تاريخ همواره از تخدير تودهها زيان ديده است. ظهور پيامبران و تولد انديشههاي ديني در جهت تكميل اخلاق انسان بوده است. با مرگ رهبران اوليه اديان و ظهور متوليان رسمي و تخصصي ديني، اديان دچار تعارض ميان فهم اصيل از دين و فهم رسمي آن شدند. به لحاظ تجربه تاريخي، فهم رسمي ديني تبديل به فهم و درك عمومي از دين ميشود. اين قرائت رسمي از دين در خدمت «قدرت» سياسي و اقتصادي زمانه قرار ميگيرد. متوليان رسمي اديان، از منظر عوام، واسط ميان عالم غيب و دنيا بودهاند. از اين رو بر باورها و افكارشان تاثيرگذار بوده و به نوعي عامل حفظ و اشاعه خرافات، تقديرگرايي و استبدادزدگي بودند. اين رويه مذاهب را تبديل به پوستين وارونه ميكرده است.
عصر مدرن و يك چالش اساسي
در قرون اخير با پيدايش فرهنگ و تمدن غرب، نفوذ و گسترش آن در ميان ملل اسلامي، مسلمانان متوجه تفاوتهايي اساسي ميان نوع زيست انساني، اجتماعي، سياسي و اقتصادي خود با آنان شدند. از اين رو تلاشهايي از سوي افرادي كه به فرهنگ سرزميني خود عشق ميورزيدند و در عين حال به دنبال توسعه دانش، تكنولوژي و رشد كشورشان بودند، صورت پذيرفت. آنان در جستوجوي پاسخ به پرسشهايي بودند كه ذهن جامعه ايراني را مشغول كرده بود. از آن جمله اينكه «با فرهنگ و تمدن غرب چگونه بايد مواجه شد؟» جمع ميان فرهنگ ديني و ملي با فرهنگ و تمدن غرب چگونه ممكن است؟ كدام قرائت از دين و فرهنگ ملي قادر به تفاهم با فرهنگ و تمدن مغرب زمين است؟ موانعي كه بر سر راه اين تفاهم وجود دارد، كدامند؟ چه بايد كرد تا هم ايراني مسلمان باشيم و هم از توسعه و پيشرفت اقتصادي، سياسي و صنعتي بيبهره نباشيم؟ در نهايت چرا ايران عقب ماند و غرب پيشرفت كرد؟
اين پرسشها، پاسخهاي متنوع و گاه متعارضي يافت. بخشي از اين پاسخگويان، ايرانيان مسلمان دردمندي بودند كه در پي توأماني ميان فرهنگ ديني- ملي و توسعه، پيشرفت، آبادي و آزادي كشور بودند. نحوه فعاليت و نوع پاسخ اين افراد به پرسشهاي مذكور، معلول شرايط سياسي، فرهنگي و اجتماعي درون جامعه ايران و پارادايمهاي سياسي، فرهنگي و علمي جهاني بوده است. تاثيرگذاري اين نخبگان بر سياست و فرهنگ به دليل تركيب شخصيتي و سنخ سازمان خاص حكومتها به نحوي است كه فقط در چارچوب آن جامعه و عصر قابل تبيين است.
ظهور نوانديشان در عرصه فرهنگ عمومي ايران
اصليترين موانعي كه در راستاي توسعه، آباداني و آزادي ايرانيان مورد نظر نخبگان مذكور بود، در دو حوزه فرهنگ و سياست تعريف ميشد. در حوزه فرهنگ، خرافهزدگي و جزمانديشي و در حوزه سياست، اقتدارگراييهاي خشن داخلي و دخالت قدرتهاي جهاني بوده است. در نتيجه هدف اصلي نخبگان، دگرگوني فرهنگ عمومي و فرهنگ سياسي جامعه و مبارزه با موانع داخلي و استعمار خارجي قرار گرفت. از اثرگذاران نيمقرن اخير در اين حوزه به لحاظ نظري ميتوان مهدي بازرگان، علي شريعتي، عبدالكريم سروش و مصطفي ملكيان را نام برد.
پارادايم دوران مهندس مهدي بازرگان
پارادايم جهاني عصر بازرگان، سلطه علمگرايي (Scientism)، توسعه تكنولوژي و رشد چشمگير دنياي غرب به دليل مجهز بودن به علم و صنعت بوده است. در سرزمينهاي پيراموني نيز تحصيلكردگان و نخبگان علم را گرهگشاي توسعه ميپنداشتند. مهدي بازرگان در عمده آثارش در پي اثبات علمي بودن دين و توضيح عدم تعارض ميان علم و دين است. او فرهنگ سياسي مردم ايران را به دليل روحيه تسليمپذيري در برابر قدرتهاي مهاجم استبدادزده ميداند و بر اين باور است كه روحيه مردم ايران اسير دو عيب است: شتابزدگي و استبدادزدگي. به بيان او «زور و زود» و راهكار خروج از اين موانع مشروط كردن قدرت و استبداد، توجه به منافع ملي، آموختن كار جمعي، نظمپذيري و تحول در سازگاريهاي سنتي است.
شريعتي و رسالت روشنگرياش
علي شريعتي اصليترين مانع پيشرفت ايران را در حوزه فرهنگ، آلودگي و خرافهزدگي مسلمانان و شيعيان و در حوزه سياست استبداد مطلق شاه و استعمار ميدانست. بنابراين اصليترين رسالت روشنگري عصر خود را تبيين تعارض تاريخي دو مذهب قلمداد ميكند. مذهبي كه تخدير ميكند در برابر مذهبي كه رهاييبخش است. مذهبي كه اسير خرافه است و سازمان رسمي توجيهكننده استبداد (در زمان طاغوت) در مقابل مذهبي كه با فهم علوم انساني نوين و پارادايمهاي ايدئولوژيك پس از جنگ جهاني دوم كه عمدتا متاثر از سوسياليسم بودند به پالايش فرهنگ، نگاه و ذهن جامعه ميپردازد. شريعتي بر اين باور است كه با تغيير نگاه و فرهنگ سنتي جامعه، تغيير نحوه زيست در قامت يك مطالبه درميآيد و اين خواست به تدريج عمومي ميشود. او براي خرافهزدايي از باورهاي مسلمين، بازگشت به باورها و رفتارهاي سرچشمهها و الگوهاي اصلي صدر اسلام را راهگشا ميپندارد و نظر به «بازگشت به خويش» را طرح ميكند. در استراتژي فكري شريعتي، اصلاح فرهنگ عمومي، ديني و سياسي جامعه مقدم و علت تغيير ساختار سياسي است.
موانع پروژه شريعتي
شريعتي ميكوشد تا اين مطالبات در درجه نخست به فهم و در مرحله بعد به خواست عمومي تبديل شود. در زمان او در برابر اين خواست عمومي دو مانع وجود داشت؛ در حوزه فرهنگ، پاسداران فرهنگ سنتي در پي بقاء خود با فهم و معرفت نو به مقابله برميخاستند. در عصر شريعتي عمده مخالفان او از حوزههاي سنتي رسمي بودند. در حوزه سياست هم نظام سياسي حاكم وقت، مخالف تغييرات اساسي بود. شريعتي چون تغيير ذهني و فرهنگي جامعه ايران را مقدم بر تغيير ساختار سياسي ميدانست، بيشتر گفتارها و نوشتههايش را پيرامون فهم شيعي و ضرورت ارايه قرائت نو از اسلام و تشيع متوجه كرد. از منظر شريعتي براي اصلاح فهم ديني- فرهنگي، جامعه خود را در برابر مانع دوم يعني استبداد و استعمار ميبيند و در پي تغيير آن برميآيد. انديشههاي شريعتي در نوع فهم و قرائت از اسلام و تشيع با تمام ضعف و قوتهايش در اين راستا قابل فهم و تحليل فهم است.
طرح مجدد سوالات اساسي در دوره بعد از انقلاب
با ظهور انقلاب اسلامي ايران در سال 1357 و تغيير شرايط سياسي و فرهنگي كشور، جامعه منتظر تغييرات اساسي بود. تصور بر اين بود كه پاسخ بخش عمدهاي از پرسشها و راه رسيدن به توسعه همهجانبه فراهم آمده است اما در جريان امور بيشتر آشكار شد كه مقوله توسعه همهجانبه، بسيار پيچيدهتر از دركي است كه ميپنداشتيم. نه اصلاح فهم ديني و فرهنگي هزارانساله چندان سهل است و نه استبداد بسان كتوشلواري است كه به آساني از تن درآيد و جاي آن دموكراسي و جامعه مدني بر تن نشيند. بنابراين در طول دودهه جامعه باز به پرسشهاي پيشين بازگشت و بار ديگر از خود پرسيد كه مانع پيشرفت، توسعه و دموكراسي در كشور چيست؟ چرا انقلاب كه عبارت از تغيير ساختار سياسي و فرهنگي بود جامعه ايران را در مسير طبيعي توسعه همهجانبه يعني رشد اقتصادي، مدني و دموكراتيك قرار نداد؟
پس از انقلاب، بعد از شريعتي
در اين فضاي فكري، سياسي، فرهنگي و اجتماعي عبدالكريم سروش كه معلول شرايط سياسي، فرهنگي و اجتماعي ايران در دهه هفتاد است، به بازنگري انديشه مينشيند. اگر شريعتي با تكيه بر دانش جامعهشناسي و تاريخ كه به فرهنگ و فهم عامه نزديكتر بود به پاسخ پرسشها ميپرداخت، سروش بر فلسفه، علم كلام و عرفان كه بيشتر دغدغه نخبگان بود، تكيه داشت. اساسيترين پايههاي نظري سروش، نظريه «قبض و بسط تئوري دين» است. او معرفت ديني را به دو قسم معرفت اوليه و معرفت ثانويه تقسيم ميكند. سروش معرفت ثانويه را عبارت از فهم و قرائت ديني بشر از ذات و اساس دين و متأثر از علوم عصر و دانش روز ميداند. از آنجايي كه فهم ديني انسانها سيال و ديناميك است و دانش هر عصري بر دانش و فهم گذشته تأثير ميگذارد، ميان معارف بشري هم معمولا رابطه متقابل وجود دارد. در نتيجه ميان انسانشناسي، طبيعتشناسي و معرفتشناسي با دينشناسي نوعي هماهنگي به چشم ميخورد. همواره در تاريخ به ويژه در عصر مدرنيته گفتوگوي مستمري ميان معرفت ديني و معارف غيرديني وجود داشته و معارف بشري بر فهم بشر از شريعت موثر بوده است. به اين معنا تحول و توسعه دانش بشري موجب بسط و توسعه معارف ديني ميشود و اين در واقع راز چگونگي بسط و تحول فهم ديني است. اين نظريه در برابر نظريه متصلب ديني دهه هفتاد كه مدعي يك نوع فهم ديني به عنوان كلام اول و آخر، بدون توجه به بسط و توسعه معارف عصر از سوي نهادهاي سنتي و حكومتي طرح ميشد، قرار ميگيرد. چراكه بدون عنايت به بسط و توسعه معارف عصر، انتظارات جامعه از عصر مشروطه تا انقلاب اسلامي كه عبارت از آباداني، توسعه همهجانبه، دموكراسي و آزادي بود، برآورده نميشود. بنابراين نظريهاي كه علت ناكاميها را عصري نبودن معرفت ديني سنتي حاكم ميداند، مورد اقبال نخبگان، دانشجويان و لايههايي از اقشار جامعه قرار ميگيرد. فهم و قرائت سنتي ديني كه مبناي مديريت فرهنگي، اقتصادي، سياسي و اجتماعي كشور قرار گرفته، قادر به حل و رفع موانع توسعه كشور نيست. با اندكي تأمل در مييابيم كه دوگانه «مذهب عليه مذهب» به اقتضاي زمان از نگاهي كلامي و فلسفي در پاسخ به همان پرسشهاي فرهنگي-سياسي دهه پنجاه استمرار دارد كه موانع توسعه را فرهنگ مذهبي خرافهگرا و استبداد مطلق سياسي ميدانست.در نيمه دوم دهه هفتاد با ظهور تفكر اصلاحي و دولت و مجلس اصلاحات كه به نوعي محصول نوانديشي ديني و متأثر از روشنفكران ديني بود، اميدهايي را در جهت اصلاح كژراههها برانگيخت و افكار عمومي نيز با آن همراهي كرد. با اين حال موانع ريشهدار در تاروپود تاريخي فرهنگ و سياست در ايران، امكان به ثمر نشستن اصلاح را از جريانهاي اصلاحي گرفت.دهه هشتاد، دهه تعارض ميان دين و سياست، دين و دولت و ... بود. با گسترش اين باور كه دين چه در شكل سنتي و فقهي و چه با تفسير عصري و امروزي، امري فردي و اخلاقي است و هر فرد، در انتخاب گونه سنتي يا عصري آن آزاد است. كوششهاي روشنفكران ديني هم حاصل شرايط و اقتضاي زمانهشان بوده است. فضاي نو، پاسخي نو ميطلبيد به اين پرسش كه چگونه ميتوان قطار اين سرزمين را در ريل توسعه، پيشرفت، آبادي و آزادي قرار داد و در نهايت از رنج تاريخي انسان ايراني كاست؟
ظهور پروژه معنويت و عقلانيت
مصطفي ملكيان از سلسله احياگران تفكر ديني با دگرديسي و قرائتهاي متنوع ديني در چهار دهه اخير با تكيه بر دانش فلسفه و روانشناسي به پاسخگويي پرسشهاي كهن پرداخت. او نااميدي افكار عمومي از تأثيرگذاري مثبت دين و حكومت ديني در توسعه كشور را گسترده و عميق يافت و به اين نتيجه رسيد كه ديگر پاسخ پرسشهاي قرن گذشته از درون باور ديني جامعه بر نميخيزد و جامعه ايران در حال پوستاندازي از اين مرحله است. بايد با روانكاوي روح جامعه ايراني به راهي ديگر انديشيد.نظريه «معنويت و عقلانيت» از سوي ملكيان تلاشي بود تا ميان معنويت و عقلانيت به عنوان دو عامل مهم و اصلي در تعيين و جهتدهي انديشه، عمل و گفتار انسانها پيوند ايجاد كند. اين نظريه بر آن است كه زندگي اصيل انسان در جهان معاصر تنها در پيوند ميان معنويت و عقلانيت ميسر است و راهي جز اين وجود ندارد و با هدف كاهش رنج بشري كه مهمترين مساله انسانها دانسته شده، طرحريزي شده است. اين نظريه مدعي است نقش سنتي اديان در گذشته كه ايجاد آرامش، اميد و كاهش رنج بشري بود، تنها از طريق «معنويت» برآورده ميشود و معنويت در جهان معاصر ميتواند نقش اصيل خود را ايفا كند. «معنويت» مورد نظر بايد با «مدرنيته» به عنوان جزو لاينفك زندگي انسان جديد سازگار باشد. از سوي ديگر «عقلانيت» به عنوان مولفه اصلي «مدرنيته» ميبايد با «معنويت» سازگار باشد تا بتواند نياز انسان امروز را مرتفع سازد.تاثيرپذيري اين نظريه از پارادايم مسلط عصري يعني «مدرنيته» و واكنش بخش كثيري از جامعه ايراني در برابر چالشهاي عصر، آشكار است.بازرگان، شريعتي، سروش و ملكيان، دانشآموختگان مسلمان حوزه علوم انساني هستند كه با دانش و معرفت عصري و تحولات بشري در حوزه توسعه همهجانبه آشنا بودند، كوشيدند از دانش و نظريههاي آكادميك، پلي به سوي اصليترين پرسشها و مشكلات جامعه دوقرن اخير ايران بزنند. پرسشهايي كه بر «علتهاي عقبماندگي» ايران در عصر حاضر ناظر است. اينكه اين راهكارها از سوي روشنفكران مسلمان به چه ميزان پاسخگو و راهگشاي پرسشهاي جامعه ايران بود و چه نتايجي از آن به دست آمد به نوشتار محققانه مستقلي نيازمند است. قدر مسلم انديشههاي تأثيرگذار و تحولبخش تاريخ بشر، محصول عميقترين و عموميترين خواستهها، رنجها و دغدغههاي انسان هر عصر است. انديشهها و دغدغههايي كه نقد و بررسي آنها اگر با درك و شناخت ملاكها و شرايط عصر همراه باشد، كوششي محققانه و منصفانه خواهد بود.
پژوهشگر مطالعات ديني و نماينده اسبق مجلس
مهدي بازرگان در عمده آثارش در پي اثبات علمي بودن دين و توضيح عدم تعارض ميان علم و دين است. او فرهنگ سياسي مردم ايران را به دليل روحيه تسليمپذيري در برابر قدرتهاي مهاجم استبدادزده ميداند و بر اين باور است كه روحيه مردم ايران اسير دو عيب است: شتابزدگي و استبدادزدگي.
نظريه «معنويت و عقلانيت» تلاشي بود تا ميان معنويت و عقلانيت به عنوان دو عامل مهم و اصلي در تعيين و جهتدهي انديشه، عمل و گفتار انسانها پيوند ايجاد كند. اين نظريه بر آن است كه زندگي اصيل انسان در جهان معاصر تنها در پيوند ميان معنويت و عقلانيت ميسر است و راهي جز اين وجود ندارد.
در قرون اخير با پيدايش فرهنگ و تمدن غرب، نفوذ و گسترش آن در ميان ملل اسلامي، مسلمانان متوجه تفاوتهايي اساسي ميان نوع زيست انساني، اجتماعي، سياسي و اقتصادي خود با آنان شدند. از اين رو تلاشهايي از سوي افرادي كه به فرهنگ سرزميني خود عشق ميورزيدند و در عين حال به دنبال توسعه دانش، تكنولوژي و رشد كشورشان بودند، صورت پذيرفت. آنان در جستوجوي پاسخ به پرسشهايي بودند كه ذهن جامعه ايراني را مشغول كرده بود. از آن جمله اينكه «با فرهنگ و تمدن غرب چگونه بايد مواجه شد؟»
اصليترين موانعي كه در راستاي توسعه، آباداني و آزادي ايرانيان مورد نظر نخبگان مذكور بود، در دو حوزه فرهنگ و سياست تعريف ميشد. در حوزه فرهنگ، خرافهزدگي و جزمانديشي و در حوزه سياست، اقتدارگراييهاي خشن داخلي و دخالت قدرتهاي جهاني بوده است. در نتيجه هدف اصلي نخبگان، دگرگوني فرهنگ عمومي و فرهنگ سياسي جامعه و مبارزه با موانع داخلي و استعمار خارجي قرار گرفت.