• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4516 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ آبان

سفر در ميان حيراني و گرماي كوير براي كشف يك ناشناخته

وادي بهت

منصورعليمرادي

كاميون كه در پيچ تپه ماهور پيشاديد محوشد، حس كرد درونش دارد از نوعي ترس و ترديد ورم مي‌كند. از نوعي ياس و هراس. زوزه كاميون داشت دور مي‌شد و از رمق مي‌افتاد. جهان عين ساعات اوليه خلقت در خاموشي و خوف غوطه‌ور بود. باد انگار كه سكته كرده باشد، داشت نمي‌وزيد. در چهار طرف، كلوت‌هاي بلند عين دمل‌هايي درشت از لاشه دشت بيرون زده بودند. از گُرده كلوتِ كنار جاده بالا رفت تا بتواند اطراف را به‌درستي وارسي كند. تا فراديدِ چشم، چشم‌انداز روبه‌رو پر از سازه‌هاي رُسي بود كه ارتفاع بعضي از آنها تا چهارصد- پانصد متر هم مي‌رسيد. سازه‌هايي رفيع كه تيغه باد در طي ميليون‌ها سال بر آن ريگزار بي‌مرز تراش داده بود. شهري بي‌سكنه با هزاران سازه خوش قواره بر زمينه داغ دشت، در حصاري از غبارِ سهم.

«وادي بهت!» از شيبِ تندِ كلوت سرازير شد و به سمت تابلوي كنار جاده پا كشيد. نوك فلش زردرنگ كه جابه‌جا رنگ پريدگي داشت، جهت جنوب را نشان مي‌داد.مشخصات: گندم بريان 32 كيلومتر.3000 متر بالاتر از سطح دريا.«اك هي! سي و دوتاااا.»دماي هوا در تيرماه73 درجه سانتي‌گراد.«اك هي! 73 تااا!»

گرم‌ترين نقاط زمين.توصيه‌هاي ايمني براي كويرنورداني كه...عرق پيشاني كه در كاسه چشم‌ها جمع مي‌شد، پيشادور را تار مي‌ديد. سر و صورتش را با لُنگِ دورِ گردن خشك كرد وبه راه افتاد.پا تند كرد كه وقت تلف نكند. مامور «اداره دام» شهرستان «شهداد» گفته بود كه گذر از «چاله گندم بريان» و سفر تا كوه «خواجه ملك محمد» بدون راهنما، وسيله نقليه و قطب نما ممكن نيست. سعي كرده بود تا مي‌تواند- با همان طرز دلسوزي كه خاص روستانشينان حاشيه كوير است- او را از رفتن به قلب لوت منصرف كند.

«ببينم شما تا به حال كوه خواجه رو رفتين؟»

«نه دايي، مگه مسخره بازيه، اونجا ته دنيايه دايي.»

«كيا رفتن؟»«دو سه تا ئي همكارام دفعاتي رفتن، رفتن گوسپنداشونو سوزن بزنن، نزديك بود هلاك بشن بي‌زبونا تو كوير.»«واقعا؟»«ها. با موتور رفته بودن، يه بار بنزينشون تمون شده بيد.»نوك نيزه خورشيد بر فرق سرش نشسته بود و داشت جمجمه‌اش را سوراخ مي‌كرد. ظالمانه مي‌تابيد. فكر كرد اگر شدت گرما با همين روند ادامه پيدا كند، بعيد نيست تا چاله گندم بريان آب دورِ مغزش در جمجمه به جوش بيايد و قُل بزند.خط جاده خاكي، گاه به‌طور كامل كور مي‌شد و گاه جايي پيشادورتر، از زير شن رخ مي‌نمود. اگر ادامه مسير سخت مي‌شد مي‌توانست روي رد رفته برگردد. چندان جاي نگراني نبود. سر واگرداند و كلوت‌هاي پشت سر را نشان كرد، دقايقي دقيق شد تا شكل واقعي آنها را درست به خاطر بسپارد. فكرِ برگشت ته دلش را گرم مي‌كرد.

تا دنياي دوروبر به ديدار درمي‌آمد، اثري از زنده جان پيدا نبود. چه نباتي و چه جانوري. همه‌جا تشنه، خاموش و خشك. نه پرواز پرنده‌اي، نه درنگ كله روباهي در خم تپه‌اي، نه بوته خار و خلنگي- خاشاكي، نه آيتي از حيات و نه نشاني از اميد. موقعيتي به‌تمامي هيچاهيچ.

پا تند كرد كه منصرف نشود. كه ترس و ترديد، شهامت و جسارتش را تهديد نكنند. مي‌رفت كه فرصت فكر كردن را از دست واهِلد، مجال حسابگري و تعقل را، مجنونانه مي‌رفت، عين باد كوير.يكي از بطري‌هاي آب‌معدني را كه شب پيش در يخچالِ كمپ كويري گذاشته بود تا يخ ببندد، از كيسه پشتي كوله بيرون كشيد، يخِ بطري آب شده بود و بدنه‌اش پوشيده از آبله‌هاي قطراتِ خنك بود. سر بطري را به دهان برد، گلويش نرم شد و طراوتي يافت. لُنگ پهني را كه از مغازه صنايع‌دستي در شهرِ شهداد خريده بود، مچاله كرد، قدري از آب بطري را روي لُنگ خالي كرد و پهناي لُنگ را روي سر انداخت. بادي كه گه‌گاه سروكله‌اش از دامنه پيدا مي‌شد، زهرِ گرما را از سروصورت مي‌گرفت و حالش را بهتر مي‌كرد. گوني كنفي تا شده‌اي را از ته كوله بيرون كشيد، خط بغل گوني را با سر چاقو جر داد و دور دو تا از بطري‌هاي آب‌معدني پيچيد، پوشش كنفي بطري‌ها را با آبِ گرم گالن هفت ليتري خيس كرد و به دو طرف كوله‌پشتي آويخت تا باد بخورند.با صداي زنگِ دو پيامك پياپي گوشي در جيب بغل شلوار درنگ كرد. خط آنتن ضعيف بود، آني گوشه صفحه را پر مي‌كرد و در آني مي‌پريد. خرده ريزهاي هر شش جيب شلوار را خالي كرد و در كوله ريخت تا سبك‌تر گام بردارد. راه كج كرد و از تپه‌اي نه چندان بلند بالا رفت، با گوشه لُنگ گرد از صفحه گوشي گرفت و به صفحه دقيق شد: «كدوم قبرستوني يهو گذاشتي رفتي تو؟ چرا گوشيت خاموشه هي همه‌اش؟»«خاموش نيست، آنتن نمي‌ده.»«كجايي؟»«چطور؟»«ميگم كجايي؟»«تو خوبي پري جان؟ همه چي روبراهه؟»«ميگم كدوم جهنم دره‌اي هستي؟»«باز افتادي رو دنده گير؟»«اين دفعه رو بي‌شرفم آگه دادخواست طلاق ندم.»«به جهنم.»«آشغال.»«كس و كارته.» كلان‌شهر كلوت‌ها رو به جنوب تا كرانه غبار ادامه مي‌يافت، تراكم گرد در شمال كمتر بود. دهانش مزه شن مي‌داد.«پس نمي‌خواي بگي كجايي؟»«به تو مربوط نيست.»نشست. به پهلو خم شد و به كوله‌پشتي لم داد. شنِ داغ، پوست گُرده‌گاهش را از پشت پيراهن مي‌سوزاند.گردبادي كم‌جان، عين كودكي بازيگوش، چهاردست‌وپا از شيب كلوت بالا مي‌خزيد، از سرازيري سمتِ ديگر سُر مي‌خورد و در محوطه بازِ روبه‌رو بازي مي‌كرد. تيغه آخته آفتاب همچنان عمود مي‌تابيد، گفت: « لعنتي عين شمشير داموكلس.»از شهر بي‌مرز كلوت‌ها چند عكس پي‌درپي گرفت. شارژ گوشي رو به اتمام بود.«اك..هي!»چطور فراموش كرده بود باطري زاپاس را از روي ميز بردارد؟

خط سير پرنده‌اي را كه در دوردستِ آسمانِ صاف به سمت غرب بال مي‌زد، پي گرفت. پرنده رفته‌رفته به نقطه‌اي سياه درزمينه بي‌رنگ هوا بدل شد. به صداي پيامك گوشي توجه نكرد: «كي اين زن مي‌خواد دست از سر كچل من برداره؟»

هواي آخر ارديبهشت خفه بود، داغ و خفه.

«مثل‌اينكه ول كن نيست، انگار كار و زندگي نداره اين.»

گوشي را در جيب بغل شلوار گذاشت كه تا زير فاق از عرق خيس شده بود. از شيب سرازير شد و در جاده خاكي كه مابين تپه‌ها پيچ مي‌خورد و از كمر كلوت‌ها مي‌گذشت به راه افتاد. پارك روبه‌روي خانه در اين ساعت پر از طراوت و شادابي است، صداي آب كانال و هياهوي بچه‌هاي خردسال... نشستن روي نيمكتي چوبي در سايه‌سار درختان چنار و خواندن تاريخ سومر، جمع شدن بازنشسته‌هاي محله دم غروب...

- قاسم مي‌شه بري تو پارك قدم بزني لطفا؟ منم يه ذره اين ديالوگاي جديدمو تمرين كنم؟ جان من! خب تو كه هستي تمركزم نمي‌ذاره برم تو جلد نقش. مي‌دوني كه من بايد راه برم و بلندبلند تمرين كنم، اونجوري هي حسم رو از دست مي‌دم.

حسش رو از دست مي‌داد! خدايا!

- حالا اين نقش جديدت چي هست پري جان؟

- ماجراش كه خيلي خوفه. تو جنگ بوسني هرزگوين، مادره بچه‌اش رو تو اون كشت و كشتار... قاسم گوش مي‌دي اصلا؟ بچه‌اش رو برمي‌داره و از ميونِ خون و باروت مي‌زنه به فرار، صربا هم هي همه جا به تعقيبشون. اصلا يه وضعي. هي اونا برو و هي صربا برو، حيوونيا دوتايي مي‌افتن توي كوه و جنگل، مدت‌ها تو برف و بوران مقاومت مي‌كنن، گوش مي‌دي؟ غذا نيست و سايه مرگ همه جا هست.

-‌ هووم

- اصلا بذار بخونم برات: پسرم! ما از اين خارزار مرگ، از اين...

- خوبه.

- تو گوش نمي‌كني بابا. بچه‌ها كه مي‌گن اين نقش تو جونت نشِسته، مي‌گن خوب از عهده‌اش برمياي، ولي راستش مي‌ترسم قاسم.

-‌ تو از عهده همه نقشات خوب برمياي پري جان.

-‌ طعنه مي‌زني؟

-‌ نه عزيزم، تو واقعا بازيگر خوبي هستي.

- رذل.

گوشي مدام آلارم مي‌داد.

«قهر كردي عين اين دختركاي دم بخت، گذاشتي رفتي، معلوم نيست كدوم جهنم دره‌اي پي الواتي خودتي، مثلا به تو هم مي‌گن مرد؟»پيام دوم پريسا ناقص بود، در جواب تايپ كرد: «درست آنتن نمي‌ده. تو دل كويرم، پي پروژه‌مم، بشينم ور دل توكه دم به ساعت غر بزني؟»«غرغرو ننه‌ته، درست صحبت كن.»«به مرده توهين نكن، اين صد بار.»«كي مياي؟»«ميام.»«مي‌خوام بدوني كه من فردا دادخواست ميدم، خود داني.»«خب هر طور صلاحته، دادخواست بده جانم.»«جانم و زهرمار، فقط خواستم بدوني يه نقش جديد بهم پيشنهاد شده، نمي‌خوام هر روز هي همه‌اش با اعصاب داغون برم سر تمرين، وكيلم باهات تماس مي‌گيره.»

«مثِ نقش قبلي‌تون بازم يه مادر خونواده دوست و فداكاره پري جون؟»

«رواني.»

«باباته.»

«ببين! تو آدمـ... »

طاقت فرسا بود هوا. عرق در شيبِ شيار شانه‌ها تا تيرِ كمر پايين مي‌خزيد. بايد همان دمِ صبح كه سرِ كلوتِ كنار جاده به انتظار ماشيني گذري نشسته بود از ادامه سفر دست مي‌شست و برمي‌گشت.اگر درگيري‌هاي روانفرساي اخير با پريسا نبود، شايد فصل بهتري را براي سفر انتخاب مي‌كرد. دم صبح، دست سايبان سر كرده بود و اطراف را از آن بالا مي‌پاييد. دُم سياه آسفالت كه از سينه غبار در آن طرف بوته‌هاي چُغُر گز بيرون زده بود، در ميان دو رديف تپه‌هاي شني پيش مي‌خزيد و گم مي‌شد. مدت‌ها به دشت روبه‌رو كه به‌طور مرگزايي خاموش بود، خيره مانده بود كه يكهو برق شيشه اتومبيلي در چشمش نشست. اتومبيل از غشاي غبار بيرون خزيده بود، روي سطح سياه آسفالت سُر مي‌خورد و مورچه‌وار پيش مي‌خزيد. كوله پشتي را برداشته بود و از شيب شني تپه سرازير شده بود.

صداي اتومبيل در پشت كلوت‌ها افت پيدا مي‌كرد و به هموارجا كه مي‌رسيد قوت مي‌يافت. سينه لندرور«اداره راه و ترابري» كه از خمِ آخرين پيچ به ديدار آمد، دست راست را بالا برده بود و با دست چپ لُنگ را در هوا چرخانده بود. لندرور يكهو از جا كنده شده بود، سرعت گرفته بود و در يك چشم به هم زدن درآن طرف كلوت‌هاي ديدرس گم شده بود. بايد وسط جاده مي‌ايستاد و راننده را مجبور مي‌كرد ترمز كند. شايد او را به شهري، آبادي، ده‌كوره‌اي در آن طرف كويرِ كور مي‌رساند.

آفتاب بالا آمده بود. داشت به برگشت فكرمي كرد كه پوزه آبي رنگ كاميون از دل سرابِ پيشارو به ديدار آمد. سراب- سربي و تبدار- لرز داشت و در دور دست دشت پهن مي‌شد.

منتظر مانده بود تا كاميون نزديك‌تر شود. دست بلند كرده بود، كاميون كه مردد سرعت گرفته بود، قدري جلوتر از شتابش كم شد، خِس خِس كنان سُكيد، فِرت فِرت كرد و جايي جلوتر گوشه جاده از نفس افتاد. گوشه پلاك زرد كاميون رو به بالا تا خورده بود و دودي كدر از دهانه اگزوز بيرون مي‌ريخت. تنه كاميون با هر گاز لرز برمي‌داشت و به نظر مي‌رسيد الان است كه قطعاتش از هم بپاشند. دويده بود، پا بر ركاب گذاشته بود، درِ‌ سمتِ شاگرد را باز كرده بود، كوله را پرت كرده بود روي صندلي و نشسته بود دم در.

« خيلي لطف كردين.»

«ها بله.»

در را دو- سه بار محكم كوبيده بود تا چفت شود. كاميون، با نيم لرزي به راه افتاده بود. آني متوجه صورت راننده شده بود و سبيل پر پشت رنگ شده‌اش. سيگاري لاي لب‌هاي ناپيداي مرد دود مي‌كرد.«مرسي واقعا.»«تو كلمن جلوت آب هه، وردار بخور.»«مرسي واقعا.»«چايي مي‌خواي؟»«نه گرممه، ممنون. ميشه يه نخ از سيگارتون كشيد؟»«بكش.»

كاش چند نخ سيگار از راننده مي‌گرفت.

جاده باريك آسفالته درميان كلوت‌ها تاب مي‌خورد و پيش مي‌رفت، لختي خودش را در آينه بيضي شكلِ بغل ورانداز كرده بود، روي موهايش پرده‌اي از گرد نشسته بود.

تا بيايد جواب بدهد زنگ گوشي قطع شده بود.

راننده گفته بود: «اينطرفا درست خط نمي‌ده.»

سرش را از روي صفحه گوشي آورده بود بالا:

« درسته.»«زن داري؟»

«آره.»«خب پس كارت چيه تو اين برهوت؟»«قصه داره.»

«از خودت قصه مِصه درنيار...دايي‌ات خودش ته اين بازي مازياس.»جا خورده بود. رو به آينه لبخند زده بود.

«خوش خنده‌م هه ماشالله!»

هواي داخل اتاقك از بيرون گرمتر بود.

راننده همينطور كه روي صندلي بالا و پايين مي‌شد، قدري به پهلوي راست كج شده بود و ولوم پخش را كم كرده بود:

«حالا كار و بارت چي هه به شهر؟»

«جان؟»

«كار وبارت چي هه؟»«تاريخ خوندم.»«هن؟»

«درسِ تاريخ خوندم.»

«به چه كار مياد حالا؟»

«جان؟»

«ميگم به چه كار مياد؟»

«رشته است ديگه، درس ميدن.»

«مايه داري؟»

«جان؟»

«حتما اوضاع پول و پله خوبه كه براي خودت ول مي‌گردي وسط مسطاي كوير.»

«نه نه، يه زندگي خيلي معمولي...»

«اولين بارته مياي بيابون؟»

«اين قسمت رو كه آره اولين باره، منتها قبلنا يه بار تا طبس رفتم، يه بارم كوير مصر.»

عينك آفتابي‌اش را روي فرق سر جاگير كرده بود و مدام با گوشه لُنگ عرق پيشاني و چشم‌ها را مي‌گرفت. به كلوت‌هاي سمت چپ كه كم كم از ريخت مي‌افتادند خيره شده بود، راننده سعي مي‌كرد دنده را به زور جا بيندازد. قدي نشسته داشت، قدري چاق بود با ساعدهايي ورزيده و استخوانبندي درشت. همين طور كه سرِ دمپايي‌اش در حين دنده عوض كردن پايين و بالا مي‌شد پرسيده بود:

«نگفتي تو اين برهوت كارت چي هه.»

« برا يه ماجراي تاريخي اومدم.»

«خُه.»

«شما اين حدود رو مي‌شناسين؟»

«په! طرف ديوانه ن كلن.»

«چطور؟»

«كوير لوته عمو، ميدون گُمرُك كه ني.»

«حق با شماست.»

«ها بله، پس چي.»

«شما دارين كجا مي‌رين؟»

«كابل برق مي‌برم اونور كوير، بعدِ نهبندان.»

«راستش منم دنبال يه روستايي مي‌گردم به اسم خواجه ملك ممد. يه كوه تك‌افتاده بايد باشه درست وسطاي لوت.»

«روستا؟ تو دل اين كوير؟ كي گفته؟»

«مي دونم هست.»

بايد با راننده مي‌رفت، بايد از كوير مي‌گذشت.

«ههه، يه چي فرض‌ات كردن عمو، يعني چيزه، بلانسبت البته، ديگه هم دور ازجون الكي گفتن، دروغ گفته هركه گفته، اينجا تمساح پوست ميندازه چه برسه به هادميزاد.»

«خيليا مي‌گن نيست، ولي من مي‌دونم كه هست.»

«خاب شما بلانسبت حاليت ني، زن بدبختت رو ول كردي كه چي؟ كه گفتن يه روستا تو دل كويره. افتادي تو اين جهنم مهنم كه چي؟ كه يه روستا اينجاها هه، خاب گيرم باشه، تو را سننه؟ تازه اگه بود زودتر از تو شبكه بيست و سي پخشِش مي‌داد... اون سي‌دي رو بده از رو داشبرت.»

«بفرمايين.»

«آه من بي‌اثره

دوتا چشمام به دره

نرو با ديگري

دل شده يه كاسه خون

به لبم داغ جنون...»

«حالا اسمت چي هه؟»

«قاسم، قاسم محسني، نوكرتم هستم.»

«خاب تو ئي روستا كه گفتي حالا چي هه، هن؟»

«چيزي نيست، مال دوره صفاريه. ميگم شما اسم اين صفاري‌ها به گوشتون خورده آقاي راننده؟ يعقوب ليث، عمروليث اينا...»«پيمونكارن؟»«نه...»«ماشين سنگين منگين دارن؟»«نه، يعني...»«خب پس حتما تو اداره برق كار مي‌كنن.»«نه نه، يه سلسله بودن تو تاريخ.»«هن؟!»«يعني شاه بودن.»«شاه؟»«آره، شاه.»«مث رضا شاه؟»«آره.»«خب تو را سننه؟»«آخه اينا اولين دولت محلي ايران رو درست كردن تو شرق، تو قرن سوم. البته بعد از آل‌طاهر.»«هالِ چي؟»«عرض كردم آلِ طاهر.»«خب به من چه؟»«مگه نمي‌خواستين علت بودنمو تو اينجا بدونين؟»

«خب چرا، حالا گنج منج بلدي؟»«الان عرض مي‌كنم...»

«موبايلت زنگ خورد.»«اس‌ام اسه.»

«دستت نزديك تره، ولوم بده.»«اومده ديوونه تو/ به در خونه تو/ مرو با ديگري...»«يار دگر داري اگر/ بي‌خبر/ واي من..»

هوا به‌شدت گرم بود و دشت لخت. بايد از ادامه سفر دست مي‌شست و با همان كاميون مي‌رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون