همي خواند آن كس كه دارد خرد - ۲۱
رمز و راز زادن رستم
عليرضا قراباغي| ميتوان گفت برآيند داستان گيرا، شورانگيز و پرپيچ و تاب دلدادگي زال و رودابه به دنيا آمدن رستم است، زيرا پس از جشن باشكوه عروسي، مهراب خود به كابل باز ميگردد ولي مصراع «پس آنگاه سيندخت آنجا بماند» نشان ميدهد كه ميگذارد تا مادر عروس در زابل بماند و از رودابه نگهداري كند. گويي همه چشم بهراه زادن فرزندي هستند كه قرار است نشانه روح ملي ايران باشد وگرنه دليلي نداشت شهبانوي كابل، همسر خود را تنها بگذارد و در زابل بماند. فردوسي بزرگ پس از سرانجام گرفتن پيوند زناشويي، با مصراع «بسي برنيامد بر اين روزگار» بيدرنگ به بارداري رودابه ميپردازد و مراقبت پيوسته سيندخت را نشان ميدهد. اوست كه نگران تندرستي رودابه است، همواره جوياي حال اوست و زماني كه رودابه از هوش ميرود، با فرياد و شيون زال را آگاه ميكند. به دنيا آوردن رستم به شيوه شكافتن پهلوي رودابه آنچنان گيرا و شگفت است كه شاهنامهپژوهان بيشتر به تشريح آن پرداختهاند و از نكتههاي ظريف ديگري كه داناي توس در گفتههاي خود به رمز و راز نهفته است، بازماندهاند. پارهاي از اين نكتهها چنين است:
۱- رستم، آفتاب سپيدهدم ايران، نماد مليت و فرهنگ ايراني، نشانه اميد ايرانيان به پيروزي و بهروزي، خود حاصل پذيرش اختلافها و ارجگذاري تفاوتهاست. پدرش در شكل ظاهر و چگونه بودن، آنچنان با ديگران متفاوت است كه در آغاز از سوي جامعه رانده ميشود و حتي سام او را در كوه و بيابان رها ميكند. مادرش در باور و نژاد آنچنان دگرگونه است كه حتي مهراب ميخواهد براي پيشگيري از جنگ، او را قرباني كند. زايش فرزند نيز نه تنها در شكل دگرگونه است، بلكه شرايط آن هم ويژگيهاي يكتايي دارد.
۲- برآمدن آفتاب سپيدهدم ايران، به «صلح» نياز دارد. فردوسي بزرگ با مصراع «خود و لشكرش سوي كابل براند» نشان ميدهد كه مهراب با لشكرش به كابل بازگشتهاند و با مصراع «برون برد لشكر، به فرخنده فال» نشان ميدهد كه سام نيز با لشكرش به گرگساران رفته است. با آغاز پادشاهي زال، محيط زابل بسيار صلحآميز است:
بشد سامِ يكزخم و بنشست زال؛
مي و مجلس آراست و بفراخت يال.
۳- شرط ديگر پا به جهان گذاشتن اين نشانه اميد ايرانيان، وجود «خرد» است. در زايش رستم، سه نيروي نماينده خرد با يكديگر همكاري ميكنند: زال كه ميدانيم «به راي و به دانش به جايي رسيد» كه در جهان بيمانند بود؛ سيندخت كه سام او را «با راي و روشن روان» ميداند و مهراب او را «جفت فرخنده راي» ميخواند و حتي گفته شده است نامش با «سين» و مرغ دانايي پيوند دارد و سرانجام خود سيمرغ كه مرغ دانايي و خرد است. در اين ميان «كاردپزشك» يا جراح هم موبدي بينادل و چربه دست است.
۴- زال به «خرد» آنچنان اعتماد دارد كه يك جراحي بدون پيشينه را كه ميتواند به بهاي جان همسر و فرزندش تمام شود، بيهيچ نگراني ميپذيرد. فردوسي نخست زال را «پر از آب رخسار و خسته جگر» تصوير ميكند ولي در بيت پس از آن، همين كه سخن از سيمرغ به ميان ميآيد، همان زال گريان را با مصراع «بخنديد و سيندخت را مژده داد» وصف ميكند. او بيدرنگ سفارش و دستور كار سيمرغ را ميپذيرد كه همسرش زير كارد جراحي برود و به شيوهاي كه ميتوانيم آن را سزارين يا «رستمزاد» بناميم، تهيگاهش شكافته شود؛ سر نوزاد تابيده شود و بچه درشتاندام بيرون آورده شود؛ درزگاه دوخته شود؛ داروي ويژهاي ساخته شود؛ آن را همراه با پر مشخصي از بال سيمرغ روي زخم بمالند و مادر يك شبانهروز با مي بيهوش بماند. در حالي كه ديگران چنين اعتمادي ندارند و حتي سيندخت ناباورانه ميگويد «كه كودك ز پهلو كي آيد برون»!
۵- با اين همه داناي توس توجه دارد كه اين خطرپذيري، مردسالارانه نباشد. از يكسو ميگويد رودابه پيش از آمدن سيمرغ و انجام عمل جراحي يا كاردپزشكي، در نتيجه فشار درد از هوش رفته بود. يعني بيمار در شرايطي نيست كه بتوان با او مشورت كرد و برپايه خواست خودش رفتار كرد. از سوي ديگر پيش از آن موافقت رودابه را نشان ميدهد زيرا او با عشق مادري، اين بارداري را به بهاي جان خود پذيرفته و حتي به سيندخت گفته است كه زمان مرگم فرا رسيده و از اين زايمان جان به در نخواهم برد:
همانا زمان آمدهستم فراز؛
وز اين بار بردن نيابم جواز.
۶- خرد سيمرغ در زايش بياندازه است، ولي در مرگ چنين نيست. او زماني كه براي زادن رستم ميآيد، بيآنكه از ديگران توضيحي بخواهد، ميداند چرا زال او را فراخوانده است؛ ميداند كه فرزند پسر است و آينده او را هم پيشبيني ميكند. اما زماني كه براي مرگ اسفنديار فراخوانده ميشود، پرسشهاي فراواني ميكند تا بفهمد چرا رستم زخم برداشته است و راهي هم كه پيشنهاد ميكند همراه با اما و اگر است. ميگويد اگر لابهها و پوزشهاي تو را نپذيرفت، آنگاه با اين تير گز چشمانش را هدف بگير و اگر تو در دل حس برتريطلبي نداشته باشي اين تير او را از پا درخواهد آورد.
فردوسي اين رسم را كه هنوز كمابيش پابرجاست نشان ميدهد كه جز همسر، مردان ديگر تا چندي به ديدار مادر و نوزاد نميروند. مصراع «به كابل درون، گشت مهراب شاد» نشان ميدهد كه او به زابل و به ديدار دختر و نوه خود نيامده است. براي سام نيز كه به گرگساران رفته است، «يكي كودكي دوختند از حرير» يعني عروسكي به شكل و اندازه نوزاد ميدوزند و براي او ميفرستند. سام تا سن هشتسالگي، رستم را نميبيند.