• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4330 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۳ اسفند

چشم‌هایش مثل شخصیت‌های منفی کارتون‌ها برق زد

من و ایرج و پدربزرگ سولماز

عباس محمودیان

کار در شرکت معماری نوین‌سازه خوب بود؛ اصلا عالی بود. ایرج کار را ردیف کرد. اصلا سررشته‌ای در معماری نداشتم ولی ایرج که آن‌جا بی پیشوند «مهندس» صدایش نمی‌کردند، با نفوذی که داشت جایی برایم باز کرده بود تا دور و برش باشم و نقش همکارش را داشته باشم و این شد که رفاقت‌مان بدجور به دادم رسید.

ایرج رفیق قدیمم بود؛ یعنی تنها رفیقم بود و نمی‌دانم دقیقا چه‌طور شد و از کی شد که من فقط همین یک رفیق اساسی را داشتم. هیچ رفیقی در هیچ مقطعی برایم مثل ایرج نشد که نشد. ایرج اما دوست و آشنا و رفیق زیاد داشت که من هم یکی از آن‌ها بودم، اما خدایی رفاقتش با من از جنس هیچ‌کدام نبود. شباهت بزرگ‌مان هم مجرد بودن‌مان بود و البته به شکل هم‌زمان تفاوت‌مان! من تمام تلاشم را می‌کردم تا بدهی تاریخی‌ام را به طبیعت تا آخر عمر نپردازم، اما ایرج دلش یک در میان می‌ریخت و هرآن ممکن بود از دنیای تجرد خداحافظی کند و همین نقطه شباهت و تفاوت هم، آخر کلک جفت‌مان را کند. این‌بار اصلا تقصیر من نبود. نمی‌دانم چه کرمی به جانم افتاد که در آن لحظه حساس تاریخی گفتم: «از کی تا حالا غلام کله‌پَت، ملّاک شده؟» فقط همین یک جمله مقدمه‌ای بود که از کار بی‌کار شویم. فکرش را هم نمی‌کردم که این یک جمله، این‌همه اتفاق به‌دنبال داشته باشد. شاید همه‌اش هم تقصیر من نبود، تقصیر آن دختره افاده‌ای هم بود. اصلا تقصیر خود ایرج هم بود که دنبال کنف کردن دختره بود. هیچ‌وقت از این اخلاقش سر درنیاوردم؛ دل‌باخته هر دختری که می‌شد باید از موضع قدرت عشقش را مطرح می‌کرد. این‌بار هم از همان اول برایم مثل روز روشن بود که دختره عقل و هوشش را برده، اما ایرج از مدل همیشگی‌اش کوتاه نمی‌آمد و هربار که می‌توانست اذیتش می‌کرد یا کاری می‌کرد که حرص او را دربیاورد. می‌گفت: «این‌طوری طرف بیش‌تر عاشقم می‌شود.» فقط معلوم نبود چرا این تئوری، هیچ زمانی از سوی هیچ دختری مورد پذیرش واقع نشده بود.

در اصل، ماجرا از آن‌جا شروع شد که رییس مجموعه، کارمند جدیدی را به پرسنل اضافه کرد. از این تازه‌مهندس‌هایی بود که پدر و مادرشان با هزار امید و آرزو و سلام و صلوات به دانشگاه فرستاده‌اند و این‌قدر این‌در و آن‌در زده‌اند تا یک جایی فرزندشان از علمش استفاده کند و خب، چه جایی بهتر از شرکت یکی از اقوام درجه‌یک؟ با همان نگاه اول شناختمش. این‌هم از عیب‌های این حافظه تصویری من است که طرف را اگر بین صدهزار تماشاگر ورزشگاه آزادی هم نشسته باشد، شناسایی می‌کنم. خودش بود؛ نوه مش‌غلامحسین، همسایه قدیم پدربزرگم بود. سال‌ها پیش دیده بودمش. اگر اتفاقی همان‌روزی که ما خانه پدربزرگ بودیم او هم خانه پدربزرگش بود، ممکن بود همدیگر را ببینیم. اما از آن سال‌ها خیلی گذشته بود و گمان نمی‌کنم حافظه تصویری او به قدر حافظه تصویری من قوی باشد. درثانی، من از روی قاعده «تفرعن دماغی» مطمئن بودم خودش است. این تفرعن دماغی هم، از کشفیات خودم است. به این نتیجه رسیده‌ام که همه آن‌هایی که غرور غیرمعمول دارند، شکل دماغ خاصی دارند؛ بعضی‌هایشان سوراخ‌هایشان بزرگ‌تر است و بعضی‌ها رو به بالاترند. حتی آن‌هایی که دماغ‌های گوشتی و کوفته‌ای دارند هم، ممکن است تفرعن دماغی داشته باشند، ولی برای شناسایی‌اش خیلی باید دقت کرد. اما ساده‌ترین راه‌حل، اندازه سوراخ‌ها و میزان سربلندی آن است. اصلا یکی از دلایلی که دکترهای جراح پلاستیک، دماغ‌های سربالا را مد کرده‌اند همین است؛ دماغ طرف را با تفرعن می‌سازند و طرف هم بی‌آن‌که از ماجرا سردربیاورد که چه‌طور شده، به جراح چیره‌دست آفرین می‌گوید؛ درحالی‌که ماجرا ربطی به جراحی پلاستیک ندارد و همه‌اش ارضا شدن روح طرف از تفرعن دماغی‌اش است. این سولمازخانم هم، از آن آدم‌های با تفرعن دماغی بود که دماغش از دور ماجرا را لو می‌داد. این را وقتی بعد از سال‌ها او را دوباره دیدم به ذهنم آمد که عجب تفرعن دماغی داشته و من در بچگی هنوز به این کشف بزرگ نائل نشده بودم.

پدربزرگ این خانم، آن زمانی که من یادم هست «مش‌غلامحسین» بود که گویا بعدها «حاج‌غلامحسین» شده بود، اما در آن روستا هیچ‌کس او را غیر از در حضور خودش به این القاب نمی‌شناخت؛ لقبش «غلام کله‌پَت» بود؛ اسمی که شورای گم‌نام و ناشناس اسم‌گذاری رویش گذاشته بود و مفتخر به این لقب کرده بود. این شورا وابسته به جایی نبود و آن‌قدر گشتاپویی عمل می‌کرد که اعضایش هم یکدیگر را نمی‌شناختند. یعنی ممکن بود دو عضو این شورا زن و شوهر باشند و تا آخر عمر کنار هم زندگی کنند و تا آخر هم ندانند که شریک زندگی‌شان در این شورا همکارشان است. این شورای نامریی، وظیفه حساس اسم‌گذاری روی افراد ده را داشت و روی هرکسی به فراخور قیافه، حال و احوال، شغل، پدر و کلی فاکتورهای دیگر، اسمی می‌گذاشت و این اسم دهان به دهان می‌چرخید و اگر مقبول می‌افتاد، دیگر از اسم اصلی‌ طرف هم مشهورتر می‌شد.

پدربزرگ خدابیامرزم هم، از اعضای این شورا بود و تنها کسی بود که با افتخار عضویت در این شورا را اعلام می‌کرد و از کسی هم ابایی نداشت. همیشه هم، از چند اسم‌گذاری تاثیرگذار مهم و ماندگار و مورد وثوق همه اسم می‌برد که یکی‌اش همین «غلام کله‌پَت» بود. دلیلش هم واضح بود؛ موهای همیشه ژولیده غلامحسین، مستمسکی شده بود برای این نام‌گذاری؛ تا جایی که کسی بدون این اسم او را نمی‌شناخت.

پدربزرگ هروقت کیفش کوک بود، چوب سیگار قهوه‌ای سوخته‌اش را از جیبش درمی‌آورد، با حوصله اعصاب‌خردکن یک نخ سیگار از آن بی‌فیلترهایی که خودش می‌پیچید داخل چوب سیگار می‌گذاشت، چشم‌هایش را می‌بست و پک عمیقی می‌زد و بعد انگار بار بزرگی از روی دوش هستی برداشته باشد، دودش را از میان سبیل‌های زردشده‌اش بیرون می‌داد و چشم‌هایش را کمی تنگ می‌کرد و مثل ژنرال‌هایی که اطلاعات سوخته نظامی‌شان را بعد از سی‌سال لو می‌دهند، یکی‌دوتا از اسم‌هایی را که گذاشته بود، می‌گفت و پوزخندی می‌زد و می‌گفت: «بله، این‌ها را هم ما گذاشتیم» و پک‌های بعدی را که می‌زد،‌ آن‌قدر غرق در خاطراتش می‌شد که کسی دلش نمی‌آمد او را از حال‌وهوایش درآورد. بیچاره مادربزرگ این‌وقت‌ها لب برمی‌چید و استغفار می‌کرد و می‌گفت: «مرد، بس کن. این‌همه گناه مردم را پاک نکن. من و تو پایمان لب گور است. به‌جای این‌که بروی از این بندگان خدا حلالیت بطلبی که آن دنیا سرب داغ فلان‌جایت نریزند، نشسته‌ای و شاهکارهایت را ردیف می‌کنی؟ لااله الاالله...». اما گوش پدربزرگ به این حرف‌ها بدهکار نبود. اگر در رتبه‌بندی‌های نظامی، تعداد ستاره و قبه‌های روی شانه، نشان لیاقت و درایت و کارکشتگی است، در آن انجمن اسم‌های ثبت‌شده حکم ستاره را داشت و با اطلاعاتی که پدربزرگ لو داده بود و با یک حساب سرانگشتی، درجه‌اش کمتر از ژنرالی نبود.

الغرض، این رفیق شفیق قدیم ما که همان مهندس ایرج خبره‌زاده بود، برای خودش جانوری بود. با این‌که می‌فهمیدم دلش از همان نگاه اول پیش سولمازخانم گیر کرده، اما گاهی چنان به پر و پای بیچاره می‌پیچید که شک می‌کردم ایرج تصور می‌کند قرار است روزی با این سرکارخانم جلوی سفره عقد بنشیند.

یک‌روز باز هم بساط سخنرانی‌اش برقرار بود و از آسمان و زمین به‌هم می‌بافت: «روان‌شناسان ثابت کرده‌اند زن‌ها از کسانی که از خودشان سرتر باشند، بیشتر خوش‌شان می‌آید. هیچ‌وقت این موضوع را فراموش نکن. اصلا در قدیم هم بساط همین بوده؛ کدام‌یک از این عاشقان معروف قدیم به وصال معشوق‌شان رسیده‌اند؟ هیچ‌کس که خودش را از مجنون خوار و خفیف‌تر نکرد، نتیجه‌اش هم این شد که به لیلی‌اش نرسید. بالاخره من که از خودم حرف درنمی‌آورم، پشتش روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، تاریخ، ادبیات و هزارتا موضوع دیگر خوابیده است. مثلا در همین موضوع سولمازخانم اگر دقت کنید، می‌بینید چه‌قدر دل‌باخته همین بی‌محلی‌ها و حتی اذیت‌کردن‌های من شده است. حیف که از دیروز رفته‌است ملک پدربزرگش، وگرنه همین الآن برایتان باز هم ثابت می‌کردم که عاشق همین رفتار من شده.» و این‌جا همان لحظه حساسی بود که اصلا نفهمیدم چه‌طور شد که این کلمات پشت‌سرهم در دهانم ردیف شد که: «از کی تا حالا غلام کله‌پَت، ملّاک شده؟!»‌.

هنوز جمله‌ام منعقد نشده بود که چشم‌های ایرج مثل شخصیت‌های منفی کارتون‌ها برق زد. فهمیدم چه اتفاقی افتاد؛ اصلا همان‌جا و در همان آبدارخانه، تا تهِ تهِ ته ماجرا را جلوی چشم‌مان دیدم، اما بند را آب داده بودم. چند ثانیه‌ای هیچ حرفی میان‌مان ردوبدل نشد. دعاکنان بودم که ایرج حواسش جای دیگری بوده باشد، اما حدسم اشتباه بود. سعی کردم دنباله حرف را عوض کنم که ایرج درست مثل شطرنج‌باز ماهری که حریفش را تا دوقدمی مات‌کردن پیش برده باشد، دستی به شانه‌ام زد و گفت: «ای ناکس! این‌همه‌وقت این تکِ دل دست تو بود و رونمی‌کردی؟» هر تلاشی برای گمراه کردن یا هشدار و انذار دادن برای تغییر نظر ایرج درباره اتفاقات آینده، کاملا مذبوحانه بود و چون می‌شناختمش هیچ تلاشی نکردم و فقط گفتم: «تو را به خدا این را از من نشنیده بگیر!» اما ایرج ول‌کن ماجرا نبود و می‌خواست همه‌چیز را تا آخر بفهمد. ماجرای پدربزرگ را که برایش تعریف کردم، گفت: «همه گناه‌هایی که پدربزرگت از غلام کله‌پت شسته بود، همین‌جا نقدا فی‌المجلس ازش خریدم، همه‌شان پای حساب من!»

بقیه چند و چون ماجرا هم چندان اهمیتی ندارد. مهم این است که هفته بعد من و ایرج کاملا محترمانه از نوین‌سازه اخراج شدیم و هیچ‌وقت هم از ایرج نپرسیدم کی و کجا و چه‌طور و در چه گفت‌وگویی برگ برنده‌اش را رو کرده بود. آنچه برایم اهمیت داشت این بود که چند روز احتیاج به استراحت مطلق داشتم و بعدش هزاربار با خط خوش بنویسم: لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون