• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4467 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۸ شهريور

روايتي در حاشيه كتاب «مواجهه با مرگ» براين مگي

من به گيلگمش شبيه هستم

سعيد حسين‌نشتارودي

«فقط مرگ است كه مي‌تواند به زندگي معنا بدهد. چيزي كه تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. به‌علاوه اگر پاياني وجود نداشته باشد، كليتي هم وجود ندارد و وقتي كليتي وجود نداشته باشد، هويتي هم وجود ندارد. اگر نابودنشدني بوديم، نمي‌توانستيم در مقام فرد انساني موجوديت داشته باشيم.

با اين تفاصيل مرگ براي‌‌مان اتفاق نيست. بخش لاينفكي از زندگي است. اگر قرار است وجود داشته باشيم، مرگ هم بايد باشد. پس مرگ نه‌تنها بدبياري نيست -‌ فاجعه‌اي نيست كه از بيرون بر ما تحميل شود و ما را نابود كند- بلكه پيش‌شرط زندگي معنادار است. بنابراين نمي‌توانيم، هم توقع داشته باشيم زندگي‌مان معنايي داشته باشد، هم از مرگ متاسف باشيم. چون تأسف از مرگ يعني تأسف از موجوديت فردي.»

من هم از زندگي سير ميشم، اينكه همه چي برخلاف ميل من اتفاق مي‌افته، اما كاري كه من مي‌كنم شبيه ديگران نيست، به اينكه اين زنده بودن‌رو با مرگ تموم كنم، نيست. من بيشتر به «گيلگمش» شبيه هستم، به دنبال گياه ناميرايي هستم، اما هميشه يك مار بدجنسي، قبل از من، گياه نجات‌دهنده‌ام رو مي‌خوره.

علاوه بر سال‌هاي زيادي كه توي‌كتاب‌ زندگي كردم، كار كردم، عشق ديگه‌اي هم در من هست. وقتي خيلي از زندگي خسته بشم، كالبد تهي مي‌كنم، و بازيگر يك نقش مي‌شم. سعي مي‌كنم، سعيد خاموش بشه و شخصيت ديگري زنده بشه. اما اين هميشه امكان‌پذير نيست. هر باري كه كتاب مي‌خونم، جهاني هستي رو ترك مي‌كنم، به قرن ديگه، يا بُعد ديگه‌اي از زمان
سفر مي‌كنم.

توي باغ‌ها راه مي‌رم، با سرخپوست‌ها مي‌جنگم، حتي با سفرنامه‌ها چندين بار جهان ‌رو زير پا گذاشته‌ام. اما هيچ وقت فكر مُردن ساكت نمي‌شه، حتي وقتي كتاب «براين مگي» را براي دومين بار تا آخر مي‌خونم، و تمام كتاب پر از حاشيه‌نويسي‌هاي من ميشه.

به نظرم تمام مساله زندگي همين كتاب «مواجهه با مرگ» باشه.«فضا عوض شده بود و حالا ديگر با خنده و شوخي حرف مي‌زدند. ولي كي‌ير از درون بي‌قرار بود. نشسته بود نگاه‌شان مي‌كرد كه چه عشقي به هم دارند. احساس مي‌كرد جاي خدا نشسته: از آينده و سرنوشت‌شان خبر دارد در حالي كه خودشان خبر ندارند. اين آگاهي دل و روده‌اش را مي‌سوزاند. دلش مي‌خواست بالا بياورد. تف كند بيندازد دور اين آگاهي را. اثري از آن در وجودش باقي نماند. سبك‌بار مردم سبك‌روترند به قول شمالي‌ها. يك بار كه جان گرم گفت‌وگو با آيوا بود، نگاهش كرد و سعي كرد مجسم كند كه مرده. چشم‌ها بسته، بي‌احساس، بي‌جان، آرام. جسمي بدون روح. چمداني خالي. جان بدون جان. نگاهش كرد و يك لحظه به نظرش آمد شئ مادي است. چيزي مثل ميز با صندلي. شيئي مصرفي. چيزي كه مي‌توان بريدش يا اره‌اش كرد يا سوختش يا گذاشتش توي جعبه خاكش كرد. اين بدترين تصويري بود كه در عمرش در سرش نقش بسته بود.»

اين تمام مساله نيست، هميشه با خودم فكر مي‌كنم، مراقب باشم كه چطور مي‌ميرم، به اين فكر كنيد، در خواب بميريم، يك تاسف كليشه‌اي و ساده همه چيز را تمام مي‌كند. حالا فكر كن، چمدان سياهي‌برداري و با اولين پرواز خودت را به يكي از مهم‌ترين گالري‌هاي روز جهان برساني. براي يك شب، گالري را اجاره كني، يك بوم خيلي بزرگ پشت سرت، روي ديوار نصب كني. وقتي تمام تماشاچي‌ها آمدند، توپ كوچك جنگي را رونمايي كني و با چمدانت ميان حد فاصل توپ و تابلو قرار بگيري، وقتي فيتيله به انتها رسيد، گلوله توپ، مثل يك اثر نقاشي، كه مطمئنا از يك سبك كوفتي مي‌شه. هر دو شكل مردن، يك‌نتيجه داره، زندگي به انتها مي‌رسه، اما اين كجا و آن كجا؟! مرگ اصلا چيز بدي نيست، چونكه زندگي‌رو معني مي‌كنه. كتاب رو مي‌بندم، ليوان چايي نيمه‌گرم رو سر مي‌كشم و از خودم مي‌پرسم: «اگر بدانم چه زماني خواهم مُرد، با باقي زندگي‌ام چه مي‌كنم؟» به دور از همه جواب‌هاي شعار زده به اين سوال، پُك عميقي به سيگار خاموش مي‌زنم و ميان دودي كه نيست، چشم‌هامو مي‌بندم.

حتي اسم اين كتاب، «مواجهه با مرگ» من رو به فكر فرو مي‌بره، لحظه‌اي كه با مرگ روبه‌رو بشم، دست به چه كاري مي‌زنم، به چه چيزي فكر مي‌كنم؟ گاهي به خودم مي‌گم، بايد اون لحظه‌ روبه‌روي كتاب‌خونه‌ام نشسته باشم، و آخرين تصوير زندگيم، ديدن اين همه جهاني باشه كه زندگي كردم، گاهي هم به آبي دريا فكر مي‌كنم، به صداي موج‌هايي كه هرشب قبل از خواب، اون‌هارو مي‌شمرم، تا خوابم ببره.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون