اسماعيل اولين نفري بود كه بالا رفته بود. پيگير و سمج. هنوز گرد تراكتورِ مراد به زمين ننشسته بود كه او خرش را هِي كرده بود و از مسير خاكي مارپيچ خودش را به لب جاده رسانده بود و همانجا زير سايه تكدرخت يله داده بود و به گوانز خيره بود. چند دقيقه بعد نجف هم پاشنهاش را وركشيد و پسرش عباس را بغل گرفت و از سينهكش كوه بالا آمد. نجف ده قدمي با اسماعيل فاصله داشت كه اسماعيل نهيبش زد و گفت:
_گفتي چند نفر بودن؟
_دو نفر. مراد پاي كوه خضر پيداشان كرده.
_گودالش را كندي؟
_دير نميشود. گفتمش خوب گوني پيچش كند. دلاور كه آمد ميفرستمش گودال را بكند.
اسماعيل دوباره انگشتش را در گوشش چرخاند و نگاهش را به نخلستان ميان گوانز دوخت و گفت:
- كاش ميهشتي جفتشان را بياورد. عاشق باشد بار نميدهدها.
- غمت نباشد. كنار هركدام كه بنشانيمش عاشق همان ميشود.
- خود داني. قرار ما بيست مُك بارده بود. تا به بار نشيند عقدتان نميكنم.
هرچقدر گوشها و زبان اسماعيل ضعيفتر شده بودند همانقدر زبانش قوت گرفته بود و اين مگر جز رسم تمام كهنهسالان است كه بار تمام ناتوانيهايشان را روي فكشان بگذارند و درازاي تمام كارهايي كه ديگر نميتوانند بكنند، زبان بجنبانند؟ نجف هم از آن جهت كه خوي اسماعيل را ميشناخت، چند قدم آنطرفتر رفت و كف دست را سايهبان صورت كرد و چشم به دل جاده دوخت. چندي بعد دلاور هم بالا آمد و خورجين روي دوشش را به شاخه درخت آويخت.
- برو به سياهچادر ابراهيم و كلنگش را بگير. جايش را مشخص كردم. همانجا را بكن. دستودلباز بكنيها.
- باشد. فقط آفتاب كه عمود شد دست كن داخل خورجين يك كپسول آبيرنگ است بده به اسماعيل بخورد. بپا خودش دست نبردها. حواس ندارد اشتباه ميخورد.
دلاور پشت به نجف كرد و از شيب كوه پايين رفت و به سمت سياهچادر ابراهيم رفت. دقايقي بعد تانكر آب هم آمد لب جاده تا مخزن آب روستا را پر كند. سميه و سليمه زودتر از همه با ظرفهايشان آمدند كنار شير آب. عمادخان هم ديگچه به دست از خانه بيرون آمد. ريحانه هم تشت آب برههايش را برداشت و در صف ايستاد.
- عمه جان قربانت بشود از اين آب نه. تشت بزها را از نهر پر كن.
دلاور كه تا آمدن تانكر خودش را در سياهچادر معطل كرده بود، كلنگ به دوش رفت زير ديوار خانه اسماعيل. وعدهگاه روزانه با آمدن آب.
- هوي ثمن... هوي...
- مرگ و ثمن. كوفت و ثمن. خبر مرگت ميروي قبر مرا بكني خوشغيرت؟ به كاكلت قسم اگر نخل را بكارند همي امشب فرار ميكنم ميروم شهر پيش برآرهام. خود داني.
ثمن صورت از پنجره بيرون آورد. برق اشكها، هُرمِ چشمهاي درشتش را بيشتر كرده بود. دلاور همانطور كه خيره به مژههاي بلند و مردمكهاي خرماييرنگ ثمن بود گفت:
- اي بر گور پدر آنكه راه شهر را باز كرد لعنت. خدا بخواد با اين كلنگ قبر نجف را ميكنم امروز.
- گشاد بكن كه هيكل غولش در آنجا بشودها.
- باشد. مسخره كن مرا. خواه بيني امروز چه ميشود.
- تو يكبار عرضهات را نشانمان دادي براي هفتپشتمان بس است.
- آن دفعه بخت يارم نبود. ابراهيم سروكلهاش پيدا نميشد كل نخلستان سوخته بود.
ثمن لب ورچيد و چشم و ابرويي بالا انداخت و بياعتنا به داخل خانه رفت. چيزي تا ظهر نمانده بود. دلاور از كنار ديوار خانه اسماعيل سر كشيد و نگاهي به بالا انداخت. اسماعيل همچنان زير سايه درخت نشسته بود و نجف به مخزن آب تكيه داده بود و با راننده تانكر كپ ميزد. اسماعيل اگر دمي زبان به دهان ميگرفت كلافه ميشد ازاينرو بود كه مدام دهانش ميجنبيد به لندلند كردن و چه چيز بهتر از لند كه تمامي ندارد. ميشود بر آسمان و زمين، حيوان و انسان، آبوخاك، لند كرد. بااينحال اگر بشود اين لند در گوش كسي و بهتر از آن، بر سر كسي كرد، دلنشينتر است و جز عباس كسي نزديك اسماعيل نبود تا او بتواند شكارش كند.
- پدرت ميگويد خواه بروي شهر. هان؟ خواه طبيب شوي. هان؟ نرينههاي من هم خيال تو را داشتند. رفتند شهر و ماندگار شدند. سالي يكبار اگر بيايند كه نميآيند، سر به پدرشان بزنند. ثمن را هم خواستند ببرند. هنوز هم ميخواهند ببرند اما من نميگذارم. ثمن بايد بماند و بشود مادر تو. تو هم نبايد بروي. آن روز كه ميخواستند جاده بكشند برادرم تمام گوانز را جمع كرد كنار چاه و بهشان گفت كه اين جاده ننگ است. گفت ميخواهند راحتتر دستشان به ناموس و مالمان برسد. گفت ميخواهند غارتمان كنند. البته اگر محتاج آب نبوديم و اين نهر باريكمان فصلي نبود پشتش را ميگرفتيم. خونش را هم ريختند آخر. با تفنگ چند تا كارگرها را زد؛ آنها هم بردند و به دارش كردند و جاده را كشيدند. ميبيني كه. حتي تا دل روستا هم نكشيدند. همين بالا ولش كردند به امان خدا. آدم تمام شدن اين آسفالت را كه ميبيند گمان ميكند اينجا ته دنياست. البته ته دنيا هم هست. كسي چه ميداند شايد ما در آن دنياييم. دير نشد كه فهميديم برادرم چقدر سادهلوح بوده. آنها از ما نبردند بلكه برايمان آوردند. مدرسه آوردند، پزشك آوردند، تلفن آوردند. برق آوردند، آب آوردند، صندوق رأي آوردند و مهمتر آنكه فكر آوردند. فكرهاي خودشان. همه از همين تكه آسفالت آمد. حالا تمام ما يكجورهايي محتاجيم. ما برق نداشتيم و بوديم، الان برق نباشد مردهايم. برادرم پرويز سادهلوح بود. اگر نيت غارت بود، جاده را يكطرفه ميكشيدند كه راه انتقام بسته باشد. نه مالِ ما براشان چشمگير بود، نه ناموسمان و نه بي نيازيمان چشمشان را كور كرده بود. آنها محتاج بودند و هستند. مثل الان ما. همين احتياجشان وادارشان كرد كه راه را باز كنند. آنها از ما ميخرند ما از آنها. آنها از ما ميبرند ما از آنها اما آنها به اينجا نميآيند كه ما برويم آنجا. آنجا كه قحط رجال نيست، هست؟ البته شايد هم هست وگرنه رأي ما به چه دردشان ميخورد؟ حالا كه فكر ميكنم انگار پرويز آنقدرها هم سادهلوح نبود. اين صداي زنگِ مار نيست؟
عباس از جاي خودش جهيد و دورتادور خودش را پاييد. پيرمرد هم تكاني به خودش داد و زير خودش را نگاهي انداخت.
- چه شده؟ چيزي گمكردهاي؟
اسماعيل در جواب نجف گفت:
- صداي مار شنفتم. گوش بگير.
- تو صداي من را هم بهزور ميشنوي. لابد باد پيچيده به گوشت.
نجف به گفته خود يقين داشت، همچنين به احتمال حضور مار، پس نزديك آمد و با كف پا چندتكه سنگ را غلتاند و تيزبينانه نگاهي به اطراف انداخت.
- همانكه گفتم. باد پيچيده به گوشت.
نجف اين را گفت و آسودهخاطر چشم به سمت گوانز برد. دود از تنور سليمه بالا ميآمد و با خودش بوي كماج را همراه ميآورد. برق كلنگ دلاور چشم نجف را زد. بالا ميرفت و فرود ميآمد. بيدرنگ و پيدرپي كه گويي از رميدگي چنان بر زمين ميكوبيد كه گوانز را دوتكه كند. نفرت در رگهاي ورمكرده بازوهايش ميجوشيد. چه ميتوانست كرد جز كندن؟
- قبر نجف را ميكنم امروز. قبر نجف را ميكنم امروز.
صداي مار در كل گوانز ميپيچيد و بيشتر از آن در گوش دلاور. نجف عموي دلاور بود و پدرخواندهاش نيز. آمالِ دلاور هميشه اين بود كه نجف باشد. دلاور خودش را هميشه در هيبت نجف ميديد. وقتي نجف سه راهزن را در گردنه بچه-بلوچي با دستخالي كشته بود، وقتي در آن شب تاريك نجف گلهاش را از دهان گرگها رهانده بود. وقتي يك سال تمام از طلوع تا غروب عرق ميريخت و نخلستانش را ميساخت و وقتي آن شب، عمه سليمه را در بوران روي كولش تا شهر برده بود و به مريضخانه رسانده بود، وقتي مينشست، برميخاست، ميرفت، ميآمد، دلاور در تصورش نجف ميشده بود و موبهمو همان كرده بود .
كلنگ را بالا برد و فرود آورد.
- قبرت را ميكنم امروز. عمرت تمام است. از امروز دلاور فقط دلاور است. آرزوي نجف بودن كافي است.
كلنگ را بالا برد و فرود آورد.
- كاش ميشد قهرمانانه ميكشتمت. تيري در قلب. چو قهرمانان ميمردي و چو قهرمانان ميكشتم. همانطور كه ثمن ميپسندد. آنوقت داستانها ميساختند از اين جنگ و سينهبهسينه نقل ميكردند. آنوقت ماندگار ميشديم در تاريخ؛ اما اينگونه بهتر است. اصلا مگر عمر تاريخ چقدر است؟ صدسال؟ هزار سال؟ آخر كه همه ميميرند و داستان تمام قهرمانان را هم به گور ميبرند. پس همينگونه بهتر.
كلنگ را بلند كرد و فرود آورد.
- اگر كل اين نخلستان ميسوخت، عمرت را نميباختي. راستش را بخواهي ابراهيم كشتت، نه من. بايد ميگذاشت بسوزد. بايد ميگذاشت بسوزد. بخت يارت نبود نجف.
كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.
- هيچ دخلي به من ندارد. مار روي درخت بوده و خودش را خُلانده داخل خورجين و رفته در كيسه داروها. مگر ميشود كسي شك ببرد؟ نه. نميشود. نميشود. انگي بزنند شايد اما اثبات نميتوانند بكنند. هرگز.
كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.
- محال است بگذارد اسماعيل خودش دست در كيسه كند. از طرفي خورجين آويزان است. اسماعيل جانش را ندارد تا بلند شود و روي پنجگهايش بايستد و خورجين را از گيرِ شاخه برهاند. نه. محال است.
كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.
- اسماعيل اگر از داغ نجف بميرد چه؟ اگر ثمن را برآرهايش تاكنون نبردهاند پيش خودشان به خاطر سماجت اسماعيل بوده. او بميرد ثمن را يكلحظه هم نميگذارند در گوانز بماند. نه. او از داغ سوختن نخلستان شايد ميمرد اما از داغ نجف هرگز. نخلستان كه باشد چه فرقي ميكند از من بستاندش يا نجف. نوش باشدش اين شيربها. نوش.
كلنگش را بلند كرد و فرود آورد.
- نخل بيچاره اگر عاشق باشد چه؟ حتما هست. مگر ميشود نباشد. رحم ندارد اين نجف.
آن اسماعيل هم بدتر از او. نخل هم آخر يكجورهايي آدم است. دل دارد. اين جاده چه عشقها را كه سر نبريد.
فرود آورد. فرود آورد. فرود آورد. همهمه از روستا بلند شده بود. صداي تراكتور مراد هم ميآمد. مراد تعلل نكرد و كلنگ را به دوش گذاشت و به سمت گوانز دويد. هنوز گرد تراكتور مراد بر زمين ننشسته بود كه مراد به خانه اسماعيل رسيد. جلوي خانه اسماعيل، مار با سري لهشده بر خاك افتاده بود و نجف روي سنگي نشسته بود و دستبهسر ميكوبيد.
- خاكبرسرم كه گوش نگرفتم به حرفت. اسماعيل حالش بد شد. فكش افتاد و نفسش رفت. منِ سيابخت يادم نمانده بود كدام قرصش را بايد بدهم. دستوپايم را گم كردم. كولش گرفتم و آوردمش اينجا تا ثمن قرصش را بدهد... آخ ثمن... آخ ثمن...
دلاور به بالا نگاه كرد. تراكتور مراد به جاده رسيده بود و به جلد ميرفت. لب جاده، تنها يك نخل افتاده بود با برگهاي گوني پيچ شده كه آرامآرام جان ميداد.
اسماعيل همچنان زير سايه درخت نشسته بود و نجف به مخزن آب تكيه داده بود و با راننده تانكر كپ ميزد. اسماعيل اگر دمي زبان به دهان ميگرفت كلافه ميشد ازاينرو بود كه مدام دهانش ميجنبيد به لندلند كردن و چه چيز بهتر از لند كه تمامي ندارد. ميشود بر آسمان و زمين، حيوان و انسان، آبوخاك، لند كرد. بااينحال اگر بشود اين لند در گوش كسي و بهتر از آن، بر سر كسي كرد، دلنشينتر است و جز عباس كسي نزديك اسماعيل نبود تا او بتواند شكارش كند.
- پدرت ميگويد خواه بروي شهر. هان؟ خواه طبيب شوي. هان؟ نرينههاي من هم خيال تو را داشتند. رفتند شهر و ماندگار شدند. سالي يكبار اگر بيايند كه نميآيند، سر به پدرشان بزنند. ثمن را هم خواستند ببرند. هنوز هم ميخواهند ببرند اما من نميگذارم. ثمن بايد بماند و بشود مادر تو.
صداي مار در كل گوانز ميپيچيد و بيشتر از آن در گوش دلاور. نجف عموي دلاور بود و پدرخواندهاش نيز. آمالِ دلاور هميشه اين بود كه نجف باشد. دلاور خودش را هميشه در هيبت نجف ميديد. وقتي نجف سه راهزن را در گردنه بچه-بلوچي با دستخالي كشته بود، وقتي در آن شب تاريك نجف گلهاش را از دهان گرگها رهانده بود.
وقتي يك سال تمام از طلوع تا غروب عرق ميريخت و نخلستانش را ميساخت و وقتي آن شب، عمه سليمه را در بوران روي كولش تا شهر برده بود و به مريضخانه رسانده بود، وقتي مينشست، برميخاست، ميرفت، ميآمد، دلاور در تصورش نجف ميشده بود و موبهمو همان كرده بود