• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4391 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۷ خرداد

نگاهي به روايت «ابد و يك روز» و «متري شيش و نيم»

تيغ و ابريشم

بنفشه سام‌گيس

 

 

با تعجب مي‌گويد: «چطور خبرنگار حوزه مواد مخدري هستي كه تا حالا ابد و يك روز و متري شيش و نيم رو نديدي؟» هر دو فيلم را مي‌بينم. اول، «ابد و يك روز»، دوم، «متري شيش و نيم». همكارم اين‌طور تاكيد كرده كه اول كدام و دوم كدام با اين مضاف كه «هر دو فيلم، از فيلم‌هاي مرجع تاريخ سينماي ايران است.»

محور داستان هر دو فيلم، مواد مخدر است با اين فرق كه آدم‌هاي فيلم در دو دنياي متفاوت متولد مي‌شوند و به پايان مي‌رسند. «ابد و يك روز»، روايت دردناك از احوال شبانه‌روز يك خرده‌فروش معتاد ويران و خانواده ويران‌ترش است كه نمايش زيبايي از تپيدن نبض غيرت يك خرده‌فروش مواد مخدر مي‌سازد. تصورم بر اين است كه كارگردان، در هر دو فيلم خواسته تماشاگر را ببرد به تماشاي پشت صحنه آن نقاب منفوري كه از فروشنده مواد مخدر مي‌شناسيم.

در «ابد و يك روز»، محسن؛ خرده‌فروش مواد به شك مي‌افتد كه شرايط نابسامان خانواده، باعث شده كه برادر بزرگ‌تر، به فروختن محترمانه خواهر در قالب ازدواجي بي‌سرانجام به ازاي ميليون‌ها تومان وجه نقد بابت پاگرفتن يك فلافل‌فروشي، رضايت داده باشد. خرج غيرت همين خرده‌فروش مواد بابت منصرف كردن خواهر از اين ازدواج صوري، آنقدر تا پايان فيلم كش مي‌آيد كه تماشاگر هم با همان خرده‌فروش كه يك پا در زندان و يك پا در اتاق بالاي پشت‌بام به كار بسته‌بندي دوا و شيشه دارد، همصدا شود. موضوع هر دو فيلم و جزيياتي كه به تصوير كشيده مي‌شود از نمونه‌هاي بي‌نظير در سينماي آسيب‌هاي اجتماعي ايران است. طي 40 سال اخير، هيچ فيلمي و هيچ كارگرداني نتوانسته بود فاصله تماشاگر را با بازار عرضه و تقاضاي مواد مخدر و مختصاتش تا اين حد كوتاه كند. هر دو فيلم باعث مي‌شود تماشاگر؛ تماشاگري كه دغدغه آسيب‌هاي اجتماعي و شاخك‌هاي حساس به مساله اعتياد و قاچاق مواد مخدر دارد، تا روزها بعد به جسارت كارگردان فكر كند. جسارت نه از باب شكافتن لايه‌هاي پديده‌اي به نام «قاچاق»، بلكه جسارت در اينكه خشن‌ترين جرم كيفري را اين‌طور بي‌رحمانه كالبدشكافي كند و پاره پاره‌هاي جسد را بدون هيچ آذين و مراعاتي، خونين و از هم دريده پيش چشم‌هاي مبهوت بيننده‌اي بچيند كه كل دانسته‌هايش از اعتياد و قاچاق مواد مخدر، در تصاوير خيابان‌خواب‌هاي مفلوك و اخبار رسمي رد شده از هزار فيلتر خلاصه مي‌شود. در كارنامه سينماي پس از سال 1357، فيلم‌هايي با موضوع اعتياد و مواد مخدر زياد نيست. اما هر چه هم بوده، جز دو يا سه مورد كه پاي كارگردانان سابقه‌دار در ساخت همين نوع فيلم‌ها در سينماي پيش از انقلاب وسط مي‌آيد، باقي، اغراق شده، پرتكبر و بيگانه با ماهيت قاچاق مواد مخدر و اعتياد به تماشاگر خورانده شد. اصلا اشتباه كارگردان سينماي ايران كه پا به ميدان ساخت فيلم درباره مواد مخدر مي‌گذارد، همين است. سينماي ايران (مثل باقي رسانه‌ها در اين مملكت) خطوط قرمز نوشته و نانوشته‌اي دارد كه اگر كارگردان، الفباي شكل‌گيري سناريو را به گونه‌اي نچيده باشد كه از اين خطوط قرمز همچون تله‌هاي انفجاري، ماهرانه عبور كند، نه تنها به خلوص سوژه آسيب مي‌زند، كل فيلم هم به سياه‌چال عميق بي‌ربطي سقوط مي‌كند. كارگردانان سينماي ايران كه تا به حال در مورد اعتياد و قاچاق مواد مخدر فيلم ساخته‌اند (جز يك نفر) تصور مي‌كنند افراط هر چه بيشتر، مفهوم را باورپذيرتر مي‌كند. سينماي ايران، سينماي كلمبيا و فرانسه و مجارستان نيست كه بتواند با زير پا گذاشتن محدوديت‌هاي فرهنگي، خشونت در بطن جرايم سازمان يافته را به صراحت به تصوير بكشد. اين، هوشمندي كارگردان است كه در چارچوب سينمايي كه با خطوط قرمز فرهنگي و سياسي و اجتماعي و اقتصادي حتي، محصور شده، پيام خود را چطور بفرستد كه نه از بام افراط سقوط كند و نه در چاه تفريط غرق شود. مواد مخدر - چه در بعد جرم و شامل قاچاق و زير شاخه‌هايش كه در فهرست جرايم سازمان يافته طبقه‌بندي مي‌شود و چه وقتي به اعتياد مي‌رسد و به عنوان معلول اجتماعي تعريف مي‌شود - نيازي به اغراق ندارد. كل مدار قاچاق مواد مخدر، تمام لايه‌هايش با نطفه اغراق بسته شده و چاشني اضافي نمي‌خواهد. قاچاقچي، ده‌ها كيلو مخدر و محرك مي‌خرد و صدها كيلو آشغال با اصل جنس هم مي‌زند و وزن پايه را چند برابر بالا مي‌برد براي سود بيشتر. خرده‌‌فروش خياباني، صدها گرم مخدر و محرك مي‌خرد و ده‌ها گرم آشغال با جنس از قبل هم خورده، هم مي‌زند و به خورد خلق‌الله مي‌دهد. معتاد ، يك دود مي‌گيرد و دنيا را و آدم‌ها را با طيف رنگ‌هايي هنوز ناشناخته در هيئت موجوداتي فرازميني مي‌بيند. اين مجموعه لبالب اغراق و افراط، اصلا نياز به تزريق مجدد ندارد و اگر كارگردان، اين خبط را مرتكب شود كه با يك پيمانه آب بيشتر، بخواهد ملاط رقيق‌تر براي ظرف‌هاي بيشتر آماده كند آن هم با توهم اينكه ارايه دردناك‌تر، خوفناك‌تر يا مشمئز‌كننده‌تري از اعتياد و قاچاق مواد مخدر ارايه داده، اتفاقا، پاك باخته. چنين فيلمي، فقط به مذاق ويترين سينما خوش مي‌آيد و نمي‌تواند مرجع مراجعات اجتماعي باشد. حكايت اغلب فيلم‌هاي ساخته شده با موضوع اعتياد و قاچاق مواد مخدر پيش از «ابد و يك روز» و «متري شيش و نيم» همين است. اين دو فيلم، حالا و بعد از سال‌ها، توانسته به جايگاه مرجعيت برسد و مي‌تواند اين اميد را براي كنشگران اجتماعي و حتي فعالان حوزه درمان و مقابله با اعتياد فراهم كند كه يك نفر، بعد از اين همه سال كه سلطان سينماي ايران، احوال «گوزنها» را پشت پلك‌هاي اين مردم خواب‌آلود نشاند، حالا مي‌تواند همان مسير را، اگرچه با قدم‌هاي نه‌چندان پروزن و سنگين، دنبال كند. در توضيحات ساخت «گوزنها» گفته شده كه بهروز وثوقي؛ اسطوره بازيگري سينماي ايران، براي بازي در اين فيلم، كليشه‌ها را كنار مي‌زند و معتاد «با چشمان باز» را ابداع مي‌كند و نويد محمد‌زاده هم در فيلم «ابد و يك روز» براي نقش محسن؛ معتاد خرده‌فروش، ابداع اسطوره بازيگري سينماي ايران را الگو قرار داده است. «معتاد با چشمان باز»، يعني همين‌ها كه در كوچه و خيابان مي‌بينيم. تا دو سال قبل و قبل از اينكه موتور جمع‌آوري كارتن‌خواب‌ها روشن شود، اگر در ساعات شبانه‌روز به كوچه‌هاي پرپيچ دروازه غار يا شوش و مولوي سر مي‌زديد، خيره چشم‌هاي آدم‌ها مي‌شديد بس كه سفيدي چشم‌هاي‌شان به سرخي مي‌زد از حجم بالاي موادي كه حداكثر، نيم ساعت قبل در رگ‌هاي‌شان پمپاژ شده بود. اشتباه اغلب كارگردانان سينماي ايران در نمايش تصوير معتاد، همين بوده كه همه را خمار بي‌حواس چشم فروبسته نشان داده‌اند و از اعتياد هم، فقط همين يك نشانه - پلك‌هاي فروبسته - را ياد گرفته‌اند. معتاد، نشئگي هم دارد و خماري هم دارد. نشئگي هرويين هم با نشئگي ترياك توفير دارد و اگر اين آدم‌ها قرار بود تمام ايام زندگي نكبت‌زده‌شان را در خماري سر كنند كه يعني مرگ. معتاد هرويين و ترياك، غير از آن پلك‌هاي نيمه باز، نشانه‌هاي ديگري هم دارد؛ گودرفتگي بيش از حد گونه‌ها (به دليل تخريب سريع ساختار دنداني) خميدگي زانوها، افت شانه‌ها، لرزش دست‌ها، لرزش سر، كندي در انجام حركات نيازمند شتاب ... اما معتاد، حتي در اوج خماري هم با چشمان بسته زندگي نمي‌كند. از معتادان هرويين كه اتاق فيزيك و دوره سم‌زدايي‌مصادف با شب بيداري‌هاي متوالي و دردناك را تجربه كرده اند ، بپرسيد كه چند شب از آن شب‌هاي اتاق فيزيك را به شمردن گوسفندها گذرانده‌اند با پلك‌هاي روي هم نيفتاده و خواب، مثل جن فراري از بسم‌الله، حتي از پشت ديوارهاي كمپ هم رد نمي‌شده. دوستي كه تجربه ترك داشت تعريف مي‌كرد كه بعضي مواد غذايي مثل سيب‌زميني، شب بيداري دوره سم‌زدايي را تشديد مي‌كند و چون از آن غذاهاي كم‌هزينه هم بوده، سه نوبت از شام منوي هفتگي كمپ‌ها، معمولا در سيب‌زميني پخته خلاصه مي‌شده و مسوول اتاق فيزيك در همين شب‌ها هشدار مي‌داده كه «آقايون اتاق فيزيك، امشب شام نخورن كه من حوصله ناله ندارم.» خماري هم به معناي خوابيدن و خواب رفتن نيست. خماري، بي‌هوشي با چشم‌هاي باز است از فرط بي‌تابي مغز براي دريافت وعده مقرر. شانه‌هاي يك خمار خياباني را تكان بدهيد، چشم‌هايش را باز مي‌كند منتها به دليل گرسنگي مغز، پلك‌ها به زحمت باز مي‌شود. مصرف‌كنندگان شيشه، همين طوري در دام افتادند. وقتي بابت گرفتاري‌هاي‌شان، شب‌زنده‌داري مي‌كردند تا دخل به خرج برسانند و يك بدبخت‌تر از خودشان، يك دود شيشه پيشنهاد كرد و اولين وعده مصرف، مصادف بود با يك هفته بيداري و فكر كردند اوج تخريب شيشه، همين شب بيداري‌هاست فقط ... بهروز وثوقي، 45 سال قبل؛ همان وقتي كه حاشيه پياده‌روهاي باريك اطراف ميدان گمرك و كوچه‌هاي منتهي به قلعه، پيكرهاي مچاله، زير كت مردانه پنهان شده بودند و هرويين دود مي‌كردند، تصوير واقعي اعتياد را پيش چشم هزاران ايراني بازي كرد. اسطوره بازيگري سينماي ايران، در فيلم «گوزنها»، جز همان وقت‌هاي خماري - كه در كل فيلم، چند برش كوتاه بيشتر نيست - پلك‌هاي نيمه باز دارد اما با همان پلك‌ها هم هوشيار است و قائل به اختيار قلدر بودن، فرو ريختن، شكستن يا شكست دادن. رمز درك اين واقعيت هم اين بوده كه وثوقي، براي از آب درآوردن نقش «سيد»، 6 ماه با يك معتاد هرويين زندگي مي‌كند و تمام سكنات او را در حافظه تصويري‌اش ضبط مي‌كند و ياد مي‌گيرد كه معتاد، حتي در خماري هم چشم‌هايش را باز نگه مي‌دارد مگر وقتي كه در چرت خماري غرق شود.

«ابد و يك روز»، دو سكانس بسيار تاثيرگذار دارد؛ لحظه غافلگيري خرده‌فروش توسط ماموري كه خودش را به جاي مشتري جا زده و بعد از جلب اعتماد فروشنده، همراه با دو مامور همكار، به وعده قرار مي‌رود تا محسن را دستگير كند. نمايش دستگيري، غافلگيري محسن، سنگيني وزن حقارت بر دوش خرده‌‌فروشي كه بيرون از خانه و براي مشتري‌هايش، ارباب صفاست، التماسي كه در تمام وجودش، در پوسته قامتش مي‌خزد چون مي‌داند كه با اين حجم مواد، از حبس خلاصي ندارد، نگاه‌هاي مستاصل، هيكل نحيفي كه گرفتار در مشت ماموران مقابله، روي آسفالت كوچه‌ كشيده مي‌شود، صدايي كه از شدت ترس، به خش افتاده و حنجره‌اي كه واژه‌ها را مرتعش بيرون مي‌دهد، همان تصويري است كه در طرح‌هاي ضربت جمع‌آوري خرده‌فروشان مواد مخدر شاهديم. معتادان خيابان‌خواب، از خماري نمي‌ترسند، اوج كابوس‌شان، التماس به وقت بي‌پولي به پاي خرده‌فروش خياباني است كه ركيك‌ترين كلمات را جواب مي‌گيرد. حالا وقتي همين خرده‌فروش برج عاج‌نشين، گرفتار مامور مي‌شود، همين قدر به قعر سقوط مي‌كند كه نويد محمدزاده، نقشش را در اين موقعيت بازي كرده است. به دست آمدن اين صحنه از فيلم هم، براي كارگردان و بازيگر ممكن نبود مگر آنكه با طرح‌هاي ضربتي جمع‌آوري خرده‌فروشان و معتادان خيابان‌خواب همراه شده باشند چون استيصال خرده‌فروش مواد، با بيچارگي سارق توفير بسيار دارد. خرده‌فروش مواد بايد بابت تك به تك جان‌هايي كه از مدخل جيب او، گرفتار چاه اعتياد شده‌اند جواب بدهد؛ نه فقط در پيشگاه قاضي و در محكمه كيفري؛ چند سال قبل كه به شيراز رفته بودم، در يكي از پس‌كوچه‌هاي پشت «سنگ سياه» (از محلات فرسوده شيراز) دريچه كوچكي به اندازه يك كاغذ A4 در ديوار يكي از خانه‌هاي در حال فروريختن باز بود و خرده‌فروش، از همان دريچه؛ از داخل اتاقكي تنگ و تاريك كاسبي مي‌كرد. از هر نفر 15 هزار تومان مي‌گرفت و يك كپسول سفيد رنگ پر شده با هرويين تحويل مي‌داد. جانمايي دريچه طوري بود كه بخشي از نيم‌تنه لاغر مرد به اضافه برشي از پاها تا سر زانوها را قاب مي‌گرفت و صورت فروشنده را نمي‌ديدي. حتي اگر سر خم مي‌كردي در چارچوب دريچه، باز هم آدم توي اتاقك، فقط يك جسم متحرك در تاريكي بود. مي‌گفت: صاحب اصلي جنس، روزي 80 هزار تومان بابت خرده‌فروشي مزد مي‌دهد. وقتي پرسيدم: «از اين پول نمي‌ترسي؟ از پول مواد كه ميدي دست بچه‌هاي مردم؟»، يكي از پاچه‌هاي شلوارش را تا زانو بالا زد. از زير زانو تا مچ پا سياه بود. «تا حالا 500 هزار تومن خرج دكتر دادم ولي هيچ دكتري نفهميده اين چيه.»

فروشنده مواد مخدر، در هر ابعادي كه باشد، با هر ميزان گردن كلفتي، تمام عمرش، ترس خانه‌زاد وجودش مي‌شود. ترس از مامور، ترس از نفرين، ترس از مرگ اجباري، ترس از سايه خودش ....

از ديگر سكانس‌هاي تاثيرگذار «ابد و يك روز»، لحظه‌اي است كه برادر بزرگ‌تر، براي كم شدن شر برادر كوچك‌تر كه تنها مانع پيش پاي وصلت بي‌عاقبت خواهر كوچك‌تر است، بي‌خبر از همه اعضاي خانواده و در خفا، ماموران يك كمپ ترك اعتياد را خبر مي‌كند كه بيايند و محسن را به زور براي ترك دوباره ببرند كه وقت عزيمت خواهر، نباشد و شر نسازد. نمايش دست و پا زدن محسن در چنگ ماموران كمپ و آويزان شدنش به ميله‌هاي نردبان و التماسش براي ماندن و نرفتن، ضجه‌هايي است برون‌ريز حجم فشرده‌اي از بي‌پناهي همه معتاداني كه از سر هزاران درد، راهي اعتياد شدند و هيچ كس از درد نپرسيد ولي يك كليشه بي‌فايده تجويز كرد براي مداواي زخم سر بازي كه روز به روز چرك بيشتري پس داد.

«متري شيش و نيم» اما، بازخواني قطع رگ حيات يك عمده‌فروش مواد مخدر است. محور فيلم، روند تعقيب تا دستگيري و اعدام همين عمده‌فروش است و به بهانه آن، تماشاگر به زيرمجموعه‌هاي قاچاق مواد مخدر هم سر مي‌كشد؛ تعقيب و گريز خرده‌فروشان در پس‌كوچه‌هاي شهر، اجراي طرح ضربت جمع‌آوري معتادان بي‌خانمان در حاشيه‌نشين شكل گرفته در مخروبه‌هاي اطراف شهر كه خشك و‌ تري از جنس آدم‌هاي فقير و بي‌خانمان‌هاي نو و كهنه دارد. نقطه قوت همين سكانس، بازسازي صحنه از مدل واقعي خراب‌آبادهاي اطراف پايتخت با ساكنان واقعي است؛ كارتن‌خواب‌ها و معتاداني كه نيازي به چهره‌پردازي از بدل يك معتاد نداشتند و واقعيت قامت فروريخته‌شان، فاصله باور تماشاگر با اوج تخريب اين آدم‌ها را به حداقل مي‌رساند.

با وجود نقاط قوت «متري شيش و نيم»، يكي از مهم‌ترين اشتباهات كارگردان، نمايش وابستگي سنگين عمده‌فروش به داروهاي اعتيادآور است و توالي اين اشتباه، اشتباه بزرگ‌تري را هم رقم مي‌زند؛ ناصر خاكزاد؛ عمده‌فروش مواد مخدر، شدت اعتيادش در حدي است كه در ساعات بازداشت موقت هم در به در داروست، اما از نيمه‌هاي فيلم، اعتياد قاچاقچي به فراموشي سپرده مي‌شود. اولين درسي كه قاچاقچيان و توليد‌كنندگان مواد مخدر مي‌آموزند پيش از آنكه پا به بازار عرضه و تقاضاي مواد مخدر بگذارند، همين است كه اعتياد، ممنوع. توليد‌كنندگان و به خصوص؛ قاچاقچيان، انواع مواد مخدر و محرك را مي‌شناسند و در تشخيص درصد خلوص هر جنسي كه در توبره‌شان دارند خبره‌اند؛ همان صحنه معروف در بعضي فيلم‌هاي سينمايي؛ قاچاقچي، براي اطمينان از كيفيت هرويين يا كوكايين خريداري شده، ذره‌اي از آن را مي‌چشد تا به جاي اصل جنس، آرد سفيد تحويل نگرفته باشد. اما وابستگي به هر نوع ماده توهم‌زا، مخدر يا محرك، از آن خطوط قرمز پررنگ عرصه قاچاق است چون آغاز اعتياد توليد‌كننده يا قاچاقچي كلان، پايان پادشاهي اوست. توليد‌كنندگان و قاچاقچيان مواد مخدر؛ به عنوان اعضاي شبكه كلان جرايم سازمان يافته، افراد باهوشي هستند كه بايد به قدرت تصميم‌گيري سريع، مديريت شبكه و راهبري حجم عظيمي از محصول مشمول جرم مجهز باشند، بايد قابل اعتماد، قابل اتكا و لايق ايستادن روي پله «رياست» باشند. اعتياد يك توليد‌كننده يا قاچاقچي به همان جنسي كه مي‌سازد يا مي‌فروشد، ترمز جدي براي ادامه رياست اوست چون عمر خلاقيت و تدبرش را بسيار كوتاه مي‌كند و انزوايش را جلو مي‌اندازد و زودتر از اقتضاي پايان شاهنشاهي‌اش، بي‌اعتبار، بازنده ، نالايق و طرد شده، دست به خودكشي اجتماعي مي‌زند. پابلو اميليو اسكوبار؛ قاچاقچي افسانه‌اي كوكايين و سرمشق بسياري از سرشبكه‌هاي قاچاق جهان، به تنها فرزندش فقط يك درس داد؛ درسي كه در دو جمله خلاصه مي‌شد: «كوكايين، مال ما نيست. كوكايين مال بيرون از اين خانه است.»

يكي ديگر از ويژگي‌هاي «متري شيش و نيم»، انتقاد زيرپوستي كارگردان از ضعف قوانين مبارزه با مواد مخدر است؛ قوانيني عليل در حمايت از ماموران جان در كف؛ ماموراني كه در جنگ تن به تن با هيبت تنومند قاچاق مواد مخدر، مستهلك مي‌شوند؛ ماموراني كه گاهي اوقات با كيلو كيلو جنس جا مي‌مانند و متهم، ناپديد شده، يا پيدا شده اما روي وزن بالاتر جنس مكشوفه مدعي مي‌شود. سال 1390، در اتاق انتظار دفتر سردار حسين‌آبادي؛ رييس وقت پليس مبارزه با مواد مخدر، منتظر هماهنگي وقت مصاحبه بودم كه يكي از ماموران انتظامي با لباس شخصي و پرونده قطوري به اتاق رياست آمد و درخواست پيگيري «عاجلانه» داشت بابت اينكه حين عمليات تعقيب و گريز يك قاچاقچي در جاده برون شهري، قاچاقچي، خودرو را رها كرده و به وسط بيابان مي‌دود. مامور، ساق پاي قاچاقچي را هدف مي‌گيرد اما گلوله به سفيد ران قاچاقچي مي‌خورد و باعث مرگ او مي‌شود. حالا خانواده قاچاقچي، قصاص مي‌خواستند و راضي به ديه هم نبودند.

مهم‌ترين نقطه قوت «ابد و يك روز» و«متري شيش و نيم» ، تلاش براي نفرت‌زدايي از نگاه و باور تماشاگر نسبت به قاچاقچي مواد مخدر است.كارگردان كه باور كرده قاچاقچي مواد مخدر و حتي آن خرده‌فروش زار، قبل از آنكه لباس مجرم بر تن كند، يك فرزند است، يك برادر، يك همسر، يك تكيه‌گاه براي خانواده‌اي كه او را همان طور كه بوده، پذيرفته، در «ابد و يك روز»، از خرده‌فروش خياباني، يك برادر دلسوز خلق مي‌كند؛ برادري كه با وجود رذالت ته‌نشين در عمق افكارش و به قول آن نفوذي امنيتي كه در نيمه‌هاي فيلم، در ظاهر يك مشتري، او را به چنگ مي‌آورد، «يك آدم‌بدبخت‌كن است»، چنان بر اطلاع از جزييات عقد خواهر و ترديد در معامله‌اي پشت پرده ازدواج اصرار دارد كه در نهايت، حوصله برادر بزرگ‌تر را رنده مي‌كند و او را وامي‌دارد كه به ناجوانمردانه‌ترين شكل، اين موي دماغ بي‌وقتي را از غائله دور كند. در «متري شيش و نيم»، باز شدن نقب به ته مانده ذخاير وجدان و انسانيت قاچاقچي، پخته‌تر و آگاهانه‌تر است و بعد از تماشاي هر دو فيلم، هيچ هدفي نمي‌توان متصور بود جز آنكه كارگردان، مي‌خواسته به تماشاگر بگويد كه «قاچاقچي»، يك آدم است متشكل از گوشت و پوست و استخوان و حواس انساني. يك آدم مثل من و شما، آنقدر مثل من و شما كه اگر امروز يك قاچاقچي مواد مخدر، به همان سوپرماركتي كه شما از آن خريد مي‌كنيد، بيايد و يك پاكت شير بخرد، هيچ حدسي درباره آلودگي دست‌هايش نخواهيد داشت و اگر فروشنده، تعريف كرد كه آقاي .... گاهي حساب نسيه همسايه‌هاي نيازمند را بي‌خبر از خودشان تسويه مي‌كند، دعاي خير هم برايش بفرستيد. «متري شيش و نيم»، اين را به ما ياد مي‌دهد؛ آدم‌ها، فقط سفيد يا فقط سياه نيستند و هيچ روزي با وجود خورشيد، بي‌سايه نيست.

سال‌ها قبل، خبري در رسانه‌ها منتشر شد درباره كارتن‌خوابي كه در جست‌وجوي غذا، سراغ سطل زباله‌اي رفته بود و با بدن بي‌جان پسركي بيهوش مواجه شده بود و به سرعت، بچه را كه قرباني كودك‌آزاري خانوادگي بود، به نزديك‌ترين بيمارستان رسانده بود. در اين سال‌ها كه به دفعات، با «طلوع بي‌نشان‌ها» براي پخش غذا سراغ كارتن‌خواب‌ها رفته‌ام، به ندرت پيش آمده كه يك كارتن‌خواب كه هميشه، همه ساعات شبانه‌روز گرسنه است چون هر پولي كه به دستش برسد را بي‌ترديد، براي اعتيادش خرج مي‌كند، يك غذا بيشتر خواسته باشد. در سرماي زمستان، بارها اين جمله را از زبان كارتن‌خواب‌ها مي‌شنيدم؛ «من نون خوردم، سيرم. بده به اون پيرمرده. اون خيلي گرسنه است.»

كارگردان، يا چنين صحنه‌هايي را از نزديك شاهد بوده يا در متن چنين صحنه‌هايي حضور داشته كه خواسته اين القا را، نه گذرا و محض پركردن ثانيه‌شمار حضور حواس مخاطب، بلكه با جديت و تاكيد در فيلم بگنجاند. يكي از بهترين سكانس‌هاي «متري شيش و نيم»، همان دلسوزي «ناصر خاكزاد» براي پسر بچه 12 ساله‌اي است كه قرار است جرم حمل مواد پدر معلولش را گردن بگيرد و به ازاي آزادي پدر، راهي زندان شود كه خاكزاد به پدر مي‌گويد: «اين بچه بره زندان ؟ اين اونجا ميشه انباري.»

«انباري» در زندان مردها، فردي است كه قرباني سوءاستفاده جنسي مي‌شود و كارگرداني كه درباره قاچاق مواد مخدر فيلم مي‌سازد، اگر لايه‌هاي زير و بَر بزهكاري را نشناسد، نمي‌تواند چنين مضاميني در فيلمش بگنجاند.

قاچاقچي مواد مخدر، در شديدترين و خشن‌ترين نوعش، باز هم يك انسان است. انساني با اميال انساني كه زيبايي و زشتي را تمييز مي‌دهد و پلشتي‌هاي حرفه‌اش، باز هم مانع آن نيست كه گاهي، سركي به آن گودال مدفن آخرين ذرات انسانيت بكشد. در اغلب فيلم‌هاي سينماي پس از سال 1357 درباره اعتياد و مواد مخدر، اين نكته يا به‌طور كامل در نگاه كارگردان سانسور شد يا با بي‌رحمانه‌ترين شكل، مغفول ماند. قاچاقچي مواد مخدر، مثل يك قاتل اجاره‌اي است. فردي كه پول مي‌گيرد تا آدم‌هاي ناشناس را بكشد. حتي قاتل‌هاي اجاره‌اي هم مسلك دارند. سال‌ها قبل كه به پاتوق گردنه تنباكو رفته بودم، رضا؛ صاحب پاتوق از مرامش مي‌گفت؛ از اينكه به بچه‌ها جنس نمي‌فروشد، به زن‌هاي تازه وارد جنس نمي‌فروشد، از اينكه هر چند وقت يكبار، به زن‌هاي پاتوق، نفري يك گرم جنس مجاني مي‌دهد كه بابت خماري، گرفتار تحقير و طعن مشتريان جنسي‌شان نشوند و وقتي وارد پاتوق شدم و سراغ زن‌هاي پاتوق را مي‌گرفتم، همين طور كه از مخفيگاهش خارج مي‌شد، داد زد از دور «مبينا رو ببرين. اون خيلي جوونه. حيفه هنوز براي اينجا. 18 سالشم نيست. اونو ببرين.» و مبينا، رفته بود وسط شهر دنبال مشتري كه خرج موادش در بيايد.

سكانس ديگري از همين جنس را مي‌توان در دقايق پاياني فيلم ديد؛ خاكزاد، در آخرين ملاقات پيش از اعدام با خانواده‌اش، با حوصله در نمايش ناشيانه برادرزاده خردسالش كه تازه تمرين‌هاي ژيمناستيك را شروع كرده، غرق مي‌شود و حتي فكر كردن به فرداهايي كه نيست هم نمي‌تواند نگاه قاچاقچي را از تماشاي آكروبات كودكانه پسرك منصرف كند؛ قاچاقچي‌اي كه مي‌خواهد اين برادرزاده، آخرين تصوير چشم و حافظه‌‌اش از عمويي كه ديگر نخواهد بود، عموي مهربان پرتوجه خانواده دوست باشد. شخصيت‌سازي كارگردان در صحنه‌هاي مشابه وقتي پاي دغدغه‌هاي خانواده وسط مي‌آيد بسيار مثال زدني است؛ خاكزاد قرار است اعدام شود، ولي به قاضي پرونده‌اش التماس مي‌كند كه مادر و پدر پير و عليلش را از خانه اعياني كه براي‌شان فراهم كرده، بيرون نيندازد و از مصادره اين ملك منصرف شود. خاكزاد حتي حاضر مي‌شود به ازاي راضي كردن قاضي براي چشم‌پوشي از شماره‌گذاري اين ملك، ايام كودكي نكبت‌بار و چرك در آن خانه و كوچه گنداب زده را بازخواني كند كه در نهايت هم فايده‌اي ندارد و روايت سرنوشت خانواده خاكزاد با تصويري از معبر يك نفره كوچه و قدم‌هاي لَخت خانواده به سمت بن‌بست به پايان مي‌رسد. اين تصاوير متحرك، برخلاف باور عموم، شعارزده نيست و بايد آنها را به همان زاويه نگاه روانشناسانه كارگردان گره زد؛ زاويه نگاهي كه بافت وجدان آشوب‌زده مامور دستگيري خاكزاد را هم زير ذره بين مي‌برد در ثانيه‌هاي پاياني فيلم؛ زمان اجراي حكم كه از پشت بام محوطه اعدام، ناشاد و درهم شكسته و انگار آماده سوگواري، قدم‌هاي آخرينِ محكومي را كه به سمت مرگ مي‌رود، مي‌شمارد. شايد قياس مناسبي نباشد؛ در فيلم بي‌نظير «داني براسكو»، مامور پليس كه با تلاش فراوان و از طريق جلب اعتماد يك خرده تبهكار، وارد باند مافياي نيويورك مي‌شود تا در لحظه موعود، اعضاي اصلي شبكه باند را به دام بيندازد، مي‌داند كه در صورت لو رفتن هويتش، آنكه تاوان مرگ خواهد داد، همان خرده تبهكاري است كه او را به حلقه مافيا وارد كرده است. پس از دستگيري اعضاي باند، تماشاگر با آخرين دقيقه‌هاي زندگي خرده تبهكار تنها مي‌ماند، دقيقه‌هايي كه مي‌توانست با تصميم متفاوتي؛ با فرار، با خودفروشي و آدم‌فروشي، رنگ ديگري بگيرد. خرده تبهكارِ تنها، پس از تماشاي فيلمي از حيات وحش پاي تلويزيون، محتويات مختصر جيبش را روي كنسول كنار درِ خانه خالي مي‌كند و كلتش را برمي‌دارد و درِ خانه را پشت سر و رو به چشمان خيس تماشاگر مي‌بندد. كارگردان فيلم، در اين فيلم جاي برنده و بازنده را به زيبايي عوض مي‌كند. خرده تبهكار كه حسرت «مرد اول» شدن براي سرشبكه را با خود به گور مرگ مي‌برد، حتي در خفا و حتي در زماني كه «شبكه»، به بركت اعتماد نابخردانه او متلاشي شده، وجداني را كه وقت عمليات تبهكارانه، گم و گور مي‌شود، ناظر بر تمام لحظه‌هاي زندگي مي‌بيند. همان وجداني كه متعهد شده در قبال كوچك‌ترين اشتباه، به مجازات مرگ تن بسپارد و داني براسكو؛ مامور نفوذي كه بابت اين گره‌گشايي براي پليس، مدال و ترفيع مي‌گيرد، در آخرين ثانيه‌هاي فيلم، ناشاد، فروريخته و تلخ، كنار پنجره‌اي ايستاده، به جعبه مدال نگاه مي‌كند و به دوردست خيره مي‌شود.

«ابد و يك روز» را بايد ديد. شايد دو بار. «متري شيش و نيم» را بايد بارها ديد. جمله‌ها را بايد چند بار شنيد و مقصد چشم‌ها را پيدا كرد. در اين نوشتار، به هيچ وجه فن فيلمساز مورد تاييد و تكريم نيست. اهالي سينما بايد دست به كار تجزيه فن «ابد و يك روز» و «متري شيش و نيم» باشند. حتي اينكه چرا به ساخت اين فيلم‌ها؛ به خصوص به «متري شيش و نيم» مجوز داده شده هم موضوع اين نوشتار نيست و به عنوان يك خبرنگار، مي‌توانم مدعي باشم كه «متري شيش و نيم» را خيلي‌ها هم نبايد ببينند؛ فيلمي كه بدون هيچ لفافي، صحنه ذوب شدن مت‌آمفتامين در حباب بلورين پايپ و سُر خوردن دوا روي كفي و تبديل احوال نَسَخي به نشئگي را به نمايش مي‌گذارد، در جامعه ايران كه فتيله باروت اندود آسيب‌هاي اجتماعي، آستانه خانه‌ها را هم رد كرده و به پاتختي كودك و نوجوان دبيرستاني‌مان رسيده، خيلي‌ها هم نبايد «متري شيش و نيم» را ببينند. حتي با وجود آنكه هر دو فيلم، راوي نسخه سانسور شده واقعيت آسيب‌هاي اجتماعي در جامعه ايران است با اين تفاوت كه نزديك‌ترين و منحصرترين بَدل از جريان خزنده و پيش رونده درد زير پوست اين شهر خاكستري را، تعريف مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون