• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4330 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۳ اسفند

روز بيست و سوم

شرمين نادري

در بلبشوي پيش از عيد، از ميدان تجريش سوار اتوبوس مي‌شوم، طبق معمول پاي بي‌قرارم مي‌خواهد فرار كند از تنم، اما مغزم مي‌گويد كه بايد كمي استراحت كنم، ساعت‌هايي در پس‌كوچه‌هاي خيابان قديمي فرشته راه رفته‌ام و حالا اول خيابان وليعصرم و حالا بايد كه كمي، فقط كمي بايد بنشينم.

اما ميدان تجريش درست مثل روز قيامت شلوغ است، مردم يك‌جوري اين‌طرف و آن‌طرف مي‌دوند كه خيال مي‌كني فردا آخرين روز دنياست و ما ديگر ماهي و سبزي پيدا نخواهيم كرد، هفت‌سين و ميوه‌هاي درشت و براق هم كه جاي خود دارد.

اينها را به خودم مي‌گويم و سوار اتوبوس مي‌شوم كه كمي جلو بيفتم يا كمي براي خودم جايي بايستم، بعد اما صداي جيغ بلندي مي‌آيد و پيرزن بامزه‌اي سوار مي‌شود و به راننده فحش مي‌دهد كه دستش را لاي در گذاشته و به مسافران فحش مي‌دهد كه چرا نگاهش مي‌كنند.

مويش حنا بسته و چادرش گل‌دار و دمپايي‌اش بنفش است و يك كيسه پر از خرت و پرت با خودش دارد و يك‌بند داد و هوار مي‌كند كه ديگر نمي‌تواند بايستد و كسي هم البته توجهي به جيغ و فريادش نمي‌كند.

بعد دختر بغل‌دستي من مي‌گويد دلم مي‌خواست پياده بودم و باز با اين روبرو نمي‌شدم، من برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم، غمگين و بي‌حوصله و دل‌تنگ است و موي سياهش ريخته روي چشمش، مي‌گويم عيد شده، دلت را تلخ نكن كه مي‌خندد به من و همين است كه مثل خاله‌هاي موسفيد نصيحتش مي‌كنم كه همه ما به اينجا مي‌رسيم، پيري چيز غريبي است كه مي‌بينم چشمش تنگ مي‌شود و به پنجره نگاه مي‌كند.

بعد مي‌شنوم مي‌گويد خيلي غريب، اين را مي‌گويد و دستش را مي‌گذارد روي پنجره و نمي‌دانم چرا برمي‌گردد و توي صورت من نگاه مي‌كند، حس مي‌كنم مي‌شناسمش، حس مي‌كنم جايي وقت راه رفتن ديدمش، مي‌گويم آدم از قصه‌هاي بقيه خبر ندارد، شايد خيلي تنهاست، اين را البته دارم درباره پيرزن مي‌گويم كه مي‌شنوم دختر چند بار تكرار مي‌كند خيلي تنها و بعد مي‌گويد همه‌مان هستيم، حتي دم عيد.

نمي‌دانم چند دقيقه بعد است كه خودم را مي‌بينم كه بازار اتوبوس پايين پريده‌ام و ديوانه‌وار به سمت ونك مي‌روم و باد مي‌پيچيد توي شالم و مردمي كه از كنارم مي‌گذرند حيران مي‌شوند از اشك‌هايم، گمانم خيلي كم، خيلي كمتر از آنكه فكرش را بكني توي اتوبوس ايستاده‌ام، جلوي دختري با موهاي مشكي و روسري مشكي كه يك‌دفعه دهن بازكرده و برايم تعريف كرده كه مادرش يك دفعه همه‌چيز را فراموش كرده است، كارش، دانشجوهايش، راه رفتن هميشگي‌اش و حتي نام عزيزانش را، همه را فراموش كرده است و حالا به جاي تجريش‌گردي دم عيد، فقط دور تا دور خانه‌اش راه مي‌رود، درست مثل يك جزيره سرگرداني كوچك كه بند خانه باشد.

به دختر گفته‌ام حيف از مادرت و بعد گفته‌ام مادر من هم عاشق تجريش‌گردي بود و آن‌وقت با حيراني زده‌ام به خيابان بلند وليعصر، مي‌روم و بوي عيد نيامده را توي دماغم مي‌كشم، آدم‌ها بي‌خيال و بي‌خبر از كنارم مي‌گذرند و من درخت‌هاي چنار را با اشك‌هايم آبياري مي‌كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون