• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4499 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ آبان

ميز هميشگي، رويا، حاج رضا، كاظم و داستان خاطرخواهي

ميز رويا

شهلا شيخي

 

 

ميزها را جا به ‌جا مي‌كردم كه صداش را شنيدم: كاظم آقا ميز رويا را بگذار همان‌ جا باشه!

دست رو كمرم گذاشتم: چشم آقا!

پاييز بود و بايد ميزها را از دم‌ در دور مي‌كرديم. نگاهم به حاج رضا افتاد كه چشم به بيرون دوخته بود و رد شدن ماشين‌ها و آدم‌ها را تماشا مي‌كرد. برگشتم طرف‌ ميز رويا خانم. حاج رضا انگار ديد. گفت: يك روميزي نو بنداز روش، سرويسش را هم عوض كن!

نگاه‌اش هنوز به خيابان بود. گشتم دنبال روميزي سفيد‌ آهار خورده‌اي با چين‌هاي قهوه‌اي تيره و روشن، درست همرنگ پشتي صندلي‌ها. قفسه‌ها پُر بود از روميزي‌هاي اتو شده. چند تايي هم دست نخورده مانده بودند براي اشخاص مهم. روميزي را پهن كردم، گلدان شيشه‌اي باريكي هم گذاشتم روش كه فقط يك شاخه ‌گل جا مي‌‌گرفت.

اسم ميز را گذاشته بودم رويا‌؛ حاج رضا هم مي‌دانست. شده بود رازي بين ما براي سال‌ها. هر روز رويا خانم‌، كمي به يك‌ ظهر مي‌آمد‌، پشت همان ميز مي‌نشست.

حاج رضا شب‌ها هم‌ مي‌ماند‌ پشت دخل و با مشتري‌ها خوش‌وبش مي‌كرد‌؛ اما ظهرها فقط زل مي‌زد به پنجره ساختمان‌ بلند‌ روبه‌رو. موقع چرخيدن بين ميزها حواسم بهش بود. بيشتر‌ مشتري‌هاي ناهار پاي ثابت بودند اما شب‌ها براي شام همه جور آدمي بود‌؛ خانواده‌ها هم مي‌آمدند. منوي غذا حرف نداشت؛ چلوكباب‌ مخصوص، جوجه زعفراني، خورش خلال، ماست چكيده‌، سوپ كرفس‌ عالي با چاشني آبغوره و... حاج رضا حواسش جمع‌ همه جا بود‌؛ به آدم‌ها‌، به ماشين‌هايي كه از پشت شيشه‌ رد مي‌شدند به غذاهايي كه در آشپزخانه پخت مي‌شد. حساب‌ مرغ‌ها براي جوجه‌كباب دستش بود‌؛ حتي اندازه كباب كوبيده روي هر سيخ. هر روز دم به ساعت مي‌‌رفت آشپزخانه كمي سوپ مي‌چشيد، دو دانه برنج‌ همقد را بين انگشت‌هاش مي‌گرفت بي‌آنكه له‌شان كند‌ و با خط‌كشي بلند آب خورش‌ها را مي‌سنجيد. سر ساعت 12 مي‌نشست پشت ميز و نگاه مي‌كرد به ساختمان بلند‌ روبه‌رو‌؛ به پنجره‌اي كه آب‌پرش را آبي كرده بودند. رويا خانم را مي‌ديد با شال سفيد زير تاق آبي. آنقدر نگاه‌اش را كش مي‌داد تا از در شيشه‌اي مي‌آورد‌، مي‌نشاندش پشت ميز. هر روز بعد از كار مي‌آمد براي ناهار. به دلم افتاده بود تنهاست. از پشت پنجره مي‌آمد اينجا، مي‌رسيد به حاج رضا.

امروز چي ميل دارين؟ كبابمون عالي شده... فقط سالاد و ماست؟... به رو‌ي چشم!

شده بود مشتري هميشگي‌. هيچ‌وقت نشد اسمش را بپرسم اما اسمم را كه پرسيد، گفتم: نوكر‌ شما‌، كاظم!

آن موقع حاج رضا فقط به ميز رويا نگاه مي‌كرد كه هر روز چيده مي‌شد براي رويا خانم!

مثل نسيم مي‌آمد و مي‌رفت. من انگار خواب بودم اما حاج رضا نگاه‌اش مي‌كرد تو بيداري. نگاه‌اش با من فرق داشت. شكمش كلي چربي آورده بود. به ظاهر سرش گرم كار و كاسبي بود. فقط نگاه‌اش بود كه از لابه‌لاي ماشين‌ها مي‌رفت تا آن پنجره‌؛ تا آن ساختمان بلند!

رويا خانم ريزه‌ميزه بود‌؛ آنقدر كه تو مشت يك آدم‌ گنده جا شود. تركه‌اي و مغرور‌؛ اما لبخند كه مي‌زد به دل مي‌نشست. جوري راه مي‌رفت كه حاج رضا مجبور بود از توي شيشه تماشاش كند. گفتم‌: حاجي‌، اين خانم شكل فرشته‌هاست!

سرش را تكان داد و پرسيد: چرا‌؛ مگه چكار مي‌كنه؟ بال داره؟ حاجي‌، تو را به خدا خودت مي‌بيني‌اش كه هميشه. هر روز با آن شال سفيد كه پرش مي‌رسه به شانه‌هاش از آسمان مياد زمين يا نه؟ من كه هيچ‌وقت راه رفتنش را نديدم‌؛ حتي نشستن‌اش پشت‌ ميز!

حاج رضا دستي به موي‌ سفيدش كشيد: خب حتما وقتي مياد كه مشغول‌ جاي ديگه‌اي!

تا خواستم بگويم: نه به خدا حواسم هست!

روش را كرد طرف شيشه و چشم چرخاند سمت‌ ساختمان بلند، باز هم آن پنجره...

نمي‌دانم چند سال گذشته‌؛ حساب از دستم در رفته‌؛ اين مدت، رويا خانم يكراست از سر‌ كار براي ناهار مي‌آمد، مي‌نشست پشت ميز‌؛ ميز‌ خودش البته. مانتو شلوار يكرنگ مي‌پوشيد با شال سفيد. مي‌گفت: كاظم آقا ميرم دست‌هام را بشويم!

مي‌گفتم: امروز چي ميل دارين؟ تا برگردين غذا رو ميز حاضره!

گفتم: حاج رضا‌، مي‌گم ما كه روز‌به‌روز بيشتر از دست مي‌ريم‌؛ ولي اين رويا خانم جنسش از چيه‌؛ چه‌ جوريه هيچ پير نمي‌شه. انگار همونيه كه چند سال قبل آمد اينجا. باور نمي‌كني، مي‌گم فرشته‌ است؟!

حاج رضا لبخند زد. صورتش روشن شد. دستي به محاسن سفيدش كشيد: خب از خودش بپرس!

حاجي جان يك روز پرسيدم ازش. به جاي جواب فقط خنديد. همين‌، ديگه نه آ‌، نه نه. لاكردار انگار خستگي‌اش را پشت در چال مي‌كنه‌؛ هميشه خدا سر‌ حاله!

آه كشيدم: زن‌ خوبيه‌، حيف تنهاست‌؛ يعني اين جوري خيال مي‌كنم. مثل خانواده خود‌ ما مي‌مانه‌؛ يك روز اگه نياد جاش بد جوري خاليه!

حاج رضا نگاه‌‌ام كرد. تو چشم‌هاش چيزي بود كه دلم ريخت. گفتم: حاجي ببخش جان بچه‌هات. نبايد فضولي مي‌كردم تو كار‌ مشتري‌؛ مي‌دانم بدت مياد. غلط كردم. اما راست گفتم به‌ خدا‌، رويا خانم يك چيز ديگه است!

سال بعد واقعا دست مي‌گرفتم كمرم از فشار‌ كار، از ترس اداره بهداشت، از سختگير‌هاي پدرانه حاج رضا كه به سن و سال كوچك‌تر از من بود. كم‌كم موقع باز‌نشستگي‌ام مي‌شد. گاهي رويا خانم را مي‌ديدم پشت پنجره كتاب مي‌خواند‌؛ حاج رضا هم نگاه‌اش مي‌كرد در سكوت‌؛ فقط نگاه‌ و بعد مي‌ديدمش پشت ميز!

گفتم: حاجي نرو. اگر بري همه ‌چيز از دست ميره!

سعي كردم نصيحتش كنم. جاي برادر‌ بزرگش بودم‌، سكوت كرد.

گفتم: بچه‌ها كه رفتن. جاشون هم كه امنه. تو نرو. تلف مي‌شي‌‌ها، ديره براي آدم‌ ديگه‌اي شدن!

گفتم: فكر نمي‌كني اگر بري رويا خانم هم بال مي‌زنه ميره‌. ميره، شايد هم براي هميشه!

گفتم: اين شد عاقبت اين همه سال خاطرخواهي، اين همه سال صبوري، انتظار؟ ميري كه چي بشه؟ بمان با رويا سر كن!

خواستم دوباره حرف بزنم كه حاج رضا سكوتش را شكست: پشت اين همه سال يك روياي شيرين بود اما واقعيت چيز ديگه‌اي است‌؛ يك چيز‌ تلخ! حالا وقت رفتن شده وقت بيدار شدن از رويا و چشم باز كردن رو واقعيت هر قدر تلخ‌؛ رو زندگي و زن و بچه، مال و منال و آبرو... فكر كردي مردم چي مي‌گن به اين ماندن!؟

نفهميدم چه اتفاقي افتاده بود و كي‌، كه يكهو حاجي عوض شد. همان ظهر رويا خانم آمد. حاج رضا نبود. صداي در را شنيدم‌؛ صداي صندلي‌اش را هم‌. خودش نبود كه‌، زني غمگين‌؛ بي‌شال سفيد‌؛ انگار فرشته‌اي كه بالش را چيده باشند. گفتم‌: سلام. چي بيارم ميل كنيد؟

گفت: هر چي حاضره. خيلي گرسنه‌ام‌!

رنگش پريده بود. از آشپزخانه كه برگشتم‌، ميز‌ خالي بود‌. رويا خانم پر زده بود‌. نگاهم رفت تا پنجره‌؛ تا ساختمان بلند. انگار هيچ‌وقت كسي آنجا نبود!

شب به حاج رضا كه نگاه كردم، بغضم تركيد. پرسيد: چي شده كاظم آقا‌؟

دست بردم جيبم و كلي پول گرفتم جلوش. متعجب پرسيد: اينا چيه؟

با هق‌هق پيرانه‌سري‌ جواب دادم: اينها را رويا خانم گذاشته بود رو ميز با يك دست خط براي من. خواسته بود پول‌ها را بدم شما بابت ناهار اين چند ساله... يعني چشم‌هام بهم دروغ مي‌گفتن اين همه سال‌؟ خودم مي‌ديدم پول مي‌گرفتي ازش به‌ خدا!

حاج رضا روش را برگرداند: مال خودت كاظم آقا، بيدار شو. او فقط يك رويا بود!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون