• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4516 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ آبان

آخرين تاملات فيلسوف دنياي فوتبال

بزرگ‌ترين دموكراسي‌ها به هر حال نوعي ديكتاتوري هستند

سيد لووه ترجمه: علي ولي‌اللهي

 

 

 

براي مردي كه در مارس 1995 با يك حركت كاراته‌اي يكي از هواداران را كتك زد و در مصاحبه بعد از آن اتفاق در مورد مرغ‌هاي دريايي حرف زد، كسي كه 25 سال بعد هنگام دريافت جايزه ويژه رييس يوفا تفسيرش را در مورد
شاه لير ارايه داد، جاي تعجب ندارد كه بگويد: «ما براي خدايان همانند چند مگس براي پسر بچه‌ها هستيم.» اما در سادگي جمله كانتونا چيزي وجود دارد. او كه در كنار مادر و عمه‌اش ايستاده بود و به چشمان پدربزرگش نگاه مي‌كرد، لحظه‌اي صداي خود را آهسته كرد و عميقا به ياد چيزي افتاد كه غيرقابل توصيف است؛ «اين چيزي بود...» او شروع كرد به گفتن سپس مكث كرد چون دنبال كلمات مناسب بود. او سرانجام احساساتي شد و بعد جمله‌اش را اين‌طور تصحيح كرد: «اين داستان خانواده من است.»

اين يك داستان است. در سال 2007 يك چمدان در مكزيكوسيتي كشف شد؛ جايي كه 70 سال در آن مخفي شده بود. در داخل آن چمدان 126 رول فيلم شامل 4500 نگاتيو پيدا شد. در چمدان همچنين بخشي از گذشته كانتونا پيدا شد! بيشتر تصاوير مربوط مي‌شد به لحظات ورود نازي‌ها به فرانسه و جنگ داخلي اسپانيا. تصاوير توسط روزنامه‌نگاري به نام روبرت كاپا در ماه‌هاي پاياني جنگ داخلي اسپانيا قاچاق شده بود. كاپا در كمپي در جنوب فرانسه بوده است كه 100 هزار نفر پناهجوي فراري از اسپانيا در آن اسكان گرفته بودند. از جمله آن افراد پدرو روايچ 28 ساله و نامزد 18 ساله‌اش پاكيتا فارن بودند.

پدرو پدربزرگ كانتونا بود. وقتي كه عكس‌هاي مفقود شده براي اولين‌بار در نيويورك به نمايش گذاشته شد اريك براي تماشاي عكس‌ها رفت. «اين نمايشگاهي بود كه كاپا برگزار كرده بود. من رفتم تا آنها را ببينم.» با سينه‌اي ستبر، ريش پرپشت، چشم‌هاي عميق و ليواني شراب قرمز در دست و در حالي كه كلاه صافي بر سر گذاشته بود. برخي نگاتيوها بزرگ -در حد دو، سه متر- و برخي‌ها خيلي كوچك بودند، در حدي كه بايد با ذره‌بين ديده مي‌شدند. «من به همسرم رشيده گفتم تلاش مي‌كنم و مطمئن هستم تصويري از پدربزرگ و مادربزرگم را پيدا خواهم كرد و بالاخره يكي را ديدم.»

اين عكسي بود از پدربزرگ كانتونا در حال عبور از پيرنه. «من احساس كردم او را مي‌شناسم.» كانتونا مي‌گويد: «مادربزرگم دوست نداشت درمورد اين و جاهايي كه رفته بودند، حرف بزند و ما هم زياد سوال نمي‌كرديم. وقتي من عكس را ديدم به مادر فكر كردم، بنابراين كتابي را كه از روي اين عكس‌ها منتشر شده بود، بردم براي مادرم. سپس كتاب را بردم به نمايشگاهي در جنوب فرانسه. مادرم و خواهرش در عكس بودند. آن زمان آنها خيلي جوان بودند و من نمي‌توانستم آنها را شناسايي كنم. از آنها پرسيدم اين پدربزرگ من است؟ مادرم تا به حال چنين عكسي از پدرش نديده بود. من فقط مي‌خواستم بدانم او خودش است يا نه. آنها گفتند: بله، او خودش است.» آنها بسيار احساسي شدند.

روي ميز مقابل كانتونا يك كپي از اداي احترام جرج اورول به ايالت كاتالونيا ديده مي‌شود كه به‌تازگي به كانتونا هديه داده شده است. او آن را نخوانده. او همچنين داستان‌هاي زيادي در مورد جنگ جهاني دوم نيز نخوانده است. در عوض او حدس مي‌زند چيزهاي عميق‌تري در اين جور چيزها وجود دارد؛ بخشي از او. هر كه مي‌خواهد باشد؛ يك فوتباليست، يك بازيگر، يك هنرمند، يك انسان‌دوست يا يك مبارز. او مي‌گويد: «من چه نوعي هستم؟ آه... خب من نمي‌دانم. اين يكي از بزرگ‌ترين تناقض‌هاي من است.» كانتونا مي‌گويد: «برخي چيزها را نمي‌توانم توضيح بدهم. مثلا يك رنگ را درنظر بگيريد كه وقتي نگاهش مي‌كنيد احساس بيماري به شما دست مي‌دهد. اين شايد با ناخودآگاه شكل گرفته در كودكي شما مرتبط است. اما شما به جاي توضيح دادن بايد درك كنيد و به همين دليل زندگي يك ماجراجويي بزرگ است، حتي تلاش براي درك خودمان يك ماجراجويي بزرگ است.»

اگرچه توضيحش سخت است اما كانتونا معتقد است كه تجربه پدربزرگش كه در عكس كاپا حفظ شده است، در او نيز وجود دارد. اين عكسي است كه او مي‌خواهد بخرد و به خانه بياورد. او مي‌گويد: «اين در DNA ماست؛ من و برادرانم. چند سال پيش من يك فيلم ساختم كه در آن روي اسب قرار داشتم. در آن لحظه يك سگ به اسب حمله كرد و مردي كه آنجا بود گفت 200 سال پيش سگ‌ها در اينجا براي انجام وظيفه‌شان به اسب‌ها حمله مي‌كردند. در حال حاضر آنها نمي‌دانند براي چه اين كار را مي‌كنند يا حتي احساس نياز هم نمي‌كنند، اما انجامش مي‌دهند. اين وجود دارد، همين‌جاست. اين درون ما نيز وجود دارد.»

كانتونا در مورد خانواده‌اش مي‌گويد: «پدربزرگ و مادربزرگ من زياد حرف نمي‌زدند، اما بعضي اوقات سكوت براي بچه‌ها خيلي مهم‌تر است. وقتي آنها چيزهايي را نمي‌گويند شما شروع مي‌كنيد به تصور كردن و داستان خود را مي‌سازيد. ما هميشه با هم احساس نزديكي زيادي داشتيم. نسب پدرم برمي‌گردد به ساردينيا.» وقتي كانتونا از فوتبال بازنشسته شد به بارسلون برگشت. «من در سال 1966 به دنيا آمدم. به مدت 25 سال به خانواده من اجازه نداده بودند به زادگاه خود برگردند. من مي‌خواستم به سرزمين اجدادي‌ام بروم و حالا من در آن خطه يك زمين دارم و مي‌توانم بفهمم آنها چه احساسي دارند.»

كانتونا ادامه مي‌دهد: «فكر مي‌كنم كه ما هميشه به سمت ريشه‌هاي خود كشيده مي‌شويم. هرقدر ديگران مي‌خواهند ما را از ريشه‌هاي خود دور كنند ما بيشتر مي‌خواهيم به عقب برگرديم. در فرانسه گاهي اوقات گفته مي‌شود كه ما ريشه‌هاي‌مان را فراموش كنيم و من فكر مي‌كنم اين اشتباه است. دليل بازگشت به ريشه‌ها اين نيست كه شما به محلي كه در آن زندگي مي‌كنيد علاقه نداريد يا نمي‌خواهيد فرانسه ياد بگيريد.» كانتونا به نكته‌اي در مورد همسرش و فرزندانش ماري و رافائل اشاره مي‌كند. «همسرم الجزايري است. او به خوبي فرانسه و عربي صحبت مي‌كند. اين خوب است و من از او مي‌خواهم كه با فرزندان‌مان به عربي هم صحبت كند. اين انتقال است.»

او مي‌گويد: «پدربزرگ و مادربزرگ من اهل اسپانيا و ساردينيا هستند. ما خوش‌شانس هستيم. من از دو نسل فرانسوي هستم، اما نمي‌خواهم مردم فكر كنند كه آنها از اين كشور يا آن كشور هستند. من يك انسان هستم و به همه احترام مي‌گذارم. ما خوش‌شانس هستيم كه فرهنگ‌هاي مختلفي داريم، با مردم صحبت مي‌كنيم، مسافرت مي‌كنيم، به فرهنگ هم احترام مي‌گذاريم. مساله‌اي كه باعث مي‌شود من بترسم اين است كه تغييراتي در اين زمينه در حال رخ دادن است: افزايش ناسيوناليسم و برنامه‌هاي ضدمهاجرت. دموكراسي‌هاي بزرگ به جاهايي مي‌روند كه هزاران سال سنت و فرهنگ دارند و از آنها مي‌خواهند كه مثل ما زندگي كنند. آنها ديدگاه‌هاي خود را دارند اما براي من اين يك نوع تروريسم است؛ يك تروريسم اقتصادي. دموكراسي‌هاي بزرگ به هر حال نوعي ديكتاتوري هستند، زيرا مي‌خواهند چشم‌انداز خود را تحميل كنند. اين فقط نظر من است. اما خوشبختانه ما فرهنگ‌هاي مختلفي داريم. ما هزاران فرهنگ داريم كه در مقابل اين مساله مقاومت مي‌كند.»

كانتونا مي‌گويد: «اين يك مشكل اقتصادي است... نه؟ به نظر مي‌رسد ما از تاريخ براي درك بهتر زمان حال استفاده نمي‌كنيم. در سال 1929 شما بحران اقتصادي و سپس نازيسم در آلمان و ايتاليا و جنگ را داشتيد. به نظر مي‌رسد يك تكرار در حال وقوع است. آيا شما نمي‌ترسيد جنگ ديگري در بگيرد؟ ببينيد آنچه در جهان اتفاق مي‌افتد چگونه موجب اوج‌گيري راست افراطي شده است. اميدوارم اين‌گونه نباشد اما در بعضي كشورها در حال حاضر اين‌چنين است. اين همان داستاني است كه ما به آن اهميتي نمي‌دهيم. انگار كه ما به آن نياز داريم. كنتورها را به صفر برگردانيد. دوباره شروع كنيد. ميليون‌ها نفر كشته شدند اما فرقي نمي‌كند. از نظر اقتصادي ما در نقطه صفر هستيم. پس دوباره شروع كنيد!»

مي‌پرسم پس چگونه اين را متوقف كنيم؟ در اينجا كانتونا فكر مي‌كند كه فوتبال مي‌تواند نقشي را ايفا كند. او اما خاطرنشان مي‌كند: «اما در عين حال بازيكناني در برزيل داريم كه از راست افراطي حمايت مي‌كنند. اكنون تعداد طرفداران نژادپرستي ميان هواداران فوتبال در سراسر جهان بيشتر و بيشتر مي‌شود و ما كاري به كارشان نداريم.»

كانتونا وقتي مي‌خواهد در مورد خودش حرف بزند مي‌گويد: «من تحصيلات خوبي داشتم. به خودم احترام مي‌گذارم، به مردم احترام مي‌گذارم حتي اگر دوست‌شان نداشته باشم. سعي مي‌كنم آزاد باشم اما نه كاملا. اگر من هر چه فكر مي‌كنم بگويم...» در اينجا او لبخند مي‌زند و ادامه مي‌دهد: «اما من فكر مي‌كنم به اندازه كافي آزاد هستم.» اين تصوير مردي است كه هميشه هر چه را فكر كرده بر زبان آورده است. تصور او در حالي كه زبانش را گاز مي‌گيرد خيلي عجيب است. كانتونا مي‌گويد: «بعضي وقت‌ها فكر مي‌كنم چه بگويم.» سپس با پوزخند مي‌گويد: «و فكر مي‌كنم خيلي بيشتر از اكثر مردم حرف مي‌زنم.»

كانتونا در مورد فوتباليست‌ها مي‌گويد: «من نمي‌دانم چرا! ما از فوتباليست‌ها مي‌خواهيم كه خوب بازي كنند، اما چيزي كه از بازي كردن مهم‌تر است اين است كه آنها حرف نمي‌زنند و چشم‌شان را به روي جامعه مي‌بندند و نمي‌فهمند چه اتفاقي در حال رخ دادن است. فوتبال از زماني كه بچه بوديم يك شور و اشتياق بوده است؛ يك رويا. شايد خيلي‌ها اين رويا را نداشته باشند اما خيلي از فوتباليست‌ها در مورد اين مساله كنجكاو هستند. بعضي‌ها گمان مي‌كنند فوتباليست‌ها كم‌هوش هستند. اصلا ما چه كسي هستيم كه بگوييم كه هوش كسي در چه حدي است؟ هوش چيست؟ مطمئنا بازي كردن در بالاترين سطح نياز به هوش زيادي دارد كه اهميتش از هوش يك فيلسوف كمتر نيست.»

كانتونا ادامه مي‌دهد: «بايد افراد بيشتري به فوتبال روي بياورند.» كانتونا به عنوان يك مربي در يك جنبش كه 10000 نفر در ليسبون به عضويت آن در آمده‌اند و هدف‌شان فوتبال است سخنراني و آنجا يك داستان كوتاه تعريف كرد. كانتونا گفت: «من در كارتانجا در كلمبيا بودم. يك منطقه بسيار بسيار فقير. جايي كه 50000 نفر از آوار‌گاني كه توسط گروه شورشي و چپ‌گراي فارك از خانه‌شان دور شده‌اند زندگي مي‌كنند. آنجا خانه‌اي نيست. اما آنها زمين فوتبال ساخته‌اند، زيرا آنها عاشق فوتبال هستند. براي بازي كردن مجبورند بروند مدرسه يا سر كار. شايد هيچ‌يك حرفه‌اي نباشند اما فوتبال به زندگي آنها كمك مي‌كند.»

«از آنجا كه همه فوتبال را دوست دارند، مي‌توانيد از آن استفاده‌هاي زيادي كنيد. فوتباليست‌ها بايد بيشتر و بيشتر از موقعيت خود استفاده كنند. اينكه آنها تشويق شوند اطراف خود را ببينند مهم است. اگر آنها نمي‌خواهند حرف برنند و روي بازي خود تمركز كنند، اشكالي ندارد. اما حداقل بدانند. و در پايان ممكن است آدم كاري را انجام دهد چون به آن علم دارد. اما اين بي‌توجهي و جهل شرم‌آور است. بازيكنان اكثرا از مناطقي شبيه به كارتانجا مي‌آيند اما برخي از آنها فراموش مي‌كنند. ما بايد آنها را درك كنيم. اما...» كانتونا سكوت مي‌كند و دوباره ادامه مي‌دهد: «ما كي هستيم كه بگوييم آنها درست رفتار مي‌كنند يا اشتباه؟ منظورم اين است كه من فكر مي‌كنم درست مي‌گويم، اما... نمي‌دانم.»

منبع: گاردين

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون