• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4467 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۸ شهريور

مرثيه‌اي براي يك رويا

ناديا فغاني

هميشه توي كشوي ميزم آبنبات دارم. براي مريض‌هايي كه سن‌شان هنوز آنقدر زياد نشده كه بفهمند مفهوم مريضي و درد و دارو چيست. آنهايي كه خندان و خوش‌اخلاق وارد مطب مي‌شوند و با لبخند من خام مي‌شوند. هنوز حافظه‌شان آنقدر قوي نشده كه دفعه‌هاي قبلي را كه از در مطب وارد شده‌اند، بتوانند به ياد بياورند؛ اينكه از در كه بيرون مي‌رفته‌اند يا داشتند بابت تلخي شربت‌هايي كه قرار است بخورند اشك مي‌ريختند يا بابت آمپول‌هايي كه قرار بوده بزنند.

من هم وارد بازي‌شان مي‌شوم و جوري رفتار مي‌كنم كه انگار اولين بار است مي‌بينم‌شان. لبخند مي‌زنم و ازشان مي‌پرسم كه چه طعم آبنباتي دوست دارند و به كسري از ثانيه همان طعم را از توي كشو‌ در مي‌آورم. انگار كه دارم پنجه‌هايم را آردي مي‌كنم و از زير در، نشان حبه انگور مي‌دهم تا حسابي اعتمادش را جلب كنم. بعد كم‌كم مجبورم بروم توي تيم پدر و مادرها. با آبنبات و اينجور چيزها مريضي‌ها درمان نمي‌شوند. شربت‌ها اگر چه شيرين‌اند ولي ته‌مزه تلخ‌شان تا چند ساعت روي پرزهاي چشايي معصوم حبه انگور باقي مي‌ماند و اگر نيازي به آمپول باشد هم كه ديگر نياز به گفتن ندارد كه اشك‌هاي حبه انگور آبنبات به دست، چه خوني به جگرم مي‌كند.

مريض چند روز پيشم اما سنش، سن عجيبي بود. هفت‌سالگي؛ در لحظه‌هاي شگفت عزيمت. عزيمت از وادي خيال و رويا به واقعيت. جايي كه پايت كم‌كم روي زمين سفت مي‌شود.

كار خدا هم بود البته كه آن روز آبنبات‌هايم تمام شده‌ بود. بعد از سلام و خوش و بش، دست كردم توي كشو كه سلاح خوش‌ آب و رنگم را در بياورم كه ديدم‌ كشو خالي است. انگار قرار بود آن روز توي مطب، پرونده كودكي «ميم» بسته شود. واقعيت، لخت و عور نشسته‌ بود بين من و «ميم» هفت‌ساله و دست‌هايش را به هم مي‌ماليد و كيفور، مي‌خنديد.

قبل از اينكه چوب بستني را بكنم توي حلقش، خدا خدا مي‌كردم كه گلويش چرك نداشته ‌باشد و كل ماجرا با يك شربت با طعم توت‌فرنگي و يك قوطي قرص جوشان كه بچه‌ها عاشق فش‌فش كردنش توي ليوان آب هستند، سر و تهش هم بيايد. اما آن روز نه روز من بود و نه روز «ميم». موقع نسخه نوشتن، دست دست كردم و يكي، دو تا شربتي را كه لازم داشت اول نسخه نوشتم. ولي چاره‌اي نبود. نسخه را با آمپول تمام كردم.

شروع كردم به توضيح دادن نحوه مصرف داروها براي مادر. نگاه «ميم» پر از بيم و اميد به دهنم بود تا ببيند كي حرف‌هايم تمام مي‌شود. تا ببيند كي مي‌تواند نفس راحتي بكشد.

اسم آمپول كه آمد، اشك‌هايش كه حاضر به يراق بودند، لغزيدند روي گونه‌هايش. سه، چهار ثانيه زمان لازم بود تا مصيبت را به تمامي درك كند. بعد جيغ زد و گريه كرد و پا به زمين كوبيد. چانه زد و التماس كرد. اما واقعيت، درد، تلخي و بيماري، در نبود آبنبات، قوي‌تر از هميشه بودند. سلاح رنگي كودكي غايب بود و من و «ميم» هر دو شكست خورده ‌بوديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون