روز چهل و سوم
شرمين نادري
گاهي شهر را دوست ندارم، گاهي هوا يك جوري ميشود، مثلا زياد گرم ميشود يا زيادي خفه و دمدار، يا زيادي دود دارد يا زيادي ياد دارد يا خيلي خيلي آدم را ياد آخر تابستان مياندازد و شروع مدرسه. آدم خيال ميكند دوباره گير است، دوباره بايد صبح زود بيدار شود، درس بخواند، توي چهارديواري مدرسه حبس باشد و يك جوري براي هميشه بسته به يك جايي بماند كه رهايي از آن ممكن نيست. اين جور وقتها با بيحوصلگي راه ميروم، با دستفروشها حرف نميزنم، به نوك كفشهايم خيره ميمانم، جلوي پايم را نگاه ميكنم و چشمم را برنميگردانم كه آدمها را ببينم، يك جوري من پرنده قفسيام اين جور وقتها، تو بگو زنداني ابد و يك روز شهر، به جرم بيربطي، بيست و سه سال برايم دلتنگي بريدهاند يا حتي سي و پنج سال بيحوصلگي و من مجبورم تحملش كنم، مجبورم ببينم و تحمل كنم و بگذرم و در حبس بمانم. شهر اين جوروقتها خيلي دلگير است، آدمهاي توي مترو همه سياه پوشيدهاند و بچهها گريه ميكنند و زنهايي كه بغلشان كردهاند روي سرشان را نميبوسند كه آرام بگيرند.
بعد يك خانمي ميگويد ميشود جايت را به من بدهي، من ميگويم بله و بلند ميشوم، جوان و سالم و قشنگ است، وگرنه قبل از اين برايش از جا بلند ميشدم، بعد ميگويد خيلي خسته بودي، ميگويم گويا شما هم خستهايد كه جوابي نميدهد و توي چشمم خيره نگاه ميكند، ميترسم و همين است كه ديگر حرف نميزنيم و زن دوتا ايستگاه بعد پياده ميشود جايم را به من پس ميدهد.
مترو خلوت است، شهر دلگير و تاريك و دم غروب است و من دلم نميخواهد بنشينم، از مترو بيرون ميزنم و از سوراخي تاريك به شهر تاريك ميدوم و براي خودم راه ميروم، شهر زير پايم مثل پرنده مردهاي دل تپش ميگيرد و چراغها روشن ميشود و ماشينها ميگذرند و بچهاي بلند ميخندد و من نگاه ميكنم و ميبينم سرخيابان شهيد مفتحم، اينجا قرار نبود پياده شوم، اما مهم نيست، راه ميروم، كل خيابان شهيد بهشتي را راه ميروم، سر چهارراهها براي خودم ميايستم و به چراغ قرمز نگاه ميكنم و به خودم ميگويم چه ميشد اگر كمي فقط كمي بيشتر ديوانه بودم. بعد اما سر چهارراهي مردي از كنارم ميگذرد با خودش حرف ميزند، اول خيال ميكنم دارد با گوشي حرف ميزند، من ميبينم دارد توي چشم من نگاه ميكند و يك شعري ميخواند، به خودم ميگويم مجنون است و بعد پيش خودم جايي مينويسم همين جنون است كه روح آدم را از اين شهر دلگير، از اين غروبهاي جمعه و عصرهاي بيست و سال و چه ميدانم هزارسال دلتنگي پرواز ميدهد، پيش خودم مينويسم قدر اين مجنونهاي كوچك شهر را بايد دانست، اگر اينها نبودند كه ما خيال ميكرديم شهر ميگيردمان و ميخوردمان، در حالي كه حالا ميدانيم اگر گير افتاديم بايد خودمان را بزنيم به جنون و بخنديم و خندان از چهارراه رد شويم، مثل من كه ميخندم و ميگذرم و ميرسم به وليعصر و تازه كلي سربالايي در پيش دارم و كلي روزهاي طولاني كه بايد به خنده گذراند.