باران، دوره افتاه بود؛ لبش را غنچه کرده بود و روی سطحِ آب، نوکنوک میزد. از بالای گالیِ خانه مخروبه کنارِ رودخانه، بوسهبوسه لبهای شیرینِ باران میخورد روی کلّه تاسِ من. ای بخشکه شانس... انگار دسته استیلِ ماشینِ موتَراشِ بابا وصل بود به ابر. هر وقت با ماشینِ صفر موهایم را میزد، چشمهای من و ابر خیس میشدند. پسر، داشتم زیرِ پُل میکال میزدم که رضا رشتی با لباسهای چَل دوید؛ آمد و گفت: «بدو بریم...» گفتم: «نمیدونی چه کپورِ بزرگی در دادم.» نخِ لَلِه خودش را به سرعت جمع کرد و سوزنِ میکال را گیر داد زیرِ نِی و گفت: «بدو... مردم توی وادی جمع شدن.»
پسر، قبرستان چه غُلغهای بود. سقفِ آسمان سوراخ شده بود و باران مُشتمُشت میبارید. تابستان و اینجور باران؟ بخار از زمین میزد، انگار درِ دیگِ کته را برداری. توده هوا وَرَم کرده بود. بوی نا افتاده بود به جانِ پرههای بینیِ مردم. بویی که گرم و تیز بود و ذهنها را منگ میکرد. چه کسی فکر میکرد روزِ تشییعِ جنازه یاشین برسد؟ هیچکس گریه نمیکرد. مگر او کسی را داشت که برایش اشک بریزد؟ با این حال، قبرستانِ سرپل از همیشه شلوغتر بود. صدای آژیرِ آمبولانس توی صحراچهی وادی پیچید. بعد خودش پیدایش شد. توی گِل ترمز زد و ردِ لیز خوردنِ لاستیکها روی زمین افتاد. اوّل زنها دورِ ماشین حلقه زدند. مردهای سیاهپوش که رسیدند، زنها راه باز کردند. راننده چاق و کوتاهقد، آژیر را خاموش کرد و پیاده شد. نصفِ کفشهاش توی شُل فرو رفت. زمین میخواست وزنش را فرو دهد؛ اینپا و آنپا میکرد. خسته و بیاهمیّت رفت عقبِ ماشین؛ کلید را چرخاند و دولنگه درِ آمبولانس را باز کرد. سر و صورت و جانِ یاشین را در یک پارچه تمامسفید پیچیده بودند. از هِنُهِنِ مردان پیدا بود که جنازه سنگین است. چند پسرِ قوی و جوان رفتند زیرِ جنازه و گذاشتندَش روی شانههای خودشان. صدای صلوات در صحراچه پیچید. روحانیِ فرز و کوچکاندامی با عبای شکلاتی و عمّامهی سفید از آن سوی خیابان دوید این سمت. ماشینهایی که در دو سوی خیابان به سرعت حرکت میکردند روی عبای او آب پاشیده بودند. باران هم خیسِ آبکشیدهاش کرده بود. انگار توی لباسِ خیس، تکیدهتر به نظر میرسید. صدای صلواتهای پیاپی، درونِ صدای شُرشُرِ باران که از ناودانها با شدّت بیرون میزد، و صدای شاپشاپِ سقفهای حلبی، گم شده بود. من و رضا رشتی خودمان را به زور توی جمعیّت جا کردیم و سرمان را درون بُردیم.
پسر، در این شهرِ کوچک هیچکس نبود که یاشین را نشناسد. امّا او تنها آمده بود؛ تنها زندگی کرده و تنها مُرده بود. هیچکدام از این سهراهِ زندگی به این وضوح که میگویم نبود. کسی نمیدانست تنها آمده یا نه. آن سگِ گُرگی که همواره با او زندگی میکرد، آن روز معلوم نبود کدام گوری رفته است. همه ما منتظر بودیم یاشین در یکآن چشمهایش را باز کند، که نمیکرد. از بینِ جمعیّت به جنازهاش نگاه کردم. از بالا، سینه و بازوی چپَش و از پایین، یکی از پاهایش تا زانو از زیرِ پارچه زده بود بیرون. کفن دیگر سفید نبود. ردِ دستهای گِلی رویَش طرح انداخته بودند. هیچ فرقی با یک انسانِ خوابیده نداشت. پاها و بازوهای بلند و عضلاتِ قوی و رگهای برجسته؛ فک و گونهها، استخوانی و مصمّم. رنگِ بدنش نشان از ضعف نداشت؛ مهتابی نبود. جنازه را گذاشتند روی سنگِ قبرِ کناری. روحانی که آمد جلو صدای آدمها خاموش شد. جمعیّت نظم گرفتند و صف بستند و چیزهایی زمزمه کردند. من و رضا رشتی هم پشتِ آنها ایستادیم و زیرلب صدا درآوردیم. گورکن به رسمِ معمول قبر را کنده بود و طول قبر برای یاشین کافی نبود. جسدش را دوباره بالای چال، روی یک تکّه سنگ گذاشتند و چند نفر با بیل افتادند به جانِ خاکِ خیس. گِل، زیرِ چکمهها چسبیده بود و پاها به زور بالا میآمد. گورکن، لبخند به لب گفت: «به این میگن قبر. الان اندازهی اندازهست.» زیرِ بغل و پاهایش را که گرفتند تا قبر را اندازه کنند، یک ماهیِ کوچک از روی سینه پهن و عضلانیاش دُم زد و افتاد توی قبر. کفِ قبر داشت از آب پُر میشد. من حواسم به رگهای برجستهی بازوهای یاشین بود. رضا رَشتی سقلمهای زد به پهلوی من و گفت: «ماهیه رو ببین.» چشمهاش چه برقی زد. گفتم: «نکنه هوایی شدی میکال بندازی توی قبر، ماهیگیری کنی؟» بلندتر که خندید گفتم قصدش همین بود. آبِ قبر تا نیمه بالا آمده بود. حیوان، دک و پوزِ ماهیهای شمال را نداشت. پشتش تیره و باریک بود و آهسته کفِ قبر دُم میزد. حتم با آمبولانس از دِز به رودسر آمده بود؛ امّا چهطور میتوانست در طولِ این همه راه زنده بماند؟ صدای شُرشُر و رعد آمد؛ و یک درختچهی باریکِ نور که انتهایِ آسمان، سمتِ خزر روشن و خاموش شد. باران به سرِ سفیدم نوک میزد و از تهِ ریشهی موهام راه باز میکرد و سُر میخورد روی پیشانیام و از نوکِ بینی یا گونهام میچکید و پوستم را قلقلک میداد. تمامِ قبر داشت از آب پر میشد. چند سطلِ فلزی آوردند و تُندتُند آب را ریختند بیرون. ماهی، کفِ گِل جَست میزد. کسی جز من و رضا رشتی حواسش به تقلّای بچهماهیِ سیاهسوختهی جنوبی نبود. یاشین را بلند کردند و گذاشتند داخلِ خاک. بالای سرش لحد گذاشتند و رویش را به سمتِ قبله گرداندند. گِلها را که به زور از کفِ بیلها جدا میشد ریختند توی گودال و ماهی و یاشین را باهم خاک کردند. فاتحهای خواندند و روحانی چندبار از مردم صلوات گرفت. بعد، کمکم توی گِل و شُل پراکنده شدند و رفتند سراغِ بدبختیِ خودشان. موهایِ سیاه و کوتاهِ رضا رشتی خیس شده و تا روی ابروهایش پایین آمده بود. روی سنگِ قبرِ بغلی نشسته بود و همانطور که با لَلِه و میکالش بازی میکرد، پرسید: «تو با یاشین دوست بودی؟» با کفِ دستم آبها را از روی سرِ سفیدم به پشتِ گردنم سُر دادم و گفتم: «دوست که نه، یه بار افتادم توی رودخونهی زاغوت. داشتم غرق میشدم؛ پرید نجاتم داد.» آب روی سطحِ گِلیِ قبرِ یاشین جمع شده بود. رضا رشتی لَلِه را برد پشتِ سرش و کشید جلو. نخِ ماهیگیری به سرعت افتاد پیش. میکال نشست روی آبِ قبرِ یاشین و نوکِ سوزنش به زیرِ یک تکهسنگ گیر کرد. خندیدم: «دلت هنوز پیشِ ماهیهست؟» سر و چانهای تکان داد: «حالا تمامِ قبرش دوباره از آب پُر شده. دارن باهم شنا میکنن.»
پسر، تو واقعاً فکر میکردی یاشین توی قبر با ماهی شنا میکند؟ داشتم با سرِ نِی زیرِ پای یک وزغ را خالی میکردم که جست زد و پرید جلو. رضا رشتی گفت: «اون روز توی زاغوت ماهیگیری میکردی؟»
پسر، وزغها وقتی زنده هستند انگار مردهاند. برعکسِ یاشین که وقتی مرده بود، زندهی زنده بود. رضا زد پسِ گردنم: «هوی، با تو ام» یکبارِ دیگر چوب انداختم زیرِ شکمِ وزغ تا زندهاش کنم. گفتم: «نه... اون روز از میدونِ بار یه عالمه میوهی پوسیده انداخته بودن توی رودخونه. آب داشت اونا رو میاورد سمتِ پل. به گمونم یه هندونهی سالم بین آتوآشغالِ میوهها دیدم و زدم به آب اونو بگیرم؛ که آب منو برد...»
یک سنگِ کوچک برداشت انداخت روی گِلِ قبرِ یاشین. آسمان داشت کوتاه میآمد، اما باران هنوز قطع نشده بود. ریزریز میزد به صورتهامان. رضا رشتی سرش را به آسمان گرفته بود و دهانش را باز گذاشته بود. بهجز گورکن که گاه از آلونکش بیرون میآمد و ما را میپایید و باز برمیگشت داخل، کسی توی قبرستان نبود. گهگاه چندتا گنجشکِ خیس از زیرِ سقفِ حلبیِ مردهشورخانه بیرون میپریدند. چیزی به نوک میگرفتند و برمیگشتند توی لانه. گفتم: «سگسفیده هم خوش داره شبا بره داخلِ مردهشورخونه بخوابه.» رضا رشتی یک سنگریزه پرت کرد که خورد وسطِ ملاجِ وزغ، اما انگار نه انگار؛ از جاش تکان نخورد. دو دستی پایینِ پیراهنش را گرفت و چلاند. آبِ تیره چکهچکه از پیراهنش ریخت روی سنگ. خط باریکی شد و آرام از یک شیار ریخت داخلِ چالهی گِلی: «باورم نمیشه یاشین توی دز غرق شده باشه.» گفتم: «یادت نیست؟ آقا معلم همیشه میگفت آدم از جایی که انتظارش رو نداره خنجر میخوره؟»
پسر، بیخود گفتم؛ ربطی نداشت. آقا معلم وقتی این حرفها را میزد که غمگین بود یا حوصلهی ماها را نداشت. اما یاشین هیچوقت غمگین نبود. همیشهی خدا هم حوصلهی موجها را داشت. صبح تا غروب کنارِ کومه روی ماسهها دراز میکشید. گاهی میزد به آب، میرفت و میرفت تا در انتهای دریا نقطه میشد. باقیِ غریق نجاتها هم میرفتند، اما یاشین جورِ دیگری میرفت. باقی آنها هم نقطه میشدند، اما نقطهی یاشین خیلی کوچکتر بود.
پسر، نکند یاشین از تخم و ترکهی آنطرفِ آبیها بود؟ به نام و جثّهاش که میآمد. اصلاً چه کسی گفته آدم باید روی خاک وطن داشته باشد. شاید یاشین از نقطهای در بینِ امواج متولد شده بود. شناسنامه که نداشته، اگر هم داشته، یقین نوشته بودند محل تولد: خزر. نامِ مادر؟ شاید: موج...گفتم: «بیشترِ غریقهای این شهر رو یاشین نجات داده بود.» رضا رشتی میکالش را از زیرِ سنگ بیرون کشید و به زیرِ لَلِه گیر داد: «یه بار با چشمای خودم دیدم با یه ماهی بزرگ شنا میکرد. به گمونم شیرماهی بود. قدِ همون که صبحِ اون روزِ جمعه، شیلات با تراکتور از آب کشید بیرون.»
پسر، نمیدانی چه ماهی بزرگی بود. دُم که میزد سطحِ ماسههای زیر تنش یک وجب فرو میرفت. آن روز تمامِ صیّادها جمع شدند، تسمههای ضخیم بستند دورِ کمرِ ماهی و کشیدندَش بالای نیسان: «یادمه... رنگش طوسی بود. چشماش خیلی ریز بود. زُل زده بود، من و تو رو نگاه میکرد. توی چشماش حسرت نبود؛ تقلا نبود؛ نا امیدی نبود...»
رضا گفت: «خیلی پیر بود. من ازین ماهیهای پیر به قُلابم خورده. جوریه که تو نمیخوای بگیریش؛ خودش میاد دهنش رو گیر میده به قلاب. انگاری میخواد بگه دیگه ازین زندگی خسته شدم؛ منو از آب بکش بیرون.» خندهی بلندی کردم و گفتم: «آخه تو از کجا میدونی توی کلّهی ماهی پیرا چی میگذره؟»
پسر، بهش برخورد. سرش را برگرداند که مثلاً قهر کرده. امّا طاقت نیاورد و با صدای بلند جواب داد: «خب معلومه... ماهیهای جوون تقلا میکنن. دُم میزنن و میخوان دهنشون رو از میکال بکشن بیرون؛ زور میزنن. حتی وقتی میندازیشون توی خشکی، زمین و زمان رو بههم میدوزن. اما ماهی پیرا تکون نمیخورن. توی چشمهاشون ترس نیست. فقط خستگیه. حتی به نظرم خوشحال هم هستن. به نظرت یاشین خوشحال بود؟» پسر، مگر میشد یاشین موقعِ غرق شدن خوشحال نباشد؟ آقا معلم همیشه میگفت آدمی از هرجا که آمده به همانجا باز میگردد. گفتم: «به گمانم بود. مگه یاشین از توی همین آب نیومده؟ ندیدی وقتی دفنش میکردن، قبرش از آب پُر شد.» رضا پرسید: «پس چرا برای مُردن این همه راه رفت دِز؟» گفتم: «چه میدونم پسر... مادرِ آدم که نمیتونه بچهش رو غرق کنه. شاید رفته جایی که آب اونو نشناسه.» رضا رشتی خندید و زد پشتِ کمرم: «بدو بریم... بارون قطع شده... میخوام اون کپوری که در دادی رو بگیرم.» از روی سنگِ قبر بلند شدیم که از وادی برویم بیرون، که یک سگِ گرگیِ خیس، دواندوان از درِ بزرگِ قبرستان آمد داخل. لحظهای ایستاد و بو کشید. بدونِ توجه به من و رضا رشتی رفت رویِ خاکِ یاشین نشست و چانهاش را گذاشت روی دستهای جلوییاش.
رضا گفت: «خیلی پیر بود. من ازین ماهیهای پیر به قُلابم خورده. جوریه که تو نمیخوای بگیریش؛ خودش میاد دهنش رو گیر میده به قلاب. انگاری میخواد بگه دیگه ازین زندگی خسته شدم؛ منو از آب بکش بیرون.» خندهی بلندی کردم و گفتم: «آخه تو از کجا میدونی توی کلّهی ماهی پیرا چی میگذره؟»
پسر، بهش برخورد. سرش را برگرداند که مثلاً قهر کرده. امّا طاقت نیاورد و با صدای بلند جواب داد: «خب معلومه... ماهیهای جوون تقلا میکنن. دُم میزنن و میخوان دهنشون رو از میکال بکشن بیرون؛ زور میزنن. حتی وقتی میندازیشون توی خشکی، زمین و زمان رو بههم میدوزن. اما ماهی پیرا تکون نمیخورن. توی چشمهاشون ترس نیست. فقط خستگیه. حتی به نظرم خوشحال هم هستن. به نظرت یاشین خوشحال بود؟» پسر، مگر میشد یاشین موقعِ غرق شدن خوشحال نباشد؟ آقا معلم همیشه میگفت آدمی از هرجا که آمده به همانجا باز میگردد.