• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4369 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۸ ارديبهشت

گفت‌وگو با حامد صحيحي به بهانه نمايشگاه آهستگي در طراحان آزاد

توضيح دقيق هپروت

حافظ روحاني

 

 

گفت‌وگو با حامد صحيحي آسان نيست. با وجودي كه علاوه بر نقاشي، دانش و تبحر صحبت درباره انواع موضوعات را دارد اما هنگام صحبت از آثار خودش، ترجيح مي‌دهد بيشتر مثال بزند. به عنوان نقاش آنچه حامد صحيحي در اين سال‌ها كرده، كشيدن ناممكن است. او در ادوار مختلف كار حرفه‌اي‌اش، در حال بيان كردن همه آن چيزهايي است كه انگار به هيچ وسيله ديگري به بيان درنمي‌آيند. او گاه خواب‌هايش را نقاشي كرده و گاه ترس‌هايش را. از اين نظر شايد بتوان آثارش را با سوررئاليست‌ها قياس كرد. با اين‌حال شيوه او انگار نوعي تلاش براي تمركز و فكر كردن است؛ راهي براي ادراك آنچه در ذهنش – در ذهن همه ما شايد- مي‌گذرد. انگار او نقاشي مي‌كند تا همه اين افكار، روياها يا تصاوير ناديدني، غيرقابل توصيف و توضيح را براي ما تصوير كند. جديدترين نمايشگاه حامد صحيحي تحت عنوان «آهستگي» اندكي پيش در طراحان آزاد برگزار شد. در اين مجموعه جديد او علاوه بر همه اينها شكلي تازه از بيان را آزمود كه پيش‌تر، كمتر در آثارش ديده بوديم. در مجموعه جديد، او براي دومين نمايشگاه متوالي بدون رنگ كار كرده است؛ تجربه‌اي جديد از يك دوران تازه شايد، براي نقاشي كه مي‌كوشد چيزهاي بيان‌نشدني را تصوير كند.

 

«آهستگي» دومين نمايشگاه متوالي‌ات است كه رنگ را كنار گذاشته‌اي، بعد از نمايشگاهت در تابستان گذشته كه به شكل وسيع از رنگ استفاده كرده بودي، در دو نمايشگاه رنگ را كنار گذاشتي و فقط با سياه و سفيد و خاكستري كار كردي؛ در نمايشگاه سال گذشته، ابعاد آثار كوچك‌تر بود، اين بار اما اندازه آثار بزرگ‌ شده. چه اتفاقي افتاد كه رنگ را كنار گذاشتي؟

من هميشه در كارم رنگ داشتم، ولي هيچ‌وقت رنگ را به عنوان مود (حس‌و‌حال) در كارم استفاده نكرده بودم. در كارهايم كمتر از رنگ به اين دليل استفاده مي‌كردم كه يك حال‌و‌هوا يا فضاي خاصي را بسازم. رنگ تقريبا هميشه در كارم بود، ولي نور مصنوعي بود. در نمايشگاه «محدوده امن» (آذر 1396، گالري طراحان آزاد) استفاده‌ام در رنگ به‌شدت به اين سمت رفت تا حس‌و‌حال يا فضا را بسازد. ولي بعد از آن ديگر حذف شد. به‌طور كلي هم بسياري از كيفيت‌هاي فني نقاشي مثل تركيب‌بندي برايم بي‌معني است، يعني آثارم ساخت‌و‌ساز ساده‌اي دارند؛ اگر بخواهم چيزي را بكشم، آن را در همان وسط بوم مي‌كشم يا خيلي نمي‌فهمم چرا بايد تركيب‌بندي را براساس مجموعه‌اي از اصول مشخص اجرا كرد. مدعي نيستم كه آن آموزه‌ها اشتباه هستند، ولي از ذهنيت ديگري نشأت مي‌گيرند. شايد روزگاري به سراغ اصول و مباني بصري بروم، ولي الان و در اين دوره ترجيح مي‌دهم آنچه مي‌خواهم بكشم (چون نمي‌دانم مي‌خواهم چه چيزي بگويم) را به مستقيم‌ترين شكل ممكن بكشم.

در ضمن نقاشي هميشه برايم شبيه به مجسمه‌سازي بود، چون برايم حسي از ساختن داشت. يعني برخلاف نقاشي كه نقاشي را يك ساخت‌و‌ساز بر سطح دوبعدي مي‌دانست كه براساس يك تركيب‌بندي و قواعد پرسپكتيو و رنگ روي سطح عمل مي‌كرد، به‌خصوص در اين مجموعه، براي من مثل كار با گل مي‌مانست كه رنگ ديگر در آن معني نداشت. از طرف ديگر هيچ‌وقت به اندازه اين مجموعه با بافت درگير نشده بودم. بافت هم به خودي‌خود، بيش از هر چيز ديگر، باعث جسميت مي‌شود.

قبل‌تر اما احجامي ساخته بودي.

بله. نكته جالبي كه آن احجام برايم داشتند اين بود كه برايم همان حس نقاشي را داشتند. در مورد حجم به كيفيت‌هايي اشاره مي‌كند، مثل اينكه بيننده بتواند دور حجم بچرخد يا حجم از جنبه بصري از همه جهت خوب باشد. ولي با آنكه آن مجموعه حجم بودند، ولي تنها يك طرف‌شان براي من مهم بودند. حتي كارهاي ويديو هم برايم تقريبا همين ويژگي‌ها را داشتند و از جنبه بصري بيشتر به نقاشي‌هايم شباهت داشتند.

در آثار قديمي‌تر، به‌خصوص مجموعه‌اي كه خواب‌هايت را نقاشي مي‌كردي، منبع نور مشخص نبود و نور فقط صحنه را به شكل يك‌دست روشن مي‌كرد. در اينجا اما منبع نور مشخص است و همين موضوع باعث شده تا اشيا حجم پيدا كنند. آيا اينها هم از همان خواب‌هايت منشأ گرفته‌اند، يا از يك منبع بصري ديگر نشأت گرفته‌اند؟

وقتي خواب‌هايم را نقاشي مي‌كردم، جزييات - به شكل طبيعي - در ذهنم نمي‌ماند يعني مثلا اگر مي‌خواستم ساختمان يك بانك را نقاشي كنم كه در خوابم ديده بودم، به ياد نمي‌آوردم كه نماي اين بانك آجري بود، يا سنگي يا شيشه‌اي، فقط يك مكعب مي‌كشيدم و رويش مي‌نوشتم بانك. يا آنچه در مورد نور مي‌گويي به اين دليل بود كه در خواب خيلي يادت نمي‌ماند كه موقعيت روز يا زاويه نور چگونه بود. در نتيجه سعي مي‌كردم كه اتفاقا جزييات را به شكلي نكشم كه تداعي واقعيت كنند و نور ساده و تخت به اين دليل در آن مجموعه بيشتر به كارم مي‌آمد. ولي در اين كارها نور فرق مي‌كند، شايد تاثير همان منظره‌ها باشد. يعني همان مجموعه‌اي كه باعث شد تا بفهمم نوع تابش نور مي‌تواند چه تاثير بصري داشته باشد. به اضافه اينكه اين مجموعه به يك معني ادامه همان مجموعه قبلي است، ولي به لحاظ حسي به ‌نسبت آن مجموعه خيلي برايم تفاوت دارد. شايد از طريق نوع اسم‌گذاري بتوانم توضيح دهم؛ من در ابتدا اسمي روي مجموعه نگذاشته بودم، واقعا هم نمي‌دانستم كه كارها دارند چه مسيري را طي مي‌كنند، ولي از ميانه روند فكر كردم كه مساله اين مجموعه زمان است. با اينكه هيچ‌كدام اشاره مستقيمي به زمان ندارند اما براي من در مورد نحوه درك ما از زمان است، اينكه درست در آن لحظه كه چيزي شروع مي‌شود است كه مي‌تواني مفهوم زمان را درك كني، يا زماني كه چيزي شروع به رشد يا تغيير مي‌كند است كه زمان را احساس مي‌كني. موضوع همه اين كارها اين است كه چيزي شروع مي‌شود، تغيير مي‌كند يا تمام مي‌شود يا دو چيز كه بر هم تاثير مي‌گذارند و يكديگر را تغيير مي‌دهند يا باعث فساد ديگري مي‌شوند.

در اين مجموعه هيچ چيز تمثيلي وجود ندارد، ولي همگي تصوير ذهني بودند، آن تصوير ذهني نور و فضا داشت.

از نظر بصري اين مجموعه شبيه به تجربيات يا تصاوير علمي مي‌شود؛ مثل اثري كه شبيه به فسيل‌ها است يا ديگري كه شبيه به اجرام آسماني است. اين قبيل تجربيات را پيش‌تر هم در آثارت داشتي. انگار در اين مجموعه يك زاويه نگاه ديگر به دنيا داريم و يا انگار داريم با ذره‌بين به دنيا نگاه مي‌كنيم، مثل اتفاقي كه در مجموعه «بوليميا» رخ داده بود كه از دور يك تصوير بود و وقتي به جزييات دقت مي‌كرديم، تصوير ديگري را مي‌ديديم. به نظر مي‌آيد كه زاويه نگاه و ديدن جزييات برايت مهم شده.

چند روز پيش داشتم با دوستي در مورد كيمياگري صحبت مي‌كردم، در حين همان مكالمه بود كه متوجه شدم چقدر نوع تلاشم در اين مجموعه شبيه به تصويرسازي‌هايي است كه كيمياگرها مي‌كردند، يعني چيزي است كه قرار است مثلا علمي باشد ولي اصلا علمي نيست ولي كيمياگرها سعي مي‌كردند با آن شكل از شمايل‌نگاري كه كم‌و‌بيش هم تزييني است چيزي را با دقت توضيح دهند كه در نهايت در واقع حتي وجود هم ندارد. ولي آنها نشسته‌اند آن چيز غيرواقعي را با دقت توضيح داده‌اند و حتي براي توضيحش نقاشي‌هايي هم كشيده‌اند. احساس مي‌كنم كه در اين مجموعه بيش از هر چيز همين كار را كرده‌ام، من قبلا خواسته بودم احساسات دروني‌ام را نقاشي كنم، ولي اين‌بار كمي فرق داشت، يعني انگار كوشيده‌ام چيزي را به شكل تصويري توضيح دهم كه آن چيز مابه‌ازاي بيروني يا تصويري ندارد، ولي من دارم سعي مي‌كنم با كشيدن اين فضا و چيزها آن را به شكل تصويري توضيح دهم و انگار در خودم يك وظيفه يا انگيزه دروني احساس كردم كه بايد دقيق باشد. يعني انگار بخواهي چيزي كه كاملا هپروتي است را دقيق توضيح دهي. توجه و دقت در پرداخت جزييات به خودي خود لذت‌بخش هم هست، چنانچه خيلي‌ها از من يا گالري پرسيده‌اند كه آيا كارها چاپ ديجيتال هستند يا نه. فكر مي‌كنم اين سوال به خاطر تاكيد روي جزييات است. اجراي بافت‌ها از يك جنبه ديگر هم برايم مهم بود؛ در كشيدن بعضي بافت‌ها، مثل بافت زنگ‌زدگي فلز، علفزار، پوست درخت، كف زمين يا شبيه به اينها يك حالت نامنظم دارند كه باعث مي‌شود نشود آنها را به كمك عقل كشيد، براي همين با اينكه براي كشيدن بافت‌ها در بعضي جاها از قلم‌مو استفاده كردم، در كشيدن بعضي بافت‌ها هم ابزارهاي ديگري مثل پارچه يا ابر را به كار بردم كه در عين امكان كنترل حالتي از اتفاقي بودن را هم داشتند؛ ضمن اينكه من اين مجموعه را با رنگ‌هاي خيس كار كردم و اين كار كمك كرد تا بافت‌ها را راحت‌تر تغيير دهم و به آنچه در طبيعت به چشم مي‌خورد نزديك‌تر شود.

گفتي كه سعي مي‌كني چيزي هپروتي را به دقت توضيح دهي، خودت تا چه اندازه مي‌داني اين چيز هپروتي چيست؟

من كلا آدم هپروتي‌اي هستم؛ خيلي پيش مي‌آيد كه ساعت‌ها به فكر فرو بروم و آخرش هم به ياد نياورم كه داشتم به چه چيز فكر مي‌كردم. از بچگي اين‌گونه بودم و ساعت‌ها به يك موقعيت فكر مي‌كردم و قصه مي‌ساختم كه اگر فلان اتفاق بيفتد، چه پيش مي‌آيد. اين حالت هپروتي براي من چنين چيزي است. از يك چيزي شبيه به يك حس آغاز مي‌شود و ادامه پيدا مي‌كند. اين كارها در دوره‌اي برايم اتفاق افتادند كه براي خودم يك معني شخصي‌تر دارد كه دوست ندارم در موردش صحبت كنم. مي‌دانم كه مي‌توانم نقاشي نكنم و اگر نقاشي نكنم هيچ اتفاق خاصي نمي‌افتد، نه براي من و نه براي ديگران. اما وقتي نقاشي مي‌كني انگار لايه‌اي به زندگي‌ات اضافه مي‌كني، يعني انگار وسيله‌اي داري كه مي‌تواني از طريق آن آنچه در حال وقوع است را بفهمي. آنچه در مورد كيمياگري گفتم از يك جهت درست است، چون اين نقاشي‌ها حاصل تلاش من براي شناختن اتفاقاتي است كه براي من افتاده. اين اتفاقات به شكل‌هاي مختلف براي همه مي‌افتد و انگار نشانه تغيير است، يعني احساس مي‌كني كه يك دوره تمام شده و دوره‌اي تازه دارد برايت شروع مي‌شود و چيزهاي دوروبرت دارند تغيير مي‌كنند يا خودت داري عوض مي‌شوي. اين كارها تلاشي هستند براي فهميدن بهتر اين اتفاقات و يا تغييرات. انگار مي‌خواستم چيزهايي را به خودم توضيح بدهم.

فايده ديگر نقاشي براي من اين است كه مي‌توانم در حين كار فكر كنم. انگار فرصتي است كه مي‌توانم با خودم خلوت كنم و متمركز شوم. در حين كار براي همه توجيه شده است كه من در هپروت خودم باشم، در حالت‌هاي ديگر براي ديگران توجيه شده نيست.

اين تمركز و فكر كردن نتيجه‌اي هم دارد؟

براي من هميشه اين‌طوري است كه وقتي نقاشي كردن تمام مي‌شود، ديگر نمي‌خواهم به آنها نگاه كنم. ولي مهم‌ترين كاربرد شخصي‌ نقاشي‌ها براي من موقعي است كه بعد از چند سال نگاه‌شان مي‌كنم. بعد از چند سال، وقتي نقاشي‌هايم را تماشا مي‌كنم به ياد مي‌آورم كه داشتم به چه چيز فكر مي‌كردم. پس انگار يك كپي عجيب و غريب از خودت ثبت كرده‌اي كه از نوشتن، ضبط صدا يا فيلم گرفتن بهتر است. شايد چون ضبط صدا، فيلم يا نوشتن بيش از حد دقيق است و تو با يك تصوير بيگانه مواجه مي‌شوي، چون آن فكرها هيچ‌وقت برايم خيلي دقيق نبودند. ولي در نقاشي همه فكرها يا احساس‌ها همان‌قدر محو مي‌مانند كه همان موقع كشيدن بوده‌اند. يعني مي‌كوشم افكارم را در همان حدي كه برايم واضح است توضيح دهم، نه بيشتر.

يعني هر فكر به فكر ديگري منجر مي‌شود؟

آن‌ افكار هپروتي يا چيزهايي كه در ذهن ما مي‌گذرند، معمولا خيلي واضح نيستند. پس انگار هر چقدر كه بكوشي بيشتر توضيحش بدهي از آنچه واقعا هست، دورتر مي‌شود.

از بعضي از نقاشي‌هاي اين مجموعه مي‌توان تفاسير عيني كرد، مثل يكي از تابلوها كه بادكنكي را روي يك سكوي سنگي كشيده‌اي، ولي بعضي از كارها صرفا شبيه به چيزهايي هستند كه مابه‌ازاي بيروني ندارند و به ما امكان نمي‌دهند تا تفسيرشان كنيم يا از آنها معني‌اي را دريابيم، فرق اين دو نوع كار برايت چيست؟ يعني در بعضي تلاش مي‌كني معني بسازي ولي در بعضي ديگر آثار دارند يك چيز گنگ را نشان مي‌دهند.

جفت‌شان براي من يكي هستند، همان نقاشي‌ از بادكنك روي سكو ممكن است معني خاصي را در ذهن بيننده بيدار كند، ولي براي من اصلا چنين معاني‌اي ندارد؛ آن كار براي من يك تصوير ذهني بود از يك چيز خيلي سبك روي چيزي كه خيلي سنگين است. يك بادكنك نخ‌دار براي من هميشه جذاب بوده. برايم جذاب است كه ببينم وزن نخ بادكنك را پايين مي‌كشد يا بادكنك آن‌قدر سبك است كه بلند مي‌شود و نخ را با خودش مي‌برد. رابطه اين دو تا چيز خيلي سبك كه از نظر وزن به هم نزديك هستند هميشه براي من جذاب است. اين بادكنك نخ‌دار روي پايه‌اي كه خيلي سنگين است، براي من حالي را توضيح مي‌دهد كه انگار براي من نشانه اين است كه يك چيزهايي در درون من خيلي سبك است و يك چيزهايي در درونم خيلي سنگين و اين دو حس متضاد در درون من است و خيلي وقت‌ها اتفاقي كه بين اين دو حس مي‌افتد خيلي عجيب است، چون تصويري از اين تضاد است كه يك چيزهايي در درون من خيلي راحت تغيير مي‌كند و يك چيزهايي هيچ‌وقت تغيير نمي‌كند. ولي اين توضيح هم باز نمي‌تواند آنچه واقعا هست را توضيح دهد. با گفتنش به نظرم اين احساسات خيلي ضايع شدند.

آثار شبيه به نمونه‌ها و تصاوير علمي هستند، همان‌طور كه خودت گفتي عين نقاشي‌هاي كيمياگرها؛ اين ارجاع بصري ناشي از علاقه‌ات به علم است؟

من واقعا علم را دوست دارم. هميشه مستندهاي علمي تماشا مي‌كنم و به فيزيك و رياضي علاقه دارم و هميشه هم در كارم بوده. گفتم كه خيلي به تركيب‌بندي علاقه ندارم، ولي موقع كار دوست دارم نسبت‌هايي را رعايت كنم، مثلا همه چيز مضرب هفت باشد، در صورتي كه رعايت اين مضرب در كارم واقعا نه اهميتي دارد و نه هيچ معني دارد، ولي من خوشم مي‌آيد كه اين كار را بكنم، چون براي من يك بازي لذت‌بخش است. ولي در مورد اين كارها شايد نكته در اين باشد كه خيلي از شكل‌ها در طبيعت تكرار مي‌شوند، مثل شكل كره كه در طبيعت تكرار مي‌شود، علتش هم جاذبه است و اشاره به يك قانون طبيعت است. در نقاشي‌ها هم مي‌خواستم موجود يا حجمي را تصوير كنم و فكر كردم كه چاره‌اي نيست جز اينكه كروي‌شكل باشد.

منظورم اين بود كه آثار اين نمايشگاه انگار دارند تصاويري را بازسازي مي‌كنند كه ما نمي‌توانيم در حالت عادي ببينيم، مثل تصاويري كه در كتاب‌هاي علمي از رخدادهاي خيلي ريز يا خيلي دور كه به چشم ما نمي‌آيند كشيده مي‌شوند. يعني انگار آثار تو به واقعيت ارجاع نمي‌دهند، بلكه به تصاويري ارجاع مي‌دهند كه خودشان قرار است به يك رخداد علمي غيرقابل ديدن ارجاع بدهند.

من تصاويري را نقاشي مي‌كنم كه بر مبناي يك قانون فيزيكي كار مي‌كنند، مثل لقاح يا كرات كه به دلايل علمي به اين شكل رخ مي‌دهند. شايد به همين دليل باشد كه كاري كه مي‌كنم شبيه به كيمياگري است چون سعي در توضيح چيزي است كه تصوير ندارد و تو در نهايت يك تصوير را انتخاب مي‌كني تا آن را توضيح دهي و مي‌تواني به شكلي وسواسي تلاش كني تا در تصوير كردنش دقت كني تا باورپذيرتر شود ولي مي‌داني كه در نهايت هپروتي است، يعني تو سعي كرده‌اي توهمي ايجاد كني تا حسي در درونت را براي ديگران توضيح دهي، يعني در نهايت دروغ مي‌گويي.

يعني نقاشي در نهايت در انجام اين كار يعني توضيح اين حس‌ها ناتوان است؟

به نظرم همه چيز ناتوان است، چه چيز توانا است؟ مشكل اصلي به نظرم اين است كه وجود ما و طبيعت پر است از جزييات و اين جزييات آن‌قدر زياد است كه هر ابزاري در توصيف و توضيحش ناتوان است. يعني تلاش براي توضيحش مذبوحانه است.


واقعا علم را دوست دارم. هميشه مستندهاي علمي تماشا مي‌كنم و به فيزيك و رياضي علاقه دارم و هميشه هم در كارم بوده. گفتم كه خيلي به تركيب‌بندي علاقه ندارم، ولي موقع كار دوست دارم نسبت‌هايي را رعايت كنم، مثلا همه چيز مضرب هفت باشد، در صورتي كه رعايت اين مضرب در كارم واقعا نه اهميتي دارد و نه هيچ معني دارد، ولي من خوشم مي‌آيد كه اين كار را بكنم، چون براي من يك بازي لذت‌بخش است.

هميشه در كارم رنگ داشتم، ولي هيچ‌وقت رنگ را به عنوان مود (حس‌و‌حال) در كارم استفاده نكرده بودم. در كارهايم كمتر از رنگ به اين دليل استفاده مي‌كردم كه يك حال‌و‌هوا يا فضاي خاصي را بسازم. رنگ تقريبا هميشه در كارم بود، ولي نور مصنوعي بود. در نمايشگاه «محدوده امن» (آذر 1396، گالري طراحان آزاد) استفاده‌ام در رنگ به‌شدت به اين سمت رفت تا حس‌و‌حال يا فضا را بسازد.

تصاويري را نقاشي مي‌كنم كه بر مبناي يك قانون فيزيكي كار مي‌كنند، شايد به همين دليل باشد كه كاري كه مي‌كنم شبيه به كيمياگري است چون سعي در توضيح چيزي است كه تصوير ندارد و تو در نهايت يك تصوير را انتخاب مي‌كني تا آن را توضيح دهي و مي‌تواني به شكلي وسواسي تلاش كني تا در تصوير كردنش دقت كني تا باورپذيرتر شود ولي مي‌داني كه در نهايت هپروتي است، يعني تو سعي كرده‌اي توهمي ايجاد كني تا حسي در درونت را براي ديگران توضيح دهي، يعني در نهايت دروغ مي‌گويي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون