درباره سونامي تحليلها و نظرهاي بعد از مرگ مرتضي پاشايي
جاي خالي پذيرش آدم معموليها
نازنين متيننيا
تگها و هشتگها در دنياي مجازي، يكي از مهمترين نشانههاست. با اين نشانههاست كه ميفهمي؛ آنچه ميخواني، ميبيني و ميشنوي، در چند دسته ديگر موضوعي، اهميت دارد و آن سوژه در مقابل، چطور ميتواند گسترش پيدا كند. هشتگها، دنياهاي تازهيي را باز ميكنند و همين است كه وقتي در فضاي مجازي ميچرخي، ممكن است ساعتها و ساعتها در تونلهاي مختلف موضوعي گير كني و بيرون هم نيايي؛ اتفاقي درست مثل مرگ مرتضي پاشايي كه اينروزها، هشتگهاي زيادي به آن چسبيده و تمامي هم ندارد. حالا درست است كه از يكجايي به بعد، آنقدر بحثها داغ شد كه ديگر فرصتي براي هشتگسازي نمانده، اما همين الان هم ميشود دستهبندي كرد و هشتگهاي زيادي مثل مرگ، خواننده، جوان، سرطان، جاده يكطرفه، يكي هست كه ديگه نيست، خيل عظيم جمعيت سوگوار، شام غريبان، طرفداران، دل شكستن، شكاف ميان روشنفكران و مردم عادي، ماهعسل، صدا و سيمايي، عامل مرگ و مير، آلودگي هوا، پارازيت و هزاران موضوع مرتبط ديگر رسيد. اين هشتگها، در يكهفته گذشته از در و ديوار فضاي مجازي بالا ميروند و هركسي به سهم عرض اندام خودش، نگاهي به آن داشته و دربارهاش نوشته. دستهبندي نويسندگان هم ثابت است؛ مخاطب داغدار واقعي پاشايي، مخاطب داغدارشو پاشايي، مخاطب متعجب از خيل عظيم طرفداران پاشايي، مخاطب تحليلكن واقعه مرگ و ماجراها بعد از مرگ پاشايي و در نهايت هم جامعهشناسان و طيف نخبگاني كه تازه از ميزان توجه و درگيري با اين اتفاق، چراغ خانه تحليل و چرا اينطور شده را روشن كردهاند و تنور بحثها هم آنقدر داغ و متنوع است كه كافي است كمي بيربط حرف بزني يا مخالفخواني كني و تا دستت بسوزد و يادبگيري وقتي در جوفضاي مجازي همه درباره يك چيز با نظرهايي شبيه هم حرف ميزنند، تو هم بايد درباره همان چيز با نظري در راستاي همان نظرات حرف بزني. براي همين است كه فعلا بعد از آنهايي كه داغدارند و ميخواهند همه واكنش نشان دهند، تنها يك سوال مهم است كه متفاوت از داغداري، دست به دست ميچرخد و ميپرسد؛ چطور يك خواننده پاپ درجه چندمي، آنقدر مخاطب خودجوش پيدا كرده كه ميروند دم در بيمارستان و شعرهايش را ميخوانند و روز تشييع جنازهاش خيابانها را بند ميآورند و ترافيك سنگين ميسازند تا آنقدر شلوغ شود كه حتي براي به خاك سپردنش بايد صبر كرد؟! با اين مفهوم كلي، بحثها گل ميگيرد و همه آنقدر درگير آسيبشناسي جامعه مخاطب ايراني، شكاف ميان طبقه روشنفكر و عادي و حيرت هستند كه يادشان ميرود، دقيقا در جريانهايي كه همراه با همين مخاطب عادي حتي موبايل به دست بودند، تنها خواست و انتظارشان، يك پذيرش ساده بوده اما وقتي شكافي ميافتد، چارهاش در بهترين حالت تحليل جامعهشناسي و در بدترين حالت اظهارنظر و استرسهاي قضاوتگر و نادرست است. پذيرشي نيست چون مرتضي پاشايي به دلايلي خيلي سادهتر از آنچيزي كه اين روزها از آدمها ميشنويم، محبوب بوده و اين محبوبيت حالا دقيقا كساني را متعجب كرده كه سالهاي سال است فراموش كردهاند بيرون از آن دنياي مجازي، زندگي در جريان است و اين زندگي هم هيچ اهميتي به تمام آنچه در دنياي مجازي، با ارزش مجازي ساخته شدهاند، نميدهد و دقيقا دست روي اتفاقي ميگذارد كه فارغ از تمام بحثها و تحليلها، دلش با آن است. مردم عادي، مردم كوچه و خيابان و آنهايي كه حماسه ميسازند و اتفاق درست ميكنند، دقيقا آدمهايي هستند كه تعريفشان از زندگي، سادهتر و صادقانهتر از حرفها و بحثهاي روشنفكري نخنما، جامعهشناسي بدون دانش، خودبزرگبيني متوهمانه مجازي، حركت روي نوارهاي خبري و اتفاقهايي از اين دست است و راه خود را ميروند. مردم عادي، آنهايي كه به واقع در اين سرزمين نفس ميكشند، در غيبت روزمره زندگي كه بايد زنده باشد، براي خودشان قصه پيدا ميكنند؛ قصههايي كه ضربان قلبشان را بالا ببرد تا آنقدر خون در رگهايشان بچرخد كه زنده بودن را حس كنند. آنها دنبال قصه هستند و هرقصهيي كه اوج شادي يا حتي اوج اندوه را به آنها هديه كند، با جان و دل ميپذيرند، دوستش دارند، به خاطرش شال و كلاه ميكنند و به خيابان ميآيند و جشن ميگيرند يا عزاداري ميكنند؛ درست مثل شبي كه در خيابانهاي شهرها براي دولت تدبير و اميد، صداي بوق ماشينها شنيده شد يا شبي ديگر كه فوتباليستها فقط يك گل از آرژانتين خوردند و شبها و شبهايي كه همه به ياد داريم و ميدانيم كه ما آدم مجازيها در امتداد آنهايي بوديم كه واقعيت داشتند. آنهايي كه براي پاشايي عزاداري كردند، مردمي هستند كه نه اصراري براي باهوش بودن دارند و نه باهوشنماياندن؛ آنهايي كه ميتوانند هم براي شجريان هورا بكشند و هم مرتضي پاشايي. آنهايي كه سليقه خود را براي فاخر شدن به صلابه نميكشند و تفكر و منطق خود را دستهبندي و حصاركشي نميكنند. آنهايي كه اتفاقا تعدادشان، خيلي بيشتر از آدم مجازيهايي است كه ما آنقدر به آنها عادت كرديم كه گاهي حتي يادمان ميرود دنيايي ديگر هم وجود دارد؛ دنيايي كه اشكهايش واقعي است و خندههايش هم نشانههاي روي كيبورد نيست، از ته دل است، از اعماق قلب. اين آدمها، همانهايي هستند كه بازيگرها، آوازهخوانها، نويسندگان و همه آنهايي كه دوست دارند ديده شوند، در تعريف اصولي و كلاسيك، از آنها شهرت و محبوبيت ميگيرند و حالا شايد ميتوان تنها نتيجهگيري كرد كه مرتضي پاشايي خواننده موفقي بود و البته مردي خوشبخت كه با اينهمه علاقهمند به خاك سپرده شد.