• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4477 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۹ مهر

درباره جهان آثار محمدرضا كاتب با نگاهي به رمان «هيس...»

لذت مكاشفه در همزماني ذهن و نوشتار

بهمن فاطمي

 

 

نكته‌اي كه در مورد كارنامه ‌نويسندگي محمدرضا كاتب فصل مشترك اظهارنظرهاي غالب علاقه‌مندان به آثار او و نيز منتقدان ادبيات داستاني است، جايگاه رمان «هيس، مائده، وصف، تجلي» يا همان «هيس» در كارنامه اين نويسنده است. رماني كه 20 سال از انتشار آن مي‌گذرد اما همچنان ‌تر و تازه است.

سال 78 وقتي كاتب «هيس...» را منتشر كرده، عملا ادبيات داستاني ايران شاهد اتفاقي مهمي شد. رماني خشن با روايتي بكر همراه با صحنه‌ها و لحظه‌هايي درخشان. در «هيس...» با سه شخصيت كه هر يك در بخشي از رمان راوي اول شخص قصه مي‎شوند، روبه‌رو هستيم؛ شخصيت‌هايي كه هر يك ناگزيرند به مرگ.

روايت اول، روايت ستوان است كه از شب آخر زندگي او آغاز مي‌شود:

«دلم مي‌خواست وقتي بالا سر جنازه‌ام مي‌رسيدند ببينند ‌تر و تميز، مثل بچه آقاها مرده‌ام: با كفش‌هايي براق، پيراهن و شلوار اتو خورده و موهايي با بوي صابون نخل داروگر: انگار داشتم مي‌رفتم عروسي خواهرم...»

او بنا دارد براي تسويه حساب با مرد متجاوز به خود، بعد از سال‌ها برود سراغش و روايت او همين جا و قبل از رفتنش به پايان مي‌رسد و در پايان رمان باز روايت او را داريم.

روايت دوم، روايت فردي محكوم به اعدام است به نام جهانشاه كه جرمش زدن رگ هفده دختر است.

روايت سوم را هم مجيد پيش مي‌برد. كسي كه عمرش به دنيا نيست و پيش از روايت از دنيا رفته است. جسدي است كه سرش له شده و كنار اتوبان افتاده و دارد قصه‌اش را روايت مي‌كند.ابهام و عدم حتميت در رمان «هيس...» آنچنان حاد است كه حتي در مورد دلايل به ظاهر سرراست وقايع نيز قطعيتي وجود ندارد. از كار انداختن چرخه دلالي وقايع و برجستگي دادن به مفروضاتي كه هر يك مي‌تواند در حكم دليل اصلي باشد و در عين حال با طرح فرض بعدي، كمرنگ مي‌شوند و جاي خود را به ديگري مي‌دهند.

از مواردي كه با عدم قطعيت همراه مي‎شود و تا پايان رمان هم همچنان در همان وضعيت معلق و نامتعين باقي مي‌ماند، مرگ‌هايي است كه در اين رمان با آنها مواجهيم. ما در طول رمان توصيف‌ها و استدلال‌هاي مختلفي در مورد مرگ شخصيت‌ها مي‌خوانيم. مثلا در مورد مرگ مجيد در جايي مي‌خوانيم كه او تصادف كرده و در جريان تصادف بوده كه سرش لهيده و افتاده كنار اتوبان. جايي ديگر مي‌خوانيم كه او دست به خودكشي زده و با دست خودش به زندگي‎اش پايان داده. جايي هم از سوءقصد به جان او مي‎خوانيم و اينكه به دست قاتلي كشته شده است. اين دلالت‌هاي سيال و ناپايدار دامنه‌اش به مرگ دو شخصيت ديگر يعني ستوان و جهانشاه هم مي‌رسد. در مورد ستوان يك‌بار مي‌خوانيم كه او در جريان ماموريت پليسي كشته شده و يك‌بار در جريان تصادف. در مورد جهانشاه هم اگرچه فرض زدن رگ هفده دختر و جنون توام با لذت او از كشتن زن‌ها و ريختن خون‌شان در پياله گل‌مرغي و لذت بردن از تماشاي مقتولان و چشم‌هاي خمارشان در لحظه مردن، فرض نسبتا غالبي است اما او جايي در روايتي كه از خود، ماهيت و سرگذشتش به دست مي‌دهد، خود را فردي سياسي معرفي مي‌كند كه برايش –به اصطلاح- پرونده ساخته و پاپوش دوخته‌اند. در جاي ديگري هم او را نويسنده‌اي مي‌يابيم كه عناصر فضاهايي كه قتل در آن صورت گرفته، تنها ابزار زبان نويسندگي او هستند و او تنها كاربر كلماتي چون جوي و خون و ... است و نه كسي كه هفده دختر را به واقع كشته است. در آن بخش از روايت نوع نگاه و تحليل‌ها و استدلال‌هاي جهانشاه به گونه‌اي است كه او را به عنوان فردي كه بي‌گناه است و دستش به خون احدي آلوده نيست، باور مي‌‎‌كنيم. در مورد ماهيت مجيد هم اين فرضيات وجود دارد و اين شخصيت هم در جاهايي از رمان فردي با هويت‌هاي ديگر به ما معرفي مي‌شود.

نوع روايت مبتني بر سياليت و عدم قطعيت «هيس...» در رمان‎‌هاي بعدي كاتب ادامه پيدا كرد و در عين شباهت‌هاي طبيعي با «هيس...» هر بار جهان تازه‌اي را در قالب رماني مستقل به ادبيات ايران ارايه كرد. جهان كاتب، جهان عدم قطعيت است و در اين جهان نسبي و روايت‌هاي نسبي‌اش، از قطعيت‌هاي نادري كه مي‌توان در مورد آثار او حكم كرد، يكي اين است كه ما در رمان‌هاي او با تمهيدي براي خروج از ژانر رمان روبه‌رو هستيم. به عبارتي او عامدانه بسياري از ملزومات و مصالح رمان را از رمان‌هاي خود مي‌گيرد. در تمام بيست سال گذشته يعني بعد از رمان «هيس...» آنچه به عنوان رمان محمدرضا كاتب به دست خواننده رسيده، اثري بوده كه در موقعيتي وراي موقعيت رمان قرار گرفته است. خودش در جاهايي كه پيرامون مباحث نظري رمان‌هاي خود حرف زده، اين خصلت عبور از موقعيت تعريف ‌شده و ثبات ‌يافته از ژانر را در زمره اقتضائات هنر امروز برشمرده و پايبند بودن به چارچوب‌هاي پيش‌موجود و تعريف‌ يافته را نوعي محافظه‌كاري قلمداد كرده كه نسبتي با هنر جديد و سير و روند طبيعي آن ندارد. هم از اين‌روست كه ما در رمان‌هاي بيست سال گذشته كاتب بيش از آنكه پاسخي براي پرسش‌هاي‌مان از هستي پيدا كنيم، با طرح پرسش‌هاي تازه‌اي روبه‌رو هستيم كه رمان‌ها نه‌تنها پاسخي براي آن ندارند، بلكه حتي خود را ملزم و مقيد به يافتن پاسخي براي آن هم نمي‌بينند. رمان‌هاي اين سال‌هاي كاتب، رمان‌هاي كاوش‌اند. فرم و محتواي اين رمان‌ها عمدتا بر محور جست‌وجو استوارند. جست‌وجو به مثابه نفس جست‌وجو و نه لزوما به دنبال چيزي مشخص. در غالب رمان‌هاي دو دهه گذشته كاتب، اين جست‌وجو از چيزي مشخص و تعريف ‌يافته آغاز مي‎شود و به تدريج به جست‌وجوي چيزي غريب، نامشخص و ناشناخته مي‌انجامد.در وجهي از رمان‌هاي كاتب، بنا به سياليت شخصيت‌ها كه مدام از قالب قابل تعريف خود بيرون مي‌زنند، ما با روايتي مبتني بر جست‌وجوي هويت افراد روبه‌روييم؛ اما اين جست‌وجو از منظري مي‌تواند رمزگشايي از هويت افرادي باشد كه رويدادهاي رمان را پيش مي‎برند، از آنجا كه موقعيت هر شخصيت مدام در حال مستحيل شدن در شخصيتي ديگر است، جست‌وجوي هويت نيز وضعي متكثر پيدا مي‌كند و خواننده در عين حال كه روايتي از هويت شخصيت‌هاي رمان را مي‌خواند، انگار به نوعي روايتي از ماهيت انسان در معناي مجرد كلمه نيز بر او واقع مي‌شود. بنابراين جست‌وجوي رمان، صرفا جست‌‎وجوي هويت نيست، بلكه جست‌وجوي چيزي وراي مفهوم هويت است.

يك نمونه از اين وضعيت را در رمان «رام‌كننده» مي‌بينيم. كودكي كه در «رام‌كننده» آن وسط افتاده و از پي‌بردن به راز واقعي تولد خود و والدينش عاجز است و ما در رمان شخصيت‌هايي داريم كه اگرچه به قطعيت پدر بودن يا مادر بودن براي آن كودك نزديك مي‌شوند اما از آنجايي كه هرگز قطعيت نمي‌يابند و از فرط سرريز شدن مفروضات متعدد درباره آنها در رمان، پرسش از هويت به عنوان پرسشي متعين كه طبعا پاسخي متعين هم دارد، رفته رفته موضوعيت خود را در رمان از دست مي‌دهد و جاي آن را پرسشي از چيستي و ماهيت انسان در معناي مجرد و نه انضمامي كلمه مي‌گيرد. اوج اين استحاله پرسش از هويت به ماهيت، رمان «چشم‌هايم آبي بود» اوست. بدخش، يكي از شخصيت‌هاي اصلي رمان در سراسر رمان به دنبال گمشده‌اي است. اين گمشده گاهي فرزند اوست، گاهي برادر يا خواهرش، گاهي كسي ديگر و گاهي حتي تهي از ابعاد انساني و عاري از هر گونه قطعيتي. چيزي به قول راوي رمان «تار»: «كسي، چيزي يا تعريفي يك مرتبه به خاطر اتفاقي از زندگي‌اش رفته بود و حالا بدخش خودش را تو فرار يا رفتن او مقصر مي‌ديد.» اين جست‌وجوي چيزي تار و امري ناشناخته، گويا در فرآيند رمان‌نويسي كاتب محصول زيست فكري او با مقولات هستي‌شناختي در قالب تجربه‌هاي روايي و قصوي است. به عبارتي كاتب به نوعي به همزماني ميان فكر كردن و نوشتن رسيده و اين كاركرد تجربي به رمان‌هاي او خصلتي شهودي داده و نتايجي حاصل از مكاشفات لحظه نوشتن/ فكر كردن را به بار آورده است.

شخصيت‌ رمان‌هاي كاتب -نه تقريبا، تحقيقا- آدم‌هاي زجر كشيده‌اند. بسامد بالاي كلماتي چون زجر، سختي، مرگ و ... در رمان‌هاي او اين زيست رنج‌مندانه را گواهي مي‌دهد. اين رنج نه از آن دست مصايب اجتماعي محض سرچشمه مي‌گيرد كه مثلا در رمان‌هاي رئاليسم سوسياليستي شاهديم و نه از نگاه هيچ‌انگارانه نهيليست‌ها كه هر گونه نظام ارزشي را به دليل فقدان بنيان‌هاي عيني مردود مي‌شمارند. اتفاقا كاتب در مقام رمان‌نويس، بيشترين سعي خود را مصروف يافتن معنايي مي‌كند كه وجود دارد اما ديده نمي‌شود و چون ديده نمي‌شود، هيچ انگاشته شده و موجوديتش نفي شده است. از اين منظر قرابتي ميان او و وجهي از انديشه پسامدرن ديده مي‌شود. تاكيد مي‌كنم وجهي و نه بيشتر. به‌طور مثال در آراي ژان بودريار فقيد، نظريه‌پرداز پساساختارگراي فرانسه، حقيقت في‌نفسه نامرئي است و از نظر او هنري مدرن است كه اثبات كند آنچه ارايه ناشدني است، وجود دارد. رمان‌هاي كاتب هم خاصه آثار بعد از «هيس...» به تمامي به دنبال رسيدن به چنين تعبيري از حقيقت‌اند و در اين راه از هموار كردن هيچ رنج و مصيبتي بر خود دريغ ندارند. در جهان‌بيني كاتب، حتي سعادت و كاميابي انسان‌ها هم از رهگذر اين صعوبت و رنج مي‌گذرد. براي دستيابي به آن حقيقت به مثابه گمشده‌اي بي‌نام و ناديدني است كه كاتب براي دستيابي به حقيقت به‌مثابه گمشده‌اي بي‌نام و ناديدني است كه شخصيت‌هاي آثار كاتب، فرآيندهايي دوزخ‌آسا را سپري مي‌كنند. چه در پستي كه با روايت پسري آغاز مي‌شود كه گردنش زير چرخ‌‎هاي قطار رفته و حالا دارد روايت مي‌كند، چه در «وقت تقصير» كه روايت متكثر و سيال كاتب جاي آبرو و حيات، دو شخصيت اصلي رمان را كه زنداني و زندان‌بان هم‌اند، مدام با هم عوض مي‌كند و آنها را به دست تقديري سرشار از خشونت و كشتار و شكنجه مي‌سپارد، چه در «آفتاب‌پرست نازنين» كه پدربزرگ همراه با نوه‌ها از عراق به جايي در نزديكي مرز ايران مي‎آيد و دنبال قاتل پسرش مي‌گردد و در جريان اين سفر انواع سختي‌ها و قساوت‌‎ها به روايت كشيده مي‎شود، چه «چشم‌هايم آبي بود» كه كار فتوكولاژ كردن و چيدمان جسدهايي است كه در جنگ جان‎شان را از دست داده‌اند، ... و چه در «بالزن‌ها» كه راوي آن دختر جواني است افتاده در دام كسي كه به نام صيد كه بنا به توصيف دختر اگرچه اسمش صيد اما كارش كشتن است: «فقط چند تا درخت با مرگ فاصله داشتم. كافي بود پا بگذارم به فرار يا كار احمقانه ديگري بكنم تا آن رواني حسابم را برسد. حتم داشتم اين بار ديگر گلوله‌اش دوروبرم نمي‌خورد. براي ديوانگي‌اش همين بس كه تا حالا كلي آدم كشته بود و باز اسم خودش را گذاشته بود؛ صيد.» در همه اين رمان‌ها، شخصيت‌هاي اصلي دنبال چيزي هستند كه اگرچه در جريان روايت براي خواننده هم موضوعيت پيدا مي‌كند اما نمي‌توان نامي بر آن موجوديت مورد جست‌وجو نهاد و دقيقا گفت كه چه چيزي است. كاتب در همه رمان‌هاي خود دغدغه غريزه مرگ دارد. شخصيت‌هاي او يا بين جهان و مرگ و زندگي سيال‌اند يا بي‌اختيار مرگ خود را جست‌وجو مي‌كنند. چه در «هيس...» و «پستي» كه علنا با روايت راوياني روبه‌رو هستيم كه به شكلي خشونت‌بار كشته شده‌اند، چه در «وقت تقصير» كه روايت تكان‌دهنده كاتب از تحمل‌ناپذيري رنج و مصيبت وارده بر زنداني چنان تاثيرگذار است كه خواننده مرگ را هزار مرتبه بهتر از نفس كشيدن او مي‌داند، چه در «آفتاب‌پرست نازنين» كه خانواده‌اي صرفا براي انتقام يك قتل و پيدا كردن قاتل عزيزشان به كشوري ديگر مي‌روند، چه در «چشم‌هايم آبي بود» كه با پيوند زيبايي‌شناسي هنرهاي تجسمي با بدن‌هاي متلاشي روبه‌رو هستيم، چه در «بالزن‌ها» كه قصه افتادن دختري در دام قاتلي سريالي است. اين حد از مرگ‌انديشي در آثار كاتب، او را به رمان‌نويسي سوداگر هستي‌شناسي انسان تبديل كرده است؛ نويسنده‎اي كه پرسش‌هاي بي‌پاسخ ناشي از عدم قطعيت جاري در آثارش را انگار به مرگ حواله مي‌دهد. آيا مرگ، پاسخ غايي به ناشناخته‌هاي اين جهاني ماست؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون