برف ريز و تند ميباريد. شاخههاي خشك در خواب گرم زمستاني فرو رفته بودند. بالكن همسايه روبهرو پوشيده از لايه باريك و سفيدرنگي بود كه گاهي كلاغها ردپايي رويش ميگذاشتند ولي بلافاصله برف سطح ناهموار را صاف ميكرد مثل گچكاري كه با وسواس چندين بار ديواري را ماله بكشد.
مادر پرده را جمع كرد و روسري نخي زردرنگش را كه جاي دستههاي روسري لوله شده بود و از طرح بته جقه كوبيده شده روي آن چيزي جز طرحهاي درهم و برهمي نمانده بود، چند بار دور سرش پيچاند، دامن گلدارش را هم تا كمر بالا كشيد تا پهلوهايش گرمتر بماند، بعد با مداد سياهي كه انتهايش انگار جويده شده باشد پشت تكه مقواي جدا شدهاي از جعبه چاي نوشت: «مايع ظرفشويي، تايد، گوشت، عدس» و آهسته هيكل درشتش رابه سمت سهيل كشاند كه روي مبل لم داده و با گوشياش ور ميرفت چند قدم مانده به سهيل دستش را دراز كرد وگفت:
- اينا رو بخر..
سهيل بياعتنا گفت:
- باشه حالا بعد.
زن كاغذ را با تحكم چند بارتوي آسمان ساكت اتاق تكان داد و گفت:
- پاشو ديگه ميخوام براي ظهر عدس پلو بذارم .لباسها رو هم ريختم تو ماشين تايد نداريم.
سهيل گوشياش را پرت كرد روي قسمت انتهايي مبل و نشست.
-تايد نداريم؟ مگه همين ماه پيش نرفتيم فروشگاه؟ هنوز يك ماه از شارژكارت نميگذره چه كار كردي اون همه آت و اشغال رو؟
زن ليست خريدش رو انداخت روي پاهاي سهيل و راهش رو به طرف آشپزخانه كج كرد و من من كنان گفت:
همش يك بسته خريده بوديم واونم مصرف شد ديگه.
بعد انگار چيزي يادش آمده باشد گفت:
- از اون داداش وسواسي ات بپرس كه مدام لباسهاش تو ماشينه .
سهيل تكه مقوا را از روي پاهاش برداشت و پشت و رويش را نگاه انداخت و گفت:
اين چيه؟ مگه برات كاغذ ياداشت نخريدم. همون زردا كه چسبوندمشون رو در يخچال...
چرا رو اين نوشتي؟
و بعد نگاهي روي كاغذ انداخت:
عدس، مايع ظرفشويي، گوشت.
- مادر من مگه ماه پيش از روي بن كارت نيرو كلي خريد نكرديم اينا چيه باز دادي دست من؟ والا به خدا مردم با اون پول لوازم خونه خريدن. همين ناصرشون يه جارو برقي خريدن.
زن بياعتنا به حرفهاي سهيل راهش را گرفت و خودشرا سرگرم كاري كرد. سهيل تكه كاغذ را انداخت روي زمين و گفت:
- هوا سرده نميرم بيرون.
مادرگفت: خيلي خوب. پس نهار هم نداريم.
سهيل متعجب برگشت رو به مادرش كه حالا داشت چيزي توي هاون ميكوبيد و گفت:
-چرا همش عدس پلو ميدي؟ خوب مرغي چيزي درست كن...
صداي به هم خوردن دسته هاون با دانههاي خرد و خمير شده بلندتر شد. مادر با صداي گرفته و آرامي گفت:
نداريم تموم شد.
سهيل اينبار از روي مبل پايين آمد و گفت:
-تموم شد؟ چكار كردي اونهمه گوشت رو؟
و بعد به طرف فريزر رفت و درش را باز كرد. پلاستيك يخ زدهاي با باز شدن در بيرون افتادند. سهيل بلافاصله جا خالي داد تا روي پايش نيفتد.
-ااااااوووووه چه خبره؟ چكار ميكني مادر من؟ اينقدر تو اين طبقهها چپوندي كه چيزي پيدا نميشه. آدم گيج ميشه.
زن دسته هاون را ول كرد و با عصبانيت هيكل درشتش را به طرف يخچال كشاند و خواست كه در فريزر را ببندد كه سهيل شروع كرد به كشيدن يكي يكي طبقات.
-كجا قايم ميكني گوشتات رو؟
و هر طبقه را با تحكم كشيد بيرون و با دست كمي محتوياتش را پس و پيش كرد. لوبيا سبزهاي سرخ شده طبقه بالا به طبقه پايين گير كرده بود. سهيل محكم كشو را كشيد بيرون.
- چه خبره؟ كي وقت كردي اين همه بادمجون رو سرخ كني؟
و بعد طبقه يكي مانده به آخر را كشيد و كشو با صداي خش خش بيرون آمد. كشو پر از گوشت و مرغ بود. زن خواست در فريز را ببندد كه سهيل مانع شد.
-پس اينا چيهها اينا چيه؟
سهيل فريزر را ول كرد و به طرف كابينت خوراكيها رفت. در كابينت با صداي تلقي باز شد. سهيل قوطيهاي رب را كه حالاجايشان را به حبوبات داده بودند بالا و پايين كرد. همه ظرفها پر بودند به جز عدس كه تا نيمه خالي شده بود. مادركه حالا عصباني شده بود داد زد:
-چه كار ميكني؟ همه زندگي مو ريختي بهم...
سهيل ظرف عدس را محكم كوبيد روي سنگ اپن.
- همين كارا رو ميكني هيشكي روحرفت حساب نميكنه .همين كارا رو كردي بابا رو از اين خونه فراري دادي. براي چي همه چي رو جمع ميكني. بابا خوب استفاده كن بعد كه تموم شد دوباره ميخريم .
زن بياعتنا به حرفهاي سهيل گفت:
- اسم اون نامردو نيار كه مجبور ميشم كفاره بدم.گوشتا مال سعيده است، فريزرش جا نداشت آورد اينجا.
سهيل گفت:
- چي ميگي؟همين دو سه هفته پيش رفتيم كلي گوشت خريديم .چي چي مال سعيده است؟ چرا همه رو احمق فرض ميكني ؟ ميگي حبوبات نداريم، پس اينا چيه تو كابينت؟
بحث كردن فايده نداشت. سهيل لباسش را پوشيد و بيرون رفت.
زن دوباره مشغول كوبيدن مغزها شد. بهمنش دكتر گياهي، گفته بود چهار مغز را آسياب كند و روزي يك قاشق بخورد. يك روز در ميان هم بادام را پوست بگيرد پودر كند و با شير ميل كند. براي بيمارياش خوب است. نميتوانست بيخيال حرفهاي سهيل شود.
-كسي روي حرفت حساب نميكنه...
راست ميگفت هيچ كس براي حرفهايش ارزشي قائل نبود مثلا وقتي به سعيده گفته بود پارچ و ليوان بلورت رو بيار خونه ما، تا خانواده شوهرت باز نيان به يه بهونهاي از خونت بردارن به حرفش گوش نداده بود و يك روز كه آمده بودند خانهاش، خواهر شوهر وسطي از طرح گلهاي برجسته روي پارچ خوشش آمده بود و گفته بود:
- اين پارچ و ليوان رو از كجا خريدي؟
بعد در مقابل «قابل نداره» سعيده گفته بود: «دستت درد نكنه پس برش ميدارم و به جاش يه پارچ و ليوان برات ميخرم» و با خودش برده بود .
اگر به حرفم گوش داده بود، الان به جاي يك دست پارچ و ليوان بيكيفيت يك دست پارچ و ليوان فرانسوي توي خانهاش بود.
يا محسن كه روزي دوبار حمام ميرفت و بعد از برگشتن از سر كار جورابها و لباسهاي زيرش را ميشست و كفشهايش را توي حمام تميز ميكردو تويشان پودر ميپاشيد و بعد تازه يادش ميآمد سلام نكرده است. اگر زنش را طلاق نميداد حالا آلاخون والاخون نميشد و براي خودش زندگي و برو بيايي داشت.
كوبيدن مغزها كه تمام شد زن، شيشهاي از توي يخچال بيرون آورد كه مغزها را داخلش بريزد. در شيشه را به زحمت باز كرد شيشه تقريبا تا لب پر بود. يك لايه كپك سفيد مايل به خاكستري روي مغزها را پوشانده بود. با قاشق لايه نازكي از كپكها را از روي مغزها برداشت .گوشه و كنار شيشه هنوز خاكستري بود. به زحمت مغزهاي پودر شده را روي قبليها چپاند. در شيشه را بست و توي يخچال جايي پشت سطلها و قابلمههاي روحي گذاشت. جايي دور از دسترس پسرها .
بعد به طرف حبوبات رفت و هر كدام از ظرفها را توي يك پلاستيك خالي كرد . همه پلاستيكها را داخل پلاستيك مشكي گذاشت و برد تا داخل كمد بگذارد.
زن كارتني را به زحمت از كنار سماور بزرگ كنار كمد كشيد بيرون. درش را باز كرد و پلاستيك مشكي را داخل كارتن جا داد و درش را بست. خواست در كمد را ببندد كه ديد چيزي مانع بستن در كمد ميشود. كارتن را به زحمت جابهجا كرد. آلبوم عكس كوچكي زير كارتن گير كرده بود. بازش كه كرد انگار زمان به عقب برگشته باشد خودش را بيشتر از بيست سال عقبتر ديد. بچهها توي حياط بازي ميكردند. محسن شير آب را باز كرده و حامد را زير باران مصنوعي حسابي خيس كرده بود. حامد فقط لبخند ميزد كه توي عكس خوب بيفتد .
سعيده اما مدام جيغ ميكشيد.
- مامان محسن خيسم كرد.
و محسن با شرارتي كودكانه اداي قهرمانهاي توي فيلمها را در ميآورد وقتي كه آتش نشان بودند .
دقيقا خاطرش بود كه محمود وقتي اين تصاوير را ديده بود خودش را رسانده بود توي اتاق و كمد را بهم ريخته بود تا دوربين را پيدا كند تا خاطره آن روز را تا كنج تنهاي اين اتاق كوچك برساند.
كاش عوض نميشد، كاش همان شوهر سر به راه روزهاي اول آشناييشان ميماند. كاش آن روز نميآمد بعد از سي سال زندگي مشترك با پنج تا بچه شناسنامهاش را بگيرد و بعد از كلي اين پا و آن پا كردن و واسطه قراردادن اين و آن و كلي جر و بحث بگويد:
-تو آن زني كه من ميخواستم نبودي.
و بعد فاتحه تمام روز و شبهايي را كه با هم داشتند بخواند و خيلي راحت برود .
چه روزها و شبهايي را كه با گريه به صبح رسانده بود. چه قدر خودش وسهيل و حامد سختي كشيده بودند. گاهي روزها را با يك نان خالي سر ميكردند تا اينكه حامد سر كار رفت و اوضاع كمي بهتر شد .
خدا را شكر كرد كه آن روزها سعيده و محسن خانه خودشان بودند، هرچند بعدها محسن برگشت.
دلش براي ساسانش تنگ شده بود. قطرهاي اشك روي صفحات نايلوني آلبوم سرازير شدند. بعد از رفتن محمود يك روز كه ساسان داشت ميرفت مدرسه، يك از خدا بيخبر فرمان ماشينش درست نچرخيد و بچهاش را زير گرفت .به همين راحتي. محمود حتي براي تدفين ساسان هم نيامده بود. نتوانسته بود خودش را...انگار نه انگار موقع به دنيا آمدنش كل بخش زايمان را شيريني داده بود. در غربت پسركش را دفن كردند. خودش بود و حامد و برادرش اسماعيل. حامد توي قبر رفت و بدن نحيف و كوچك ساسان را به آغوش سرد و فراموشكار خاك سپرد.
صفحات بعدي آلبوم را نگاه نكرد. حرفهاي سهيل آزارش ميداد.خواست بلند شود.
خودش را روي زمين كشاند تا در كمد را ببندد ...از اتاق بيرون آمد. گوشي تلفن را برداشت و شماره حامد را گرفت. صدايي از آن طرف به گوش ميآمد كه مشترك مورد نظر در دسترس نيست.تصميم گرفت برايش پيام بفرستد. بايد ميگفت كه بعد از ظهر زودتر بيايد. بايد كلي خريد ميكردند.
راست ميگفت هيچ كس براي حرفهايش ارزشي قائل نبود مثلا وقتي به سعيده گفته بود پارچ و ليوان بلورت رو بيار خونه ما، تا خانواده شوهرت باز نيان به يه بهونهاي از خونت بردارن به حرفش گوش نداده بود و يك روز كه آمده بودند خانهاش، خواهر شوهر وسطي از طرح گلهاي برجسته روي پارچ خوشش آمده بود و گفته بود: اين پارچ و ليوان رو از كجا خريدي؟