• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4351 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۷ ارديبهشت

گفت‌وگو با جولين اشنابل كارگردان فيلم «بر دروازه ابديت»

همه فكر مي‌كنند همه ‌چيز را درباره ون‌گوگ مي‌دانند

لنر باكاره

ترجمه: بهار سرلك

وقتي نام ونسان ون‌گوگ را مي‌شنويم ناخودآگاه ماجراي بريدن گوشش و گمانه‌زني‌هايي را كه درباره مرگش وجود دارد، در ذهن مرور مي‌كنيم. اين نقاش هلندي پست‌امپرسيونيست در طول زندگي‌ كوتاهش بيش از دو هزار تابلوي نقاشي خلق كرد كه مخاطب آن دوره اقبالي به آنها نشان نداد. نابغه‌اي بود كه مردم زمانه‌اش دركي از هنرش نداشتند و حتي او را ديوانه مي‌ناميدند.

سال گذشته جوليان اشنابل، فيلمساز و نقاش امريكايي، فيلم زندگينامه‌اي «بر دروازده ابديت» را كه به سال‌هاي واپسين عمر ون‌گوگ مي‌پردازد، روي پرده برد. اشنابل در اين فيلم نظريه بحث‌برانگيزي را كه استيون نايفه و گرگوري وايت اسميت، زندگينامه‌نويسان ون‌گوگ مطرح كرده‌اند، در قالب داستان به تصوير مي‌كشد. طبق اين نظريه نايفه و وايت اسميت معتقدند مرگ اين نقاش در 37 سالگي در پي شيطنت يك نوجوان رقم خورد و او مرتكب خودكشي نشد.

اشنابل اين داستان را براساس فيلمنامه‌اي كه خودش، ژان كلود كريه و لوييز كوگلبرگ نوشته‌اند، جلوي دوربين برد. ويليم دفو، بازيگر امريكايي شخصيت ون‌گوگ را ايفا كرد كه به واسطه همين نقش‌آفريني نامزد جايزه اسكار و گلدن گلوب 2019 شد اما رامي مالك، بازيگر فيلم «رپسودي بوهمي» اين جوايز را به خانه برد. روپرت فرند، اسكار آيزاك، مدز ميكلسن، امانوئل سي‌نه، در اين فيلم به ايفاي نقش پرداختند.

متن پيش‌رو گزارش گفت‌وگويي است كه لنر باكاره، خبرنگار فيلم روزنامه گاردين با جولين اشنابل درباره ساختگي بودن داستان فيلم «بر دروازه ابديت»، جايزه اسكار و نقش‌آفريني ويليم دفو داشته است.

 

«لازم است بگويم كاراواجو براي تحسين شدن نقاشي‌‌هايش، مردي را در زمين بازي تنيس كشت؟» اين سوال را جوليان اشنابل پرسيد و تكيه‌اش را به كاناپه‌ اتاق هتل سوهو داد. طولي نكشيد كه سوال ديگري را جفت‌وجور كرد: «تا به حال اثري از كاراواجو ديده‌ايد؟» ديده‌ام. «ارتباط برقرار كرديد؟» امممم. «حالا كه مي‌دانيد در زمين بازي تنيس يك آدم را كشت، طرز فكرتان نسبت به نقاشي‌اش عوض شد؟» نه. با حالتي فاتحانه گفت: «دقيقا، همين است!»

اشنابل دارد نقش حكم را بازي مي‌كند چراكه به انتقادهايي كه برخي به فيلم زندگينامه ونسان ون‌گوگ، «بر دروازه ابديت» وارد مي‌كنند و مي‌گويند كارگردان با حقايق سهل‌انگارانه برخورد كرده است، وقعي نمي‌گذارد. به‌طور مثال در فيلم مي‌بينيم كه مرگ اين نقاش در سال 1890 بر اثر خودكشي نبوده است و مي‌بينيم كه آن دفتر نقاشي گمشده مشهور در خانه شهر آرل كه موزه ون‌گوگ جعلي ناميدش، از آفرينش‌هاي اين هنرمند است. اشنابل مي‌گفت: «نمي‌دانم واقعي است يا واقعي نيست. فكر نمي‌كنم موضوع اين باشد. تنها راه روايت فيلم اين بود كه داستان را بسازي، چون همه فكر مي‌كنند همه‌ چيز را درباره ون‌گوگ مي‌دانند.»

احتمالا ذهنيت مخاطبان از اشنابل شكل‌ گرفته است؛ او كه عضو خانواده مهاجر اهل چك‌اسلواكي است در بروكلين به دنيا آمد، در جواني به تگزاس نقل‌مكان كرد و سراغ هنر (و موج‌سواري) رفت. مدت‌ها بعد و در اواخر دهه 1970 به نيويورك بازگشت تا نئواكسپرسيونيست و به يكي از چهره‌هاي تفرقه‌انداز دنياي هنر در عصر معاصر تبديل شود. صراحت، بي‌پروايي و تكبر او زبانزد است («من شبيه‌ترين فرد به پيكاسو هستم كه مي‌توانيد در اين زندگي ببينيد») در محافل عمومي پيژامه مي‌پوشد، با آلامدهاي كلاب شبانه‌ مكسز كانساس سيتي مي‌گردد و انگار كه از تصور اينكه گرداننده دنياي هنر است، لذت مي‌برد. رابرت هيوز او را به اين دليل كه با بي‌پروايي نام خودش را سر زبان‌ها مي‌اندازد با سيلوستر استالونه مقايسه كرده است. برخي نيز در او شباهت‌هايي با شهرت يك شبه مارتين اميس مي‌بينند؛ اميس همان نويسنده‌اي است كه به چهره نامتعارف دنياي ادبي دهه 1980 بدل شد. از نظر منتقدانش، اشنابل مترداف با فرهنگ افراطي و بچه پولدارهاي دهه 80 و ميل شديد به خودبزرگ‌بيني‌هاي پوچ است.

سال 2019 است و پيش از اينكه گپ‌زني و چاي نوشيدن را شروع كنيم، اين مرد 67 ساله با دقت و وسواس روي كاناپه‌اي كه نشسته با بالش دور خودش يك ديوار وسيع ساخته است؛ رفتاري بچگانه و زمخت.

آخرين شريك زندگي اشنابل، لوييز كوگلبرگ يكي از فيلمنامه‌نويسان و تدوينگران «بر دروازه ابديت»، به ما ملحق شد. اشنابل در حرفه دومش يعني كارگرداني به طرز معجزه‌آسايي موفق بوده و بي‌ترديد اين موفقيت، منتقدانش را سرافكنده كرده است؛ اقتباس كتاب خاطرات ژان دومينيك بائوبي براي خلق فيلم درخشان «لباس غواصي و پروانه» در سال 2007 و همچنين ساخت زندگينامه‌هاي ژان ميشل باسكيت و شاعر كوبايي رينالدو آرناس كه پيش از اين اثر ساخته بود. اشنابل مودبانه از كوگلبرگ خواست برايش چاي بريزد. همسرش حين مصاحبه اشاره‌هايي كوتاه و سنجيده‌اي را مطرح مي‌كرد كه از اين شاخه به آن شاخه پريدن‌هاي اشنابل را جبران مي‌كرد. مانند زماني كه صحبت از اين شد كه چرا ويلم دفو، بازيگري كه وقتي «بر دروازه ابديت» در جشنواره فيلم ونيز روي پرده رفت 63 ساله بود، نقش ون‌گوگ 37 ساله را بازي كرد. كوگلبرگ گفت كه اميد به زندگي مردان در دهه 1890 حدود چهل‌وخرده‌اي سال بود بنابراين مهم نبود كه بازيگري را كه سن و سال بيشتري دارد، انتخاب كنيم، اما اشنابل اين بحث را رها نكرد و ادامه داد.

حرف‌هايش را با اين جمله شروع كرد: «بايد بگويم انتخاب بازيگرم بي‌نقص بود. مشخصا هم همين‌طور است: دفو نامزد جايزه اسكار شد. برايم مهم نيست چه كسي اسكار را به خانه برد. ويلم بهترين نقش‌آفريني سال را به نمايش گذاشت. سطح استاندارد را بالا برد. كريستوف والتز (بازيگر و صداپيشه آلماني-اتريشي) مي‌گفت: «استاندارد اين است.» نمي‌دانم دفو چه كرد، او كاري كرد كه فراتر از اسكار و نقد است.»

اشنابل اغلب اوقات به اين شكل حرف مي‌زند. اول، اظهارنظري تحسين‌آميز درباره كارش مي‌كند. بعد، تاييديه افراد مشهور را ضميمه حرف‌هايش مي‌كند. مثلا گفته بود: «وقتي «باسكيت» را ساختم، دنيس هاپر گفت: مثل كسي فيلم ساختي كه انگار چهل سال تجربه كارگرداني دارد.» يا «لو ريد بهترين تمجيدي را كه مي‌شد از من كرد، گفت. او مي‌گفت در «باسكيت» اندي وارهول را تمام و كمال به تصوير كشيده‌ام.» و بعد دلايل پركنايه و نيش‌دارش را براي اينكه چرا اثر آن‌طور كه بايد پيش نرفت، گفت. درمورد پروژه «بر دروازه ابديت»، تقصير كاستي‌هاي كار را به عدم پشتيباني استوديو مربوط مي‌دانست. او مي‌گفت: «نامزدي‌ دفو در اسكار مثل يك معجزه بود. سي‌بي‌اس براي حمايت از فيلم به اندازه كافي هزينه نكرد. من نامزد نشدم. مردم مي‌گفتند: شنيده‌ام فيلمت محشر است اما هنوز نديدمش.

«وقتي بازيگرت نامزد جايزه گلدن‌گلوب و اسكار مي‌شود، دلسرد مي‌شوي. اگر فيلمي مثل «رپسودي بوهمي» باشد كه 900 ميليون دلار يا يك چنين رقمي فروش كرد، ديگر راهي براي مقايسه با فيلم خودت نداري. به نظرم آن فيلم مسخره بود و بازي رامي مالك مثل كسي بود كه انگار دارد اداي كسي را درمي‌آورد. به نظرم اسكار گرفتن ديگر آن معنا و اعتبار سابق را ندارد.»

باتوجه به حرف‌هايي كه اشنابل چند دقيقه قبل درباره شناخت جوايز زده بود، گيج و سردرگم شده بودم؛ بالاخره اسكار برايش محترم بود يا نبود؟ باوجود اين، مي‌شود فهميد كه چرا پوست خود را كلفت كرده است. منتقدان عاشق اين هستند كه به آسيب‌پذيرها درشتي كنند. سال 1982، زماني كه اشنابل يكي از نخستين نمايشگاه‌هاي مهمش را در لندن برپا كرد، ويليام فيور، خبرنگار نشريه آبزرور بخشي از مهماني خوشامدگويي منتقدان را آغاز كرد.

فيور در معرفي نمايشگاه اشنابل در «تيت» نوشت: «از قرار معلوم اشنابل گمان مي‌كند هر چه نقاشي بزرگ‌تر يا ضخيم‌تر باشد، بهتر است و به نظر مي‌رسد هر زمان دچار ترديد شده است، يكي، دو صليب به اثرش اضافه كرده است. هر كاري از دستش برآمده انجام داده تا مخاطب را سردرگم كند.»

منتقدان هموطنش در امريكا برخوردي سنگدلانه‌تر داشتند. اشنابل نسخه نشرياتي را كه نقدهاي اين منتقدان در آنها منتشر شد، نگه داشته است. او مي‌گفت: «معمولا نامه‌هاي اهانت‌آميزي بودند كه در لباس نقد هنري ظاهر شدند. هرگز سازش نكرده‌ام. خوشبختانه شانس يارم بوده و از هر آنچه اين آدم‌ها نوشته‌اند و هر مشكلي كه داشته‌اند، نجات پيدا كرده‌ام.»

حرف‌هايش را اين‌طور ادامه مي‌دهد: «به كارهايم نگاه مي‌كنم -من 67 ساله هستم- و به كارهايي كه در دهه‌هاي 1970 و 80 كرده‌ام، نگاه مي‌كنم. اگر فكر مي‌كردم كارهايم يك مشت آشغال هستند، خودم را مي‌كشتم. شايد اشتباه مي‌كنم شايد آشغال باشند، اما سازش نكردم. از امضاي مولف بودنم مي‌گذرم. وقتي چنين چيزي را كنار مي‌گذاري ديگر وجود نداري.»

در اينجا كمي شبيه به رابرت دنيرو در نقش جيك لاموتاي «گاو خشمگين» شد، در آن صحنه كه صورتش زير مشت‌هاي شوگر ري رابينسون بوكسر پر از خون شده بود اما مي‌گفت ناكد آوتش نكرده است. اشنابل هم پوست‌كلفتي كله‌شق است. گويي كه به وجود داشتن براساس اصول خودش متعهد است و نمي‌داند چرا نمي‌تواند آنچه را كه مي‌خواهد انجام بدهد؛ آثار هنري‌اش را به معرض نمايش مي‌گذارد يا فيلم‌هايش را روي پرده مي‌برد و غرابت آنها مورد تحسين قرار مي‌گيرد به جاي اينكه مورد انتقاد قرار بگيرند يا -خداي نكرده- وارد چرخه تبليغاتي شوند.

وقتي به مصاحبه خواندني اشنابل با چارلي رز و ديويد بوئي براي تبليغ و معرفي فيلم زندگينامه‌اي «باسكيت» اشاره كردم، پيش از اينكه بتوانم نكته مورد نظرم را مشخص كنم، اشنابل وسط حرفم پرسيد و گفت: «خيلي باحال است كه مي‌گويي: «داشتيد فيلم باسكيت را تبليغ و معرفي مي‌كرديد. وقتي نقاشي مي‌كشيد راه نمي‌افتيد و برويد مردم را متقاعد كنيد كه آن را دوست داشته باشند. نقاشي‌تان را مي‌كشيد. جلسه و نشست نمي‌گذاريد تا مردم را ترغيب كنيد كه فكر كنند نقاشي خوبي است. فيلم مي‌سازيد و يكدفعه، مي‌بينيد داريد براي عده‌اي چرايي خوب بودن آن را توضيح مي‌دهيد. خب، شايد بايد فقط فيلم را تماشا كنيد؟»

اين ذهنيت تك‌ساحتي و ناب‌گرايانه‌اش ممكن است خاص بودن او را به ذهن متبادر كند. مانند زماني كه ايده خيريه سكلر براي موسسه‌هاي هنري اسم ‌و رسم‌دار را دست مي‌انداخت چون خودش با اكسي‌كانتين زدوبندهايي كرده بود. «فكر مي‌كنم كم‌كم بايد بگوييم موقعيت يك موسسه‌ نگران‌كننده است چون (مردمي كه كمك مالي مي‌كنند) اين پول‌ها را از راه‌هاي كثيف به دست آورده‌اند، سخت است.»

مردمي كه آثار او را مي‌خرند، چطور؟ برايش اهميتي دارد كه اين پول‌ها را از كجا مي‌آورند؟ «وقتي كسي كارم را مي‌خرد، هيچ فكر نمي‌كنم اين پول‌ها را از كجا آورده‌اند يا شغل‌شان چيست؟ خوشحالم كه توانسته‌ام تابلويي را بفروشم و به اين شكل مي‌توانم تابلويي ديگر بكشم.»

بعد سراغ اضطرابي كه به جان مردم انداخته بود، مي‌رود؛ ماجراي نقاشي دانا شوتز از «امت تيل»- پسر 14 ساله آفريقايي-امريكايي كه در سال 1955 در مي‌سي‌سي‌پي، براي اينكه براي زني سفيدپوست سوت زده بود، شكنجه و كشته شد. سال 2017 زماني كه اين تابلو در بي‌ينال ويتني به نمايش گذاشته شد، صداي همه درآمده بود كه آيا هنرمند سفيدپوست حق دارد چنين موضوعي را منبع كار خود قرار دهد؟ اشنابل مي‌پرسد: «چرا يك سفيدپوست نمي‌تواند داستان يك سياهپوست را بگويد؟ من فيلمي درباره ژان ميشل باسكيت ساخته‌ام. آيا با ساخت فيلمي درباره او، از او بهره‌كشي كرده‌ام؟ فكر مي‌كنم با ساخت اين فيلم به او لطف هم كردم. دخترم لولا مي‌گويد: همه در درون، صورتي هستند.»

مكثي طولاني مي‌كند؛ در اين وقت گويي اشنابل متوجه مي‌شود به لبه پرتگاهي نزديك شده است: «فكر مي‌كنم همه آدم‌ها بايد شيوه نگرش شخصي خود را نسبت به دنيا داشته باشند و خيلي دشوار مي‌توان اين نگرش‌ها را عموميت داد. اشكالي ندارد اگر دوست داريد وقت‌تان را صرف حمله كردن به موسسه‌اي بكنيد كه پولش را از منبعي كه شايد شك‌ و شبهه‌اي در آن است، به دست مي‌آورد. اين مشكل شماست. اما اصلا براي من جذاب نيست.»

باور اين گفته سخت است. تصور اينكه موسسه‌هاي هنري عمومي را كمپاني‌اي تكميل مي‌كند كه موادي را محبوب كرده است – و مبالغ هنگفتي را از آن به جيب مي‌زند- كه مرگ هزاران انسان را در سراسر دنيا رقم مي‌زند، «غيرجذاب» نيست. اشنابل مي‌گويد: «مي‌فهمم. نمي‌دانم چه كسي سرمايه «فرانتس وست شو» (در گالري «تيت مدرن») را تامين كرد اما اين را مي‌توانم بگويم كه بچه‌اي كه در آنجا قدم مي‌گذارد و هنر را اين‌چنين تجربه مي‌كند، خوب است. هنر از آزادي مي‌گويد، از تحميل خط‌مشي‌ اين سياست‌ها روي مسائل -هر مساله‌اي كه باشد- مبهم كردن معناي اتفاقات يا پيچيده كردن تجارب.»

باز هم مكثي ديگر. اعتراف كرد: «احتمالا من آدم مناسبي براي مطرح كردن چنين سوال‌هايي نباشم.» و سپس به آيه‌اي از انجيل يوحنا اشاره كرد: «بگذاريد آن كس كه گناه نكرده، نخستين سنگ را پرتاب كند.» (اين آيه به اين معناست كه تنها انسان‌هاي خطانكرده اجازه دارند ديگران را قضاوت كنند. تلويحا به اين معنا كه انسان خطانكرده‌اي روي زمين وجود ندارد بنابراين هيچ‌كس حق قضاوت كردن ديگران را ندارد).

اين حرف‌هايش بيشتر از پرتاب نخستين سنگ است و با شناختي كه از او دارم، آخرين سنگش هم نخواهد بود.

The Guardian

اشنابل:«بايد بگويم انتخاب بازيگرم بي‌نقص بود. مشخصا هم همين‌طور است: دفو نامزد جايزه اسكار شد. برايم مهم نيست چه كسي اسكار را به خانه برد. ويلم بهترين نقش‌آفريني سال را به نمايش گذاشت. سطح استاندارد را بالا برد. كريستوف والتز (بازيگر و صداپيشه آلماني-اتريشي) مي‌گفت: «استاندارد اين است.» نمي‌دانم دفو چه كرد، او كاري كرد كه فراتر از اسكار و نقد است.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون