي‌گفت: «اگر بابا مي‌دونست قراره اين بالا بين خاندان لعنتي گادرد خاكش كني، خيلي زودتر خودشو به كشتن مي‌داد.»

رابي عصبي شد و گفت: « خب من تصميم گرفتم، اون جايي باشه كه دلم مي‌خواد و اون رو جايي گذاشتم كه بايد.»

كمي ديگر لنگر برداشت و من هم پشت سرش مي‌رفتم.

گفت: «اين همون قبريه كه مي‌خواستم ببينم. خودشه.»

پرسيدم: « قبر كيه؟»

رفتم بالاي سر قبر و فهميدم قبر خودش است.

قبر رابي ايرنه مك‌كلانان بود.

تولد: 1917

مرگ: ...

دستي رو سنگ قبر براقش كشيد و گفت كه چقدر شركت كفن و دفن والس‌اند والس، با او سر سنگ قبر خوب كنار آمده بودند. به من گفت كه من هم بايد پس‌انداز كردن را شروع كنم. سرمايه‌گذاري خوبي است.

مادربزرگ به قبر اشاره كرد و گفت كه گل‌ها را روي آن بگذارم و من دقيقا همين كار را كردم. من گل‌ها را روي قبر مادربزرگم گذاشتم. بعد دستش را كرد توي كيفش و دوربين را بيرون كشيد.

گفت: «خب يالا تاد، نمي‌خواي با قبر مادر بزرگت عكس داشته باشي؟»

براي هزارمين بار به او گفتم: «اسمم تاد نيست مامان بزرگ. اسمم اسكاته.»

عمو استنلي سرش داد زد و گفت: « محض رضاي خدا مادر، دست از سرش بردار. نمي‌خواد به قبر تو دست بزنه.»

بعد رو كرد به عمو ني‌تان كه هنوز پشت وانت نشسته بود و گفت: «هي ني‌تان. ميخواي بياي كنار قبر مادرت بشيني؟ خيلي جالبه.»

ناتان از همان پشت وانت سرش را تكان داد: «اصلا و ابدا.»

آخرسر تسليم شدم و مادربزرگ از من كنار قبرخودش عكس گرفت.

بعد هم خودش به اين طرف سنگ قبر مرمر درخشان آمد و از او عكس گرفتم.

از لنز دوربين نگاه كردم تنها چيزي كه مي‌ديدم اين بود كه مادر بزرگ رابي كنار قبر خودش ايستاده بود.

رابي ايرنه مك‌كلانان

تولد: 1917

مرگ: ...

تاريخ تولدش اينجا نوشته شده بود، ولي هنوز نمي‌دانستيم تاريخ مرگش كي است، اما هرسال بدون اينكه بدانيم آن روز را گذرانده بوديم.

پس آماده شدم كه عكس بگيرم و لبخندش را ديدم.

قبرهاي دورش را مي‌ديدم، مي‌ديدم كه يك روز مادربزرگ رابي هم زير يكي از اين سنگ‌قبرها خواهد بود، يك روز هم ني‌تان، يك روز هم استنلي و يك روز هم... من. صداي آرامش را شنيدم كه گفت: «آه خداي من.» بعد هم وانمود كرد كه دارد مي‌ميرد كاري كه هميشه مي‌كرد.

آرزو كردم كه ‌اي كاش الان به خانه برگشته بوديم تا كمي بيشتر شكلات كره بادام زميني بخورم. هيچ چيز موندني نيست.

عكس را گرفتم و مادربزرگ انگار كه قبل از آن مرده بود.

انگار كه لحظه مردنش را ديده باشم - خيلي آرام- و آن صداي اسرار‌آميز را مي‌شناخت. آن صدايي كه همه‌مان روزي مي‌شنويم. صدايي شبيه اين: تيك.تيك.تيك

اما براي متوقف كردنش راهي وجود دارد. به شما قول مي‌دهم راهي وجود دارد كه بتوان متوقفش كرد. مي‌توانيم با تمام وجود در مقابلش بايستيم.

حالا از شما مي‌پرسم. حاضريد؟ حاضريد با تمام وجود در مقابلش بايستيد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون