• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4314 -
  • ۱۳۹۷ يکشنبه ۵ اسفند

ديانت در انديشه فيلسوفان قاره‌اي در گفتارهايي از بابك عباسي، محمد ابراهيم باسط و ميثم سفيدخوش

سوسوي نور، نجواي صدا

غزاله صدر منوچهري | در سده بيستم، درست يا غلط، تمايزي ميان دو نحله تحليلي و قاره‌اي ميان اهل فلسفه مشهور شد. نحله اول سنتي عمدتا آنگلو- آمريكن تلقي شد كه به فلسفه تجربه گرا و تحصلي انگليسي نسب مي‌برد، در حالي كه نحله قاره‌اي چنان كه از نامش برمي‌آمد، از بر اروپا و كشورهايي چون آلمان و فرانسه برمي‌آمد و در فهرست بزرگانش متفكران اين كشورها قرار مي‌گرفتند. فلسفه دين به عنوان يك شاخه پژوهشي مستقل در نيم سده اخير، از دل سنت فلسفه تحليلي بر آمده است و شكل و شمايل و خصايص و ويژگي‌هاي اين سنت فكري را دارد. اگرچه بدون شك و ترديد، فلسفه دين به مثابه تامل فلسفي در مورد دين، از دغدغه‌هاي اساسي همه فيلسوفان از جمله فيلسوفان موسوم به قاره‌اي نيز بوده و هست. كتاب «فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين» به سرويراستاري مورني جوي كه اخيرا با ترجمه محمد ابراهيم باسط به همت نشر طه منتشر شده، مي‌كوشد تاملات فيلسوفان قاره‌اي درباره دين را بازنمايي كند. نشست هفتگي شهر كتاب روز سه‌شنبه سي بهمن به نقد و بررسي كتاب «فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين» اختصاص داشت و با حضور بابك عباسي، استاد فلسفه دين، ميثم سفيدخوش استاد فلسفه دين و محمدابراهيم باسط مترجم كتاب در مركز فرهنگي شهر كتاب برگزار شد. در ابتداي اين نشست، علي‌اصغر محمدخاني، معاون فرهنگي شهر كتاب، اظهار داشت: در دو دهه اخير در ايران بحث‌هاي مختلفي درباره فلسفه‌هاي مضافي چون فلسفه علم، فلسفه ذهن، فلسفه هنر، فلسفه دين شكل گرفته است. از اين ميان، فلسفه دين از مباحث متأخر است كه در قرن هجدهم در غرب مطرح شده و به‌شدت تحت تاثير هگل است. فلسفه دين به مسائلي چون دلايل وجود خدا، مساله شر، طبيعت، زبان دين، معجزه، دعا، پلوراليسم ديني، معرفت‌شناسي ديني، رابطه دين با نظام‌هاي ارزشي ديگري چون اخلاق مي‌پردازد و مسائلي چون تفاوت ميان فلسفه دين با كلام و الهيات، نسبت فلسفه دين با دين، نسبت فلسفه دين با فلسفه تحليلي و قاره‌اي در آن اهميت‌ ويژه‌‌اي دارند. او ادامه داد: كتاب «فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين» مجموعه‌اي شامل هشت مقاله، مقدمه و نتيجه‌گيري است. كتاب در هشت فصل بر آراي پل ريكور، ژاك دريدا، امانوئل لويناس، فيلسوفان فمينيستي چون لوس ايريگاري و ژوليا كريستوا، آراي پساساختگرايانه ميشل فوكو، آراي ژيل دلوز، پروژه پديدارشناختي بازانديشي‌شده ژان لوك ماريون و در نهايت، آراي بنيامين، هوركهايمر، آدورنو، هابرماس، از متفكران مكتب فرانكفورت، متمركز شده است.

 

در مسير كوچ پارادايمي

محمدابراهيم باسط| مترجم كتاب

اين كتاب مجموعه‌اي شامل تلاشي انتزاعي و فعاليتي پژوهشي است. فعاليت پژوهشي واقعي در هشت فصل اصلي واقع مي‌شود. اما موري جوي، سرويراستار، نيز بدون وارد شدن به آراي تك‌تك فيلسوفان قاره‌اي، در تلاشي انتزاعي خط يا رشته مشتركي را ميان آراي فيلسوفان قاره‌اي درباره دين مي‌جويد. اين تلاش در مقدمه به برخي شباهت‌هاي خانوادگي ميان فلسفه‌هاي قاره‌اي دين ختم مي‌شود. در حالي‌كه تاكيد بخش نتيجه‌گيري بر توجه فيلسوفان قاره‌اي به دين از دريچه رابطه با ديگري است. جوي در مقدمه مشخصات مشتركي چون موافقت با ايده مرگ امر مقدس نيچه، داشتن نگاه پديدارشناسانه به دين، نگريستن به دين از زاويه نقد قدرت و ايدئولوژي را در فلسفه قاره‌اي مي‌يابد. از آنجا كه مساله ديگري مساله‌اي اخلاقي است، برجسته شدن رابطه با ديگري باعث مي‌شود كه فلسفه قاره‌اي خود فلسفه دين اخلاقياتي باشد. از اين‌رو، فلسفه قاره‌اي در نقطه مقابل سنت رايج؛ يعني فلسفه تحليلي، قرار مي‌گيرد. با وجود اين تلاش‌هاي انتزاعي، به نظر مي‌رسد جوي در اينكه به گوهر مشترك ديدگاه‌هاي فيلسوفان قاره‌اي راجع به دين دست يافته يا نه مردد است.

فلسفه قاره‌اي دين موضوع جديدي است. در دهه اول قرن بيست‌و‌يكم؛ يعني در فاصله سال‌هاي ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۱ تعدادي از مدرسان و پژوهشگران گروه‌هاي فلسفه به اين نتيجه رسيدند كه به‌زودي فلسفه دين زايايي خود را از دست خواهد داد و گرفتار بن‌بست‌هاي پژوهشي خواهد شد. يكي از راه‌هاي پيشنهادي براي گشودن افق‌هاي فلسفه دين در اين مسير، وارد كردن رهيافت و ديدگاه‌هاي فيلسوفان قاره‌اي به فلسفه دين بود. گفتني است فلسفه دين رشته‌اي انگليسي بوده و ذيل سنت فلسفه تحليلي به آن پرداخته مي‌شد، پس آراي فيلسوفان قاره‌اي در آن مطرح نبود. اين كتاب و مجموعه‌اي از كتاب‌ها و مقالاتي كه هم‌زمان با آن نوشته شده‌اند، تلاش‌هايي براي عملياتي كردن همين رويكرد راهگشا در فلسفه دين بودند. اين كتاب در سال ۲۰۱۱ به انگليسي چاپ شده و از اولين كارها درباره فلسفه قاره‌اي دين است. سردرگمي نويسندگان و سرويراستار از تازگي موضوع ناشي شده است.

سرويراستار توضيح مي‌دهد كه براي نوشتن كتابي درباره فلسفه قاره‌اي، پيشنهادهاي اوليه‌اي ترتيب داده‌اند. يكي از اين پيشنهادها فهرست كردن پرسش‌هاي اساسي فلسفه دين و جست‌وجو براي يافتن پاسخ‌هايي براي آنها در ميان آثار و آراي فيلسوفان قاره‌اي است. امروز براي ما روشن است كه اين ايده‌اي ناپخته و بي‌نتيجه است و نويسندگان در اينجا در حال گذر از فلسفه تحليلي به فلسفه قاره‌اي، بايد به كوچ پارادايمي توجه مي‌كردند.

در كوچ از پارادايمي به پارادايم ديگر مساله‌ها تغيير مي‌كنند. مسائل فلسفه تحليلي همان مسائل فلسفه قاره‌اي نيستند، چه رسد به اينكه به آنها پاسخ دهند. ناديده‌گيري اين امر نشان مي‌دهد كه نويسندگان هنوز وجه تمايز سرشت فلسفه قاره‌اي و تحليلي در دين را درنيافته‌اند. با وجود اين نقطه ضعف، اين اثر سرشار از موضوع‌هاي جديد، مسائل جديد، ايده‌هاي پژوهشي جديد براي قشر دانشجو و پژوهشگر است. به تعبيري، «فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين» كتابي نيست كه در پي پاسخ گفتن باشد، بلكه كتابي است كه بيشتر مي‌پرسد و به پرسش مي‌كشد.

 

معرفت ديني: دانش يا اعتراف؟

بابك عباسي | پژوهشگر فلسفه

تعبير فلسفه دين قاره‌اي يا اروپايي براي ما جديد است. گرچه فلسفه دين تحليلي دچار مشكلاتي بوده، با توجه به سابقه بحث نمي‌توان گفت كه اين امر فلسفه قاره‌اي دين را موجب شده است. فيلسوفان قاره‌اي دين، فيلسوفاني قاره‌اي هستند كه بنا به سنت فلسفي‌شان درباره دغدغه‌هاي ديني‌ خود تأمل كرده‌اند.

فلسفه دين تحليلي از جهاتي به كلام شباهت دارد. اين فلسفه توانست در دفاع از هويت دين و تعريف مرزهاي آن در مقابل فيلسوفان منتقد دين در قرن بيستم موفق شود. در اين زمان، پوزيتيويست‌هاي منطقي باور داشتند كه دين حتي به آن سطحي از معناداري نمي‌رسد كه بتوان درباره صادق يا كاذب بودنش بحث كرد. اين فيلسوفان در چنين فضايي به دفاع از معناداري دين و استدلال‌هاي وجود خدا برخاستند و كار را به جايي رساندند كه پلانتينگا بحران آتي احتمالي فلسفه تحليلي دين را غرور پيروزي دانست. اين مزيت فلسفه دين تحليلي است، اما عيب آن نيز در همين حالت رد و اثبات است. پيش از اين در كتاب «تجربه ديني و چرخش هرمنوتيكي» كوشيدم ميان فلسفه تحليلي و قاره‌اي گفت‌وگويي برقرار كنم و به زعم خودم نشان دادم بحث در جايي كه دينداران و ملحدان به يك اندازه محق دانسته مي‌شوند متوقف مي‌شود.

تمايز فلسفه دين قاره‌اي و تحليلي معمولا براساس سلسله نسب يا مضامين اين دو سنت بيان مي‌شود. براساس سلسله نسب، فلسفه تحليلي به فرگه، مور، راسل مي‌رسد و امروز بيشتر در دپارتمان‌هاي فلسفه كشورهاي انگليسي‌زبان رايج است. اين در حالي است كه فلسفه قاره‌اي به هگل، هوسرل، هايدگر و سه استاد بدگماني، ماركس، نيچه، فرويد، مي‌رسد. از حيث مضموني، فلسفه تحليلي بيشتر دغدغه صدق، كذب و توجيه اين مقولات را دارد. در حالي‌كه دغدغه فلسفه قاره‌اي در كنار نقد فرهنگ، پراكسيس و ايده رهايي بيشتر فهم و تفسير است. ابژكتيو نبودن و عبور از خداي متافيزيكي دو ويژگي اساسي فلسفه قاره‌اي‌اند، گرچه بايد توجه داشت كه فلسفه قاره‌اي و به تبع آن فلسفه قاره‌اي دين چنان تكثر و تنوعي دارند كه شايد اين دو ويژگي در همه‌شان صادق نباشد. به قول پاسكال انگر فلسفه تحليلي مي‌كوشد الگوي علم را بر فلسفه پياده كند؛ يعني فرضيه‌اي طرح كند و آن را در پرتوي داده‌هايي بيازمايد. اين در حالي است كه الگوي فلسفه قاره‌اي بيشتر ادبيات، هنر و نقد ادبي است. در فلسفه تحليلي فرضيه‌ها از طريق ابزارهايي چون آزمايش فكري و يافتن مثال نقض به آزمون گذاشته مي‌شوند و قدرت تبيين، سادگي و انسجام از معيارهاي آن براي سنجش كيفيات مفهومي‌اند.

اين الگو، در فلسفه تحليلي دين نيز كمابيش اجرا مي‌شود. در اين سبك فلسفه‌ورزي هدف رسيدن به عينيتي فارغ از علايق، تعهدات، عواطف شخص است. در اين راستا، نويسنده حتي استدلال‌هايش را به شكل صوري درمي‌آورد. اما در فلسفه دين قاره‌اي به تبع فضاي اين فلسفه، به‌جاي استدلال‌هايي چون آنچه در فلسفه تحليلي هست، با افق‌گشايي، بصيرت و بينش‌هايي مواجهيم كه به‌دنبال عرضه افقي تازه‌اند. نمونه پربار اين شيوه، نيچه است كه آثارش بيش از آنكه استدلالي باشند، پر از استعاره و بصيرت‌هاي تفكر برانگيزند. اين الگوي رايج در فلسفه قاره‌اي، در فلسفه قاره‌اي دين هم ديده مي‌شود. در اينجا، خبري از آن عينيت جداشده از عواطف نيست. اين فيلسوفان كه نسب‌شان به كي‌يركگور مي‌رسد، باور دارند چنين سوبژكتيويتي يا منظر عاري از عواطفي مناسب دين‌ورزي نيست. كاپوتو با لحني بسيار شخصي و صميمي مي‌نويسد و عواطف را حذف يا پنهان نمي‌كند. به نظرم اگر بنا بود كي‌يركگور امروز در قرن بيست‌و‌يكم بنويسد، چنين مي‌نوشت. نوشته‌هاي او پر از آراي خطابي، بلاغي، تمثيل، استعاره، مطايبه، طنز است. اين فيلسوفان در همين حال و هوا، معتقدند معرفت ديني آن سنجه معرفتي نيست كه در علم با آن سروكار داريم، بلكه معرفتي شخص‌بنياد است. بازي با كلماتي هست كه مي‌گويد معرفت ديني «knowledge» نيست، بلكه «acknowledge» است؛ يعني معرفت ديني معرفت نيست، بلكه اذعان و اعتراف است.

به اعتقاد برخي فيلسوفان دين قاره‌اي، امروزه دين نه بيانيه‌ا‌ي تماميت‌خواه يا جزمي در مقام اعلام و اعلان حقايق مطلق، بلكه بايد الهياتي ضعيف باشد. اينجا عبارت ضعيف به هدف متواضعانه‌تر اين فلسفه اشاره دارد كه باور دارد دين بايد مانند سوسوي نور يا نجواي صدا به گوش برسد. هدف فلسفه قاره‌اي دين ترسيم چشم‌اندازي متكثر و اهل مدارا درباره مسائل ديني است. از اين منظر، مواجهه فيلسوفان تحليلي دين در سطح اثبات و انكار باقي مي‌ماند، به تأمل نمي‌رسد و از اين‌رو، دچار جدل مي‌شوند. در اين شرايط يا فلسفه دين تحليلي راه خودش را مي‌رود يا برخي ايده‌هاي فلسفه دين قاره‌اي را در خود جذب مي‌كند. چنان‌كه در دو دهه اخير با گرايشي با عنوان خداباوري گشوده در فلسفه روبروييم كه از جهاتي شبيه به الهيات ضعيفي است كه كاپوتو از آن اسم مي‌برد.

ويژگي دوم فلسفه دين قاره‌اي عبور از خداي متافيزيكي است. اين در واقع تكرار حرف پاسكال است كه گفت نه خداي فيلسوفان كه خداي اسحاق و ابراهيم. اين نقد به نقد هايدگر بازمي‌گردد از آنچه نامش را انتوتئولوژي گذاشت و معتقد بود الهيات مسيحي مرتكب چنين خطايي شده است كه خدا را به عنوان يك اصل ديده است. فلسفه قاره‌اي به‌شدت تحت تاثير اين نقد هايدگر است. اين ايده در فلسفه دين قاره‌اي خود را به اين شكل نشان مي‌دهد كه آيا اعتقاد به خدا باوري است كه بتوانيم با كمك ادله و شواهد موجه و ابطالش كنيم؟ پاسخ فيلسوفان تحليلي مثبت است اما فيلسوفان دين قاره‌اي در كنار فيلسوفان دين ويتگنشتايني مخالف اين تلقي هستند و چنين اثبات‌هايي را با زبان ديني بيگانه مي‌دانند. تلقي خدا در فلسفه تحليلي و قاره‌اي متفاوت است. با نظري به كتاب ريچارد مسر مي‌توان گفت: در فلسفه تحليلي خدا قابل‌ تعريف و توصيف‌شدني است. خدا ابژه است و مانند ديگر چيزهاي آشنا براي ما بر اساس ويژگي‌هايش مي‌تواند با ديگر چيزها وارد تعامل علمي شود. گزاره «خدا وجود دارد»، مدعايي است كه مي‌توان آن را با شواهد سنجيد. وجود خدا فرضيه‌اي تبييني است و به كمك ايده خدا مي‌توان پديده‌هايي ديگر را تبيين كرد. وجود خدا را مي‌شود استنتاج كرد. خدا ادراك‌شدني است و به كمك عقل مي‌توان بودن و نبودن، كيستي يا چيستي او را دريافت.

اين در حالي است كه در فلسفه قاره‌اي خدا به‌كلي ديگري است. خدا ديگري مقدس و تماما مقدس است و اين ديگري بودن بنيادين خدا جايي براي ادراك‌پذيري او باقي نمي‌گذارد. ازاين‌جهت، فيلسوفان قاره‌اي به الهيات تنزيهي نزديك مي‌شوند كه در آن خدا نه يك موجود يا چيز، بلكه نزد افرادي چون ژان‌لوك ماريون، فيلسوف قاره‌اي دين، وراي وجود و بدون وجود است. ديگر آنكه خداوند در فلسفه قاره‌اي نام يك رخداد است و نه يك موجود؛ نام دعوت است و نه علت؛ خدا نام بعثت، قول يا قرار است و نه حضور. بايد توجه داشت كه اين تعابير به معناي واقعي نبودن يا واقعيت نداشتن خدا نيست، بلكه فهم واقعيت الهي را در چارچوب مفاهيم جديدي مثل حضور، قدرت، عليت رد مي‌كند. سخن گفتن از خدا نزد فيلسوفان قاره‎اي بيان مجموعه‌اي از فكت‌ها نيست. كاپوتو مي‌گويد اين به معناي انكار حقيقت ديني نيست. در عوض يعني بيان مجدد حقيقت ديني با زباني پراكتيكال و اگزيستانسي است، به‌جاي آنكه بياني با زبان نظري محض باشد. همچنين، نزد ايشان باور به خدا يك باور علمي، فرضيه يا استنتاج نيست. كاپوتو اين گونه نگريستن به دين را دچار نوعي علم‌زدگي مي‌داند و اعتقاد ديني را شور و اشتياق و تعهدي بي‌حدوحصر معرفي مي‌كند.

اگر از منظر فرافلسفي بنگريم، اين تفاوت‌ها در فلسفه‌ورزي بر دين پيامدها و استلزامات تعيين‌كننده‌اي دارند. كريچلي در فلسفه قاره‌اي مي‌گويد خطري كه فلسفه تحليلي را تهديد مي‌كند، علم‌زدگي و خطري كه فلسفه قاره‌اي را تهديد مي‌كند، وهم‌زدگي است. اين سخن را مي‌توان درباره فلسفه دين قاره‌اي و تحليلي تكرار كرد. به نظر من اين دو فلسفه مي‌توانند چيزهاي زيادي از هم ياد بگيرند. فلسفه تحليلي دين مي‌تواند از فلسفه قاره‌اي دين، اشتياق، بيان با عاطفه، راه دادن بيان، منظر شخصي را ياد بگيرد و از اين بن‌بست‌هاي جدلي فاصله بگيرد. فلسفه قاره‌اي دين نيز بيان واضح و روشن‌تر را بياموزد. واقعا ارتباط گرفتن با نوشته‌هاي برخي از اين فيلسوفان بسيار دشوار است، چرا كه بسيار شخصي مي‌نويسند.

 

عنوان فراگير براي محتواي محدود

ميثم سفيدخوش | پژوهشگر و استاد فلسفه

تفكيك ميان فلسفه قاره‌اي و تحليلي از نظر من پذيرفتني نيست. پيش ‌از اين، در مقاله‌اي تحت عنوان «فلسفه تحليلي و قاره‌اي: مساله اين نيست» دلايل ناروايي اين تفكيك را بيان كرده‌ام. تفكيك اين دو فلسفه به طور كلي و به تبع آن فلسفه تحليلي و قاره‌اي دين نوعي تلاش نهادي و سازماني براي تنظيم برنامه آموزشي در دانشگاه‌هاي امريكا بود. ولي در جامعه ستيزه‌جوي امريكايي خيلي زود به كمپيني شبه‌نظامي تبديل شد. جامعه ايراني نيز اين جدايي را خيلي جدي گرفت. در مقاله‌ام، ضمن برشمردن مقولات اساس جدايي اين دو سنت، توضيح دادم كه اين مقولات توجيه‌كننده اين تفكيك نيستند. گفته مي‌شود در سنت قاره‌اي استدلال ديده نمي‌شود. اين در حالي است كه اين امر شامل همه متفكران معروف به فيلسوف قاره‌اي نيست. همچنين، استدلال لزوماً برابر با استدلال رياضي نيست. استدلال نشان دادن است و اگر ساختار رياضياتي نداشته باشد، از استدلال بودن نمي‌افتد. افزون بر اين، گفته مي‌شود زبان فيلسوفان قاره‌اي خصوصي است. اين در حالي است كه خود من در خواندن آثار برخي فيلسوفان تحليلي چون سوئين‌برن متحمل دشواري شده‌ام. اين مساله به تجربه‌هاي فهم ما برمي‌گردد. به اين معنا كه تجربه‌هاي زباني ما را محدود مي‌كنند. ازاين‌رو، در يافتن فلان زبان به اصطلاح خصوصي در مي‌مانيم. به هر روي، متفكران بزرگ معروف به قاره‌اي يا تحليلي با توجهات عميق و جدي فهميده مي‌شوند و نمي‌توان به‌سادگي از زبان خيلي خصوصي يا خاص خودشان سخن بگوييم.

اما درباره نسبت فلسفه دين يا كلام و الهيات، من گمان مي‌كنم تفاوت جدي‌اي ميان فلسفه دين و الهيات وجود دارد. اگر اين تفاوت را جدي بگيريم، ديگر تفكيك‌هاي قاطعي مثل فلسفه دين قاره‌اي و تحليلي كم‌اهميت مي‌شوند. تفكر الهياتي در قالب كلام سنتي تنش‌پوش است؛ يعني مي‌كوشد تنش‌هايي را كه ديگران در حوزه امر ديني مي‌يابند بپوشاند. اما هر كسي تنش‌پوشي كرد يا تنشي را رفع كرد متكلم نيست. فرد متكلم پوشاندن هر تنش مقدري را در برنامه خود دارد. اما فيلسوف تنش‌حساس است؛ يعني اول خودش مي‌كوشد تنش‌هايي را بيابد و اين تنش‌ها را توصيف كند و عمق ببخشد. البته ممكن است در اين عمق بخشيدن راهي براي رفع تنش بيابد و بيان كند. پس، خصلت فيلسوف دين آزادي تنش‌يابي و تنش‌حساسي است. از اين حيث، تفاوت بزرگ و مهمي ميان فيلسوفان تحليلي و قاره‌اي نمي‌يابم. هر ند ممكن است كساني عمدتا تنش‌پوش يا صرفا تنش‌حساس باشند.

آنچه به فلسفه‌ورزي فيلسوفان قاره‌اي در حوزه دين معروف شده است، در ارتباط با سه تنش بنيادين شكل گرفته است. با در نظر گرفتن اين سه تنش بنيادين، در مي‌يابيم كه عنوان اين كتاب تا چه اندازه نارسا و نامناسب است. اين سه تنش اصلي، به‌ويژه با بيان تاريخي و نسبي، اول تنش در باب نسبت ميان امر ديني و امر طبيعي است. اين تنش متفكران اروپايي سده هفدهم را سخت به خودش مشغول كرد. ملاحظاتي در اين دوره فيلسوفان قاره‌اي بعدي را با گرايش و حساسيت‌هاي متفاوت به تنش‌هاي ديگر تحت تأثير قرار داد. گرچه نمي‌توان از نقش اسپينوزا چشم پوشيد، لايب‌نيتس ممتاز و استثنايي است، از آن‌رو كه هم بر سنت عقل‌گراي هگلي و هم بر كانت، شوپنهاور و فرويد تاثير گذاشته است. او در رساله چهارده-پانزده صفحه‌اي خود در باب طبيعت و لطف، به‌خوبي تنش ميان امر ديني و امر طبيعي را توصيف مي‌كند. اين تنش در همان سال‌ها در نامه‌نگاري‌هاي او با كلارك درباره يافته‌هاي جديد فيزيكي و نسبت آنها با انديشه الهياتي، دوباره بازتوليد شد و خودش را به‌خوبي نشان داد. آيا جهان عرصه امر كاملا طبيعي فيزيكي و مقدر است يا لطف الهي هم بر اين ساختار طبيعي تأثيرگذار است؟ ناتواني هر دو ديدگاه، نيوتوني كلارك و لايب‌نيتس، در اين نامه‌ها روشن است. اشكالاتي كه اين طرفين به هم مي‌گيرند، به‌راستي مرتفع نمي‌شود. لايب‌نيتس كه تنشي را برملا كرده كه پيش از اين در كيهان‌شناسي پوشيده مي‌شد، حالا در نقش متأله راهي براي برون‌رفت مي‌جويد و مي‌كوشد با تشكل دو قلمرو آن را حل كند: قلمرو لطف و مهر و ديگري قلمرو طبيعت.

جدا كردن اين دو قلمرو، سرآغازي براي جلب‌توجه متفكران دين‌حساس و دين‌انديش دوران مدرن به اين تنش بزرگ شد. كانت در «سنجش خرد ناب» به اين رساله توجه دارد و از اين تفكيك تنش‌آميز متأثر است. توجه به اين تنش در فلسفه هگل دوباره جدي گرفته مي‌شود. هگل براي ارتقاي اين سنت و رفع اين تنش مي‌كوشد. همچنان كه هوسرل از شخصيت‌هاي مهم درگير شده با اين تنش است. اما كل اين تنش و مواجهه اين فيلسوفان با آن در كتاب «فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين» ناديده گرفته شده است.

تنش ديگري كه با كانت به رسميت شناخته مي‌شود، تنش امر ديني از حيث نسبت آن با خرد و احساس است. كانت اين تنش را در «سنجش خرد ناب» به جد در دستور كار خودش قرار مي‌دهد و آن را تحليل مي‌كند. او در يكي از آخرين بخش‌هاي اين كتاب ذيل عنوان «عقيده داشتن و باور داشتن و دانستن» مي‌كوشد اين تنش را به‌خوبي توضيح دهد. اين بخش توضيحي است بر اينكه چرا كانت در ابتداي كتاب گفته مي‌خواهد دانستن را محدود كند و جايي براي گرويدن و ايمان آوردن بگشايد. او در اينجا از تنشي ميان وضعيت سابجكتيو و ابجكتيو پرده بر مي‌دارد. افزون بر اين، با برجسته كردن مفهوم انتقال‌پذيري، حساسيت به مفهوم ديگري را بر مي‌سازد. اينكه آيا امر ديني يا ايمان در درون من اتفاق مي‌افتد و به ديگري ربطي ندارد؟ من نيازي ندارم آن را به ديگري منتقل كنم يا امر ديني در ارتباط با ديگري شكل مي‌گيرد؟ كانت در اين بخش، بدون اينكه لزوماً مساله را حل كند، تنشي ديگر را در حوزه دين آشكار مي‌كند؛ يعني مساله انتقال‌پذيري يا ارتباط با ديگري.

اين حساسيت به تنش خرد و احساس فورا از طريق شلايرماخر پي گرفته مي‌شود. شوپنهاور و كي‌يركگور به انحاي مختلف اين تنش را از حيث ميزان عاطفي و خردي بودن موضوع كارشان قرار مي‌دهند و با توجه به رابطه من و ديگري ما را به تنش ديگري رهنمون مي‌كند. اينكه رابطه برقرار شده ميان من و ديگري، صرفا رابطه‌اي در حيطه امر عاطفي و خردي نيست، بلكه از حيث رابطه فرهنگي هم هست. پس سومين تنش، تنش فرهنگي است. در اين بخش، با متفكراني روبه‌رو مي‌شويم كه به مساله رهايي مي‌انديشند و با رويكرد خداباورانه يا خداناباورانه‌ مي‌كوشند به رابطه ديني ميان من و ديگري بپردازند، اعم از اينكه اين ديگري خداوند، فرد مومن ديگر يا فرد نامومن ديگر باشد. افرادي چون ماركس، نيچه، تيليش كه تبارشان به هگل برمي‌گردد، به اين وجه از تنش توجه مي‌كنند.

در اين كتاب تنش فرهنگي بيش از ابعاد ديگر خودش را نشان مي‌دهد. اما ناديده گرفتن تنوع تنش‌حساسانه در «فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين» باعث شده كه تصوير بسيار ناقص و ابتري از سنت دين‌انديشي فيلسوفانه‌ يا به تعبير عام، فلسفه دين در سنت به اصطلاح قاره‌اي شكل بگيرد. برداشت خوش‌بينانه اين است كه سرويراستار صرفا به يك بعد توجه كرده است. اما برداشت بدبينانه‌اش اين است كه مي‌خواهد هيزمي فراهم كند براي دعوايي كه در امريكا بر سر فلسفه قاره‌اي وجود دارد. در اين كتاب روي متفكراني دست گذاشته شده كه از آغاز جدال‌هايي جدي‌ با علم، عقلانيت و حتي اصل خداباوري مطرح كرده‌اند. اين به درد جنگ مي‌خورد. اين به درد كساني مي‌خورد كه بخواهند بگويند اينها حرف‌هاي عجيب و غريبي مي‌زنند كه نمي‌توان فهميد. فيلسوفاني چون هوسرل، هگل، كانت، تيليش، لايب‌نيتس با اين استدلال ساده كه بايد كتاب ديگري درباره اين افراد نوشته شود، ناديده گرفته شده‌اند. اين استدلال روا نيست، مگر اينكه عنوان كتاب عوض شود. گرچه اين انتقاد به سرويراستار است اما مترجم با توجه به شناخت خيلي خوبي كه از موضوع دارد جا داشت جدي‌تر در مقدمه به اين مساله مي‌پرداخت. اگر قرار است به وجهي از اين سنت توجه كنيم چرا اسم بزرگ فلسفه قاره‌اي و فلسفه دين روي كتاب گذاشته مي‌شود؟ اين كتاب محدوديت نگاه دارد اما با همين اسم هم حساسيتي براي نقد و توجه ايجاد كرده است.

 


در فلسفه دين قاره‌اي به تبع فضاي اين فلسفه، به‌جاي استدلال‌هايي چون آنچه در فلسفه تحليلي هست، با افق‌گشايي، بصيرت و بينش‌هايي مواجهيم كه به‌دنبال عرضه افقي تازه‌اند. نمونه پربار اين شيوه، نيچه است كه آثارش بيش از آنكه استدلالي باشند، پر از استعاره و بصيرت‌هاي تفكر برانگيزند.

لايب‌نيتـــس فيلســوف و رياضيــدان آلماني از اين نظر ممتـــاز و استثنايي است، از آن‌رو كه هم بر سنت عقل‌گراي هگلي و هم بر كانت، شوپنهاور و فرويد تاثير گذاشته است.

او در رساله چهارده-پانزده صفحه‌اي خود در باب طبيعت و لطف، به‌خوبي تنش ميان امر ديني و امر طبيعي را توصيف مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون