منوچهر آشتياني، جامعهشناس در نشست جامعهشناسي ايران در داخل و خارج در انجمن جامعهشناسي ايران تبيين كرد
دردهاي تولد ايران مدرن
در عين ايراني بودن بهشدت جهاني هستيم
محسن آزموده/ تاريخ كهن ايران تاكنون كمتر مورد مطالعات انتقادي با ابزارهاي جديد مفهومي و نگرشهاي نوين جامعه شناختي و فلسفي واقع شده است و روايتها از تاريخ ايران عمدتا به شرح روايتها و رويدادنگاري آمد و شد سلسلهها اختصاص يافته است. اين غفلت باعث شده كه در بازخواني حتي امروز درك درستي از ميراث هزاران ساله خود نداشته باشيم و ندانيم كه آنچه امروز رخ ميدهد، بازتاب و انعكاس فعل و انفعالاتي است كه آگاهانه يا ناخودآگاه در طول تاريخ رخ داده است. منوچهر آشتياني از نسل اول جامعهشناسان مدرن ايراني است اما در طول بيش از نيم قرن تلاش علمي كوشيده ضمن يادگيري روشها و مفاهيم نوين اين تاريخ را مدنظر قرار دهد و از آن غفلت نورزد. آشتياني (متولد 1309 سنگلج) از نوادگان ميرزاحسن آشتياني از علماي نامدار شيعه در دوران قاجار است كه سال 1971 دكتراي خود را در دانشگاه هايدلبرگ آلمان گرفته و زيرنظر اساتيدي چون كارل لوويت و هانس گئورگ گادامر درس خوانده است. آنچه در ادامه ميآيد روايتي از سخنراني طولاني او در انجمن جامعهشناسي درباره وضعيت جامعهشناسي در ايران است.
هم گورويچ و هم دوركهايم در كتاب فلسفه و جامعهشناسي توصيه ميكنند كه جامعهشناسان بايد بكوشند تا سمت فلسفه نروند و از آغشته شدن جامعهشناسي و فلسفه بهشدت اجتناب كنند. به همين خاطر مقصود ما از مقايسه جامعهشناختي ايران و جهان خلط شاخههاي علمي و فلسفي و الهياتي نبايد باشد. ثالثا در بحث فعلي بايد توجه كرد كه در بحث فعلي نبايد مرعوب جامعهشناسي كاپيتاليستي شد و بايد با رويكردي انتقادي با آن مواجه شد
مناسبات توليدي از همه مهمتر است، اين نكتهاي است كه سرمايهداري متوجه آن نيست. اين مناسبات توليدي (مناسبات مالكيت) است كه دانشمند را به سازنده بمب تبديل ميكند و ماركس در سرمايه آن را به خوبي شرح ميدهد. متاسفانه در ايران شيوه توليد همواره محقر بوده و به اين پيشرفتگي كه به توليد شيئي و بازتوليد انساني و مناسبات توليد برسد، نينجاميده است. ما اگر ميخواهيم پيشرفت كنيم و با دنيا مرتبط شويم، بايد توليد مادي و معنوي خودمان را به سطحي بسيار بالاتر برسانيم
منوچهر آشتياني بحث خود را با اشاره به سابقه مطالعاتي و تحصيلي خود آغاز كرد و گفت: بنده در سال ۱۳۳۳ رتبه اول دانشگاه تهران شدم. آن زمان چندين سال درسي به نام جامعهشناسي توسط دكتر صديقي ارايه شد. دكتر صديقي شاگرد يكي از شاگردان دوركهايم بوده است اما ما از هيچ كدام از اين جامعهشناسان چيزي نفهميديم. ما در واقع نسل اول جامعهشناسان ايران هستيم و چيزي كه راجع به آن بحث نميكرديم، جامعه ايران بود. دكتر صديقي وزير دكتر مصدق بود و حتي ما براي دفاع از خانه وي اسلحه به دست ميگرفتيم و از او حمايت ميكرديم، اما متاسفانه در زماني كه ما ليسانس گرفتيم به دليل بيتوجهي به خواستههاي دانشجويان و مردم ايران قهر كرديم و به فرانسه رفتيم. دكتر صديقي كه وزير دولت مصدق بود يك بار در سر كلاس درسش نسبت به ملي شدن بحث نكرد و نگفت كه چه تحولي در حال رخ دادن است و حتي در مورد بورژوازي در ايران هم هيچ گونه صحبتي نكرد. من نخستينبار از طريق حزب توده با مفاهيمي چون حقوق كارگر و حقوق زنان و تساوي زنان و طبقه زحمتكش از زبان افرادي چون ايرج اسكندري، احسان طبري، قاسمي و... آشنا شدم. آن موقع از ميان چند رسالهاي كه براي دريافت ليسانس نوشتم يكي را با دكتر معين به موضوع بررسي نهضتهاي مقاومت ملي ايرانيان در سه قرن اوليه اختصاص دادم كه هنوز در دانشگاه تهران هست و همان زمان نيز بسيار هياهو به پا كرد. در اين كتاب غير از طاهريان، صفاريان، سامانيان و... از 123 نهضت ملي ايرانيان كه عليه مهاجمان صورت گرفته بود، پرده برداشتم. كار ديگري كه شروع كردم با داييام (لادبن اسفندياري برادر نيما يوشيج يا همان علي اسفندياري) بود. نيما در نامهاي به مادر من مينويسد كه برادرش (لادبن) براي نخستين بار ميكوشد ميان ملاصدرا و هگل رابطه برقرار كند و فلسفه صدرايي را به سمت هگل بكشاند. ما هم در دانشگاه تهران كوشيديم اين كار را بكنيم يعني تلاش كرديم از ميتراييسم، زروانيسم، كيومرثيه و... به طور كلي نحلههاي فلسفي قبل از زرتشت درونمايههايي بگيريم و بكوشيم نسبت آنها را با فلسفههاي جديد بيابيم. بعدا به اروپا رفتم و در آنجا اين افتخار را داشتم كه شاگردي آلفرد وبر برادر ماكس وبر را در واپسين سالهاي عمرش داشته باشم. در اروپا در سه رشته جامعهشناسي شناخت، جامعهشناسي فكر و معرفتشناسي تحصيل كردم. معرفتشناسي در فلسفه را با لوويت و گادامر گذراندم. در سوربن نيز شاگرد ريمون آرون و گورويچ شاگردان مستقيم و غيرمستقيم اميل دوركهايم پدر جامعهشناسي علمي بودم. بعدا در كتاب جامعهشناسي تاريخي از سه قطب جامعهشناسي يعني دوركهايم، ماكس وبر و كارل ماركس ياد كردم و گفتم كه تمام جامعهشناسي جهاني ميان اين سه در نوسان است. حتي اسكاچپول در كتاب جامعهشناسي تاريخي كه به تازگي منتشر شده و از 40 جامعهشناس برجسته ياد ميكند، تاكيد دارد كه همه اين متفكران ميان اين سه موسس جامعهشناسي در نوسان هستند. من نيز همواره ميان اين سه متفكر در نوسان بودهام، ضمن آنكه در جايي درباره ملاقاتم با گئورگ لوكاچ توضيح دادهام و علت گرايش صريح خودم به انديشههاي ماركس را نشان دادهام.
وي در ادامه به وضعيت جامعهشناسي در ايران اشاره كرد و گفت: شرح بسيار مختصر فوق از زندگي علميام را به اين جهت ارايه كردم تا نشان دهم كه وقتي شروع به كار كردم، جامعهشناسي به معناي علمي آن در ايران وجود نداشت و امروز هم وضع چندان فرق نكرده است، اگرچه در هر صورت به نحوي وضع سامان يافته است.
مناسبات اجتماعي، فرهنگي اقتصادي و سياسي در هم تنيدهاند
آشتياني در ادامه به موضوع اصلي بحث خود يعني ارتباطات تاريخي و اجتماعي ايران با خودش در داخل و با خارج از ايران در جهان خارج و برخورد ميان دو با يكديگر اشاره كرد و در ابتدا منظور از تعبير مناسبات اجتماعي و تاريخي را شرح داد و گفت: وقتي از مناسبات تاريخي و اجتماعي سخن ميگوييم، منظورمان حاصلضرب مناسبات اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي است، يعني ميان اين عناصر رابطه تضايف (correlative) برقرار است و هيچ مناسبات اجتماعي وجود ندارد كه در آن مناسبات اقتصادي و فرهنگي و سياسي نباشد. البته شدت و ضعف و نسبت اين تضايف بر اساس برهه زمان فرق ميكند. بنابراين وقتي از مناسبات اجتماعي سخن ميگويم، از ملغمه و امتزاجي برآمده از ضرب اين مناسبات در يكديگر حرف ميزنم. ضمن اينكه رابطه ميان اين مناسبات ديالكتيك يعني مترابط، متعاكس، متعامل و متحرك است. از هراكليتوس يوناني تا لائوتسه چيني و ميتراييسم و ونديداد ايراني تا هگل و ماركس تمام مناسباتي كه در جهان تاريخ يعني بشريت و تاريخ جهان يعني كهكشان رخ ميدهد، هم متقابلاند، هم متعاكساند، هم متعاملاند و هم متحرك. البته همچنان كه گفتم شدت و ضعف و اشتداد اين مناسبات بر اساس شرايط تاريخي و جغرافيايي فرق ميكند.
در جامعهشناسي جزء و كل را بايد با هم ديد
اين جامعه شناس سپس به تمايز ميان داخل و خارج در بررسي مناسبات اشاره كرد و گفت: به صورت هستي شناختي (انتولوژيك) هر پديدهاي يك بار خود را از نزديك و از درون نشان ميدهد و بار ديگر از دور و بيرون. در شناخت تاريخي و اجتماعي نيز اينچنين است. اين خاصيت هستي شناختي وجود و معرفت شناختي شناخت است. به همين خاطر جامعهشناسان بزرگ از ماركس و برگرفته تا تالكوت پارسونز همه به اين نكته متذكر شدهاند كه آن كس كه نگاه دور و كلي را از دست بدهد، نگاه نزديك و جزيينگرانه را نيز از دست ميدهد. وقتي انسان كل را با نگرشي پانوراما نبيند، جزو را نيز نميبيند. به همين خاطر همه جامعهشناساني كه ديد تاريخي خود را از دست ميدهند، ديد جامعهشناختي خود را از دست ميدهند. به همين خاطر است كه ما ماركس و ماكس وبر را ستايش ميكنيم و تاكيد ميكنيم كه اين افراد توانستند از فرآيندهاي طولاني مدت تاريخي به نحو ساختاري نمونههاي واقعي و مشخصي را گرفتند تا بتوانند در سطحي نظري قابل انطباق با همه انواع و اقسام باشند. براي مثال ماركس از مفهوم مناسبات توليدي بهره ميگيرد و تاريخ را با تحول مناسبات توليدي توضيح ميدهد. ماكس وبر نيز تاريخ را با دو فرآيند عقلاني شدن و اين جهاني شدن ياد ميكند. آشتياني پس از بحث درباره روش جامعه شناختي تاريخي خود به ايران اشاره كرد و گفت: بر اين اساس من ميخواهم درياي ايران را در اقيانوس جهاني مقايسه كنم و نشان دهم كه اين دو چطور با يكديگر به نحو ديالكتيكي ارتباط داشتهاند و تعامل و تعاكس و تعاطي و تحرك در نهايت چه بوده است. البته تاكيد ميكنم كه اين كار يعني بحث درباره وضع ايران و وضع جهان به طور كلي و رابطه اين دو با يكديگر چنان كه اشاره شد، در يك جلسه امكانپذير نيست و نيازمند چندين ترم كلاس دانشگاهي است.
مرزهاي معرفت را به دقت بايد جدا كرد
وي سپس به چندين مفروض در نگاه خود به جامعهشناسي براي ادامه بحث اشاره كرد و گفت: اولا در بحث فعلي به مرزهاي جامعهشناسي علمي وفادار هستيم و مقصودمان اين نيست كه دانش جامعهشناسي غلط است و بايد به طور كلي از ميان برود. متاسفانه امروز در جامعه ما جامعهشناسي در حال مثله شدن است و بدون در نظر گرفتن جامعهشناسي علمي مرزهاي آن را با ساير معارف مختلط ميكنند. ثانيا مقصود از بحث ما تبديل كردن جامعهشناسي به شعبهاي از مطالعات ديني و الاهيات نيست. اين در حالي است كه امروزه به دقت ميان جامعهشناسي و شاخههاي ديگر علوم انساني از جمله الاهيات مرزهاي مشخص وجود دارد. در سير تكوين علوم انساني در فرهنگ غرب، ابتدا از الاهيات جامعه و الاهيات تاريخ سخن ميرفت. در تورات كتاب جامعه داريم و با اين تعبير شروع ميكند كه جامعه ميگويد. به عبارت ديگر زماني كه شناخت بشري مرزهاي اسطوره را پشت سر ميگذاشت، هيچ منبع و ماخذي جز تئولوژي وجود نداشت. بعد از چند قرن و بعد از رنسانس و رفورماسيون اين نگرش تئولوژيك جاي خود را به فلسفه جامعه و فلسفه تاريخ داد. با هگل و اگوست كنت آشنا هستيد و ميدانيد كه ايشان از درون الهيات مسيحي جامعه و الهيات تاريخ، فلسفه جامعه و فلسفه تاريخ را استخراج كردند. ضمن آنكه آثاري از الهيات مسيحي را در خود به جاي گذاشت. كمااينكه در فلسفه تاريخ آگوست كنت آثاري از الهيات مسيحي، مثل ميل به رستگاري ديده ميشود. مفهوم پايان تاريخ هگل نيز مايههايي از نگرش اسكاتولوژيك مسيحي دارد. البته فلسفه تاريخ و فلسفه جامعه مترقيتر از نمونههاي پيشين است. اما از 100 سال پيش به اين سو از دل فلسفه تاريخ و فلسفه جامعه، دانش يا علم تاريخ و علم جامعهشناسي به وجود آمد كه علم هستند. هم گورويچ و هم دوركهايم در كتاب فلسفه و جامعهشناسي توصيه ميكنند كه جامعهشناسان بايد بكوشند تا سمت فلسفه نروند و از آغشته شدن جامعهشناسي و فلسفه بهشدت اجتناب كنند. به همين خاطر مقصود ما از مقايسه جامعهشناختي ايران و جهان خلط شاخههاي علمي و فلسفي و الهياتي نبايد باشد. ثالثا در بحث فعلي بايد توجه كرد كه در بحث فعلي نبايد مرعوب جامعهشناسي كاپيتاليستي شد و بايد با رويكردي انتقادي با آن مواجه شد. به تعبير لوكاچ كاپيتاليسم براي آنكه بتواند بزرگترين جنايات خود را انجام دهد، پشت جامعهشناسي مخفي شده است و تنها ايرادات كوچك ميگيرد و به كل نظام سرمايهداري كاري ندارد. در حالي كه اساس اين نظام كاپيتاليستي بر مبناي دروغ و تزوير بنا شده است.
كهنالگوها در امروز ما تاثيرگذارند
آشتياني پس از بيان مقصود خود از جامعهشناسي به تاريخ ايران پرداخت و گفت: به دليل كمبود وقت چارهاي ندارم كه درباره چند هزارسالي كه ما پيش از 2500 سال اخير به شكل اكولوژيكي و اكوسيستمي و به طور آنتروپولوژيكي (انسانشناسانه) و به نحو قومي (اتنيكي) ايراني شديم، بحث نكنم. ما پيش از اين ايراني نبوديم و گروههاي پراكنده مهاجري بوديم كه از توفان به منطقه آسيا آمده بوديم اما در اثر مناسبات اكوسيستمي و آنتروپولوژيك و قومي توانستيم در اين جغرافياي خاص به مليت ايراني بدل شويم. در اين دوره هنوز از مناسبات سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي خبري نيست و اين دوره پيش از هخامنشيان است. اهميت اين دوره در اين است كه بدون شك رسوبات و تهنشينهايي از اين هفت هزار سال در ما باقي مانده است و متاسفانه ما به آن آگاهي نداريم و مورخ و جامعهشناس ما نيز به آن نميپردازد. در حالي كه ما بايد اين تاثيرات كهن را بشناسيم. به قول يونگ و آدلر اگر انسان اين كهنالگوها را نشناسد، در او ميمانند و به سختي از او انتقام ميگيرند. گاه به گاه بيرون سر ميكشند و انسان را به راههايي مياندازند كه خودش دليلش را نميداند. مثلا ميل آريايي بودن ايراني در فروردين بروز ميكند يا ميل آتشكدهاي او در جشن سده خودش را نشان ميدهد، در حالي كه ايراني به منشا اين تاثيرات آگاهي ندارد.
نگرشي انتقادي به تاريخ كهن نداشتهايم
آشتياني در ادامه به تاريخ باستاني ايران از تشكيل دولت هخامنشيان به بعد پرداخت و گفت: در هخامنشيان نخستين بار حكومت مونيستي و واحد بر اساس بردهداري و بر اساس دسپوتيسم شاهنشاهي شكل گرفت. در اين فرهنگ گفته ميشد «شها مهر تو كيش و آيين ماست/ پرستيدن نام تو دين ماست». در اين تعبير از ملت ايران و زحمتكشان و نخبگان و فرهيختگان سخني نميگفت. حكومت فاعل خودسر فعال مايشاء بود. هم هخامنشيان و هم اشكانيان و هم ساسانيان با همه افتخاري كه به آنها ميكنيم، اين ويژگي را داشتند. ما معمولا به كوروش بزرگ و منشور حقوق بشر او افتخار ميكنيم، اما فراموش ميكنيم كه همين بزرگوار در الواحش به صراحت ميگويد همانا نيزه مرد پارسي بسي دور رفته است و بسي قومها را به چنگ آورده است و از 35 قوم نام ميبرد كه به اسارت ايران در آمدهاند. البته قصد من بدگويي نيست، بلكه ميخواهم واقعيت را نشان دهم. در همين دوره غير از زردشتيگري، نحلههاي فلسفي ديگري چون ميتراييسم و زروانيگري آمده كه متاسفانه ما كمتر به آنها توجه كردهايم، اما غربيان درباره آنها تحقيق كردهاند. ميتراييسم تا انگلستان رفت و هنوز در انگلستان معبدهاي ميترايي مربوط به پنج هزار سال پيش را ميبينيم. در هر صورت تا پيش از اسلام، داراي دولت مستقل متمركز شاهنشاهي كه با ديانت زرتشتي درآميخته بود، بوديم يعني ما در ساسانيان و حتي هخامنشيان شاهد اتحاد ديانت و سياست هستيم.
سامانيان گذشته تاريخي ايران را حفظ كردند
وي سپس گفت: ورود اسلام به ايران موضوع بسيار مهمي است كه متاسفانه كمتر به آن پرداخته شده است. جايي كه خيلي بارز شاهد برخورد تمام گذشته (ايران باستان) با دوران جديد پس از اسلام را ميبينيم، سامانيان هستند. در اين دوران گذار تماميت و هويت ملت ايران در معرض سختترين و گستردهترين و عميقترين آزمايشهاي تاريخي قرار گرفته است. دنياي ايرانيت كهن از حيث آنتروپولوژيكي، اتنيكي و اكولوژيكي 10هزار ساله به تدريج رنگ ميبازد و جاي خود را به ايران جديدي ميدهد. از گذشته تا حدي بريده شده و هنوز نظام منسجمي نيافته است. كاركردها و ساختارهاي اجتماعي قديم به مرور در كاركردها و ساختارهاي جديد در حال فعال شدن هستند. گذشته در برابر محو شدن مقاومت ميكند. كار بزرگ سامانيان اين بود كه گذشته را در داخل حفظ كرد. اگر ما امروز ايراني ماندهايم، به اين خاطر است كه تاريخ مشتركمان حفظ شده و فارسي صحبت ميكنيم. فردوسي ميگويد: پي افكندم از نظم كاخي بلند/ كه از باد و باران نيابد گزند/ نميرم از اين پس كه من زندهام/ كه تخم سخن را پراكندهام. فردوسي ميداند در زماني كه مناسبات سياسي، اقتصادي، اجتماعي قوياي براي مقابله با اعراب نيست، دست به سلاح فرهنگي ميزند و از زبان فارسي بهره ميگيرد.
آشتياني درباره سدههاي ميانه تاريخ ايران گفت: در تمام اين دوران غير ازحدود 200 سال دوران اول يعني طاهريان، صفاريان، سامانيان، آل بويه و 100 سال مستعجل عصر صفويه تا انقلاب 1357 هيچ حكومت مستقل ايراني نداريم. در تمام اين دوران به غير از مواردي كه ذكر شد، سلاطين ايران زير سيطره خليفه يا سلاجقه ترك و مغول بودهاند. درباره اين دوران كساني چون كاتوزيان و علمداري بحث كردهاند و از عللي چون تشتت اجتماعي، از هم گسيختگي اجتماعي و فقدان مدرنيته و مدرنيسم ياد كردهاند.
انقلاب مشروطه ناتمام بود
وي سپس به مشروطه اشاره كرد و گفت: انقلاب مشروطه ناتمام بود و درتمام شوون با شكست مواجه شد. در اين انقلاب ملت ميخواست از دوران در خود مانده قديم بيرون بيايد و به دنياي در خود مستقر شده نو برسد و از ايران در خودمانده وارد دنياي جديد شود. تلاشهاي زيادي در اين زمينه صورت گرفت اما متاسفانه مادر ميهن ما از انقلاب مشروطه تاكنون دچار دردهاي رحمي تولد ايران مدرن است. در انقلاب 57 است كه ما با استقلال مواجه ميشويم و اين را نميتوان انكار كرد. تمام مخالفتي هم كه دنياي سرمايهداري غرب با ما ميكنند، به دليل همين استقلال است.
رنسانس ايراني- اسلامي با قشريگري عباسيان ناكام ماند
آشتياني پيش از پرداختن به دوره معاصر به عصر رنسانس عظيم ايراني- اسلامي در قرون سوم تا ششم هجري اشاره كرد و گفت: بزرگترين شرقشناسان چون نولدكه، گلدزيهر، فراي، متز، كربن و... به رنسانس عظيم اسلامي- ايراني اعتراف كردهاند. ايشان با شگفتي ميگويند چطور شد كه ناگهان در اين چهار قرن در اين برهوت و كوير بزرگترين دانشمندان جهان از بيروني، زكريا، ابن سينا و... و بزرگترين شاعران از سعدي، حافظ، مولانا و... ظهور كردند؟ خلفاي عباسي در اين زمينه نقش اساسي داشتند. ايشان وارد گود شدند، اسماعيليه را سركوب كردند، اخوان الصفا را كشتند، رفض رافضيه و اعتدال معتزله را نابود كردند. سهروردي و حلاج را كشتند. به همين دليل اين رنسانس فروريخت. البته ماترك را نيز مغول به نيابت خلفاي عباسي ويران كردند. اهميت اين دوره در اين است كه با پايان آن در قرن ششم هجري (12 ميلادي) دانشمندان ايراني و مسلمان به غرب و بيزانس مهاجرت كردند و يك قرن بعد بر اساس اين ميراث ايراني رفرماسيون و رنسانس غربي اتفاق افتاد. دانشمندان زيادي در غرب مقالات تندي عليه پادشاهان و كليسا مينوشتند و چون جرات نميكردند كه نام خودشان را بنويسند، اين تعابير را به نقل از ابن سينا (Avicenna) و ابن رشد (averos) ميآوردند! البته ادعاي من اين نيست كه رنسانس و رفرماسيون مال ما بود، تنها ميخواهم اشارهاي به خدمتي كنم كه ايرانيان به اين نهضت در غرب و اومانيسم و راسيوناليسم و كريتيسيسم اروپايي كردند. ما پيش از روشنفكري ديني در قرن 18 اروپا در ابتداي عصر عباسيان در تمدن اسلامي معتزله را داشتيم كه از عقلانيت دفاع ميكردند.
پرولتاريا و بورژوازي قدرتمند نداشتيم
آشتياني در ادامه به عصر كنوني تاريخ ايران رسيد و گفت: متاسفانه ما از اين ميراث بهره نبرديم و مشروطه نيز چنان كه اشاره شد به شكست انجاميد. در نتيجه ما نه پرولتارياي قدرتمندي داشتيم كه انقلاب اكتبر روسيه بكنيم و نه بورژوازي قوي كه انقلاب فرانسه داشته باشيم. در نتيجه با اين ضعفها انگليسيها رضاخان را بر سر كار آوردند كه از چپ تا راست، از اراني تا مدرس همه را كشت و سركوب كرد اما چرا انقلاب مشروطه به نتيجه نرسيد؟ چنان كه پروفسور كاتوزيان در تحليل خود ميگويد، علت مدرنيسم كاذب بود. اين مدرنيسم كاريكاتور خارجي بود. نظام شاهنشاهي پهلوي كه 50 سال ادامه يافت، بر مدرنيسمي سرتاپا دروغ مبتني بود. اما با انقلاب 57 ما وارد نظام جمهوري اسلامي شديم. ما از دسپوتيسم شاهنشاهي وارد فضايي جديد شديم. اما راسيوناليسم، اومانيسم و كريتيسيسم (اصالت نقادي) را با خود نياورديم. غرب در گذار خود به جمهوري، كرتيسيسم و راسيوناليسم كانت و تاريخيگرايي هگل را آورد اما ما چنين نكرديم. البته از دوران فئوداليسم وارد عصر جديد شديم، اما حتي عقلگرايي خودمان از گذشته تاريخي ايران را نيز نياورديميعني با يك پا به جمهوري وارد شدهايم و با پاي ديگر در گذشته ماندهايم.
دسپوتيسم و شيوه توليد محقر
دو ميراث منفي تاريخي
آشتياني در پايان بحث به جمعبندي بررسي جامعه شناختي مختصر خود از تاريخ پر فراز و نشيب ايران پرداخت و به برخي ويژگيهاي فرهنگي مثبت و منفي كه از اين تاريخ كهن به ميراث مانده اشاره كرد و گفت: من البته در نتيجه تحقيقات به 18 ويژگي رسيدهام كه از اين تاريخ 2500 ساله باقي مانده است، اما به چهار ويژگي بسنده ميكنم؛ نخست ويژگي منفي دسپوتيسم شرقي يعني تز ويتفوگل است. اين دسپوتيسم تنها به راس ساختار اجتماعي ربط ندارد و انتقادي به فرهنگ اجتماعي و مردم است. اين ويژگي باعث ميشود كه در ايران تفكر قهرمانپروري به وجود بيايد كه در همه شوون و عرصههاي اجتماعي حضور دارد و همگان به دنبال قهرمان و كاريسما هستند. قهرمانپروري در فرهنگ اجتماعي ايران به ميراث رسيده است و ما بايد آن را از خودمان دور كنيم. اين قهرمانپروري به تودهها صدمه ميزند و قاعده مخروط اجتماعي را صفر ميكند. ضمن آنكه رابطه واقعي ميان راس و قاعده هرم اجتماعي را قطع ميكند يعني نيازها و خواستها و گرايشهاي قاعده اجتماع آزادانه به راس منتقل نميشود و باعث از هم گسيختگي اجتماعي ميشود. ميراث منفي دوم تز ماركس يعني وجه توليد محقر آسيايي است. ماركس و انگلس در پنج نامه درباره ايران به اين نكته اشاره كردهاند. ايشان نشان دادهاند كه در شرق هيچوقت توليد كامل وجود نداشته و در نتيجه وجه توليد بسيار حقير بوده است. در توليد انساني اولا اشيا از طبيعت توليد ميشوند (توليد شيئي)، ثانيا خود انسانها بازتوليد ميشوند (بازتوليد انساني) و ثالثا توليد مستلزم مناسبات اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و سياسي لازم است تا توليد شيئي و بازتوليد انساني انجام بگيرد. اين را مناسبات توليد ميگوييم. مناسبات توليدي از همه مهمتر است، اين نكتهاي است كه سرمايهداري متوجه آن نيست. اين مناسبات توليدي (مناسبات مالكيت) است كه ماركس در سرمايه آن را به خوبي شرح ميدهد. متاسفانه در ايران شيوه توليد همواره محقر بوده و به اين پيشرفتگي كه به توليد شيئي و بازتوليد انساني و مناسبات توليد برسد، نينجاميده است. ما اگر ميخواهيم پيشرفت كنيم و با دنيا مرتبط شويم، بايد توليد مادي و معنوي خودمان را به سطحي بسيار بالاتر برسانيم.
تطبيق و تطابق و جهاني بودن دو ميراث نيكوي تاريخي
وي در انتها به دو ميراث نيكو كه در تمام تاريخ ايران حضور داشته اشاره كرد و گفت: ما در اين 2500 سال از ويژگي ممتاز تطبيق و تطابق برخوردار بوديم يعني اين توانايي را داشتيم كه خودمان را با الگوهاي خارج منطبق كنيم و بتوانيم آنها را وارد ايران كرده و ايرانيزه كنيم. نمونه بارز را در فارابي و ابن سينا ميبينيم كه چگونه فلسفه يوناني را ايرانيزه كردهاند. ويژگي مهم ديگر ايرانيان آن است كه در تمام طول تاريخ به همان شدت كه ملي بودهاند، جهاني نيز بودهاند. تمام فلاسفه، عرفا، شعرا و دانشمندان ما همان اندازه كه ملي بودهاند، بينالمللي بودهاند. ما هيچگاه جهان ستيز نبودهايم. ما براي ارتباط با جهان و پيشرفت بايد آن دو ويژگي منفي دسپوتيسم و شيوه توليد محقر را از خود دور و اين دو ويژگي مثبت را تقويت كنيم.