محسن آزموده| احتمالا در سالهاي اخير زياد اين طرف و آن طرف شنيده ايم يا خواندهايم كه تفكيك فلسفه در قرن بيستم به دو سنت تحليلي و قارهاي (اروپايي) چندان دقيق نيست و بايد در تمييز گذاشتن ميان اين دو، بازنگري كرد و خطكشيها را به دقت مشخص كرد و... اما واقعيت اين است كه اين دو قسم فلسفهورزي، دستكم به واسطه آثار انبوه و ادبيات فربهي كه در طول سده بيستم پديد آوردهاند، به شكلگيري دو سنت متفاوت فلسفي منجر شدهاند، با دو زبان و بيان و اصطلاحشناسي متفاوت. از اينرو اگرچه امكانپذير است كه دغدغهها و پرسشهاي بنيادي اين دو سنت فلسفي، يكي باشند، اما قطعا براي پاسخ دادن به اين سوالها، شيوه فلسفهورزي و ابزارهاي مفهومي متفاوتي را پيش گرفتهاند. از اينرو سخن گفتن از گفتوگوي ميان اين دو سنت فكري و فلسفي، كار چندان ساده و آساني نيست و راهرويي كه در اين مسير پرسنگلاخ گام ميگذارد، بايد خيلي مواظب راهزنهاي معرفتي و لغزشهاي مفهومي باشد. نشر كرگدن، به تازگي كتاب «نظريه معرفت در پديدارشناسي» (هوسرل، هايدگر، مرلوپونتي) نوشته هنري پيترزما، استاد فقيد فلسفه در دانشگاه تورنتو را با ترجمه فرزاد جابرالانصار منتشر كرده است. نويسنده اين كتاب، كوشيده با رويكردي نظري و تاريخي، ديدگاههاي معرفتشناسانه سه نفر از بزرگترين چهرههاي جريان فلسفي پديدارشناسي از سنت قارهاي را تبيين كند. او كوشيده با كنار هم قرار دادن آراي اين سه متفكر و توجه به شباهتها و تفاوتهاي آراي آنان و همچنين قرار دادن اين آرا و آموزهها در پس زمينه معرفتشناسي استعلايي كانت، آراي معرفتشناسانه هيوم، باركلي، لاك وكارت و همچنين تلقي ارسطو و افلاطون از معرفت، گزارشي تازه از معرفتشناسي در سنت پديدارشناسانه ارايه دهد. موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران عصر روز سهشنبه 19 آذر، در نشستي با حضور فرزاد جابرالانصار، پژوهشگر فلسفه و مترجم كتاب، محمد شفيعي و محسن زماني دو پژوهشگر فلسفه اولي در سنت قارهاي و دومي در سنت تحليلي، اين كتاب را نقد و بررسي كرد. بهمن پازوكي، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه و پژوهشگر فلسفه قارهاي، مديريت اين جلسه را به عهده داشت.
عليه شكاكيت راديكال
فرزاد جابرالانصار، پژوهشگر و مترجم آثار فلسفي| هنري پيترزما اصالتا هلندي و پژوهشگر فلسفه دانشگاه تورنتو و متخصص پديدارشناسي (هوسرل، هايدگر و مرلوپونتي) است. او همه جا خود را واقعگرا خوانده و از اين حيث شايد عجيب بنمايد كه كتابي راجع به سه فيلسوف استعلاگرا نوشته است. او در اين كتاب با حفظ موضع خودش، كوشيده خاستگاه منظر پديدارشناسي را روشن كند و براي اين كار از روش قديمي مقايسه يا قياس با واقعگرايي استفاده كرده است. او در كتاب «پديدارشناسي امريكايي» (1989) كه معرفي فيلسوفان پديدارشناس امريكاست، نوشته كه پاياننامه كارشناسي ارشد خودش را در دانشگاه اينديانا راجع به سارتر نوشته و بعد به دانشگاه تورنتو ميرود تا نزد پروفسور ژيلسون فلسفه قرون وسطا بخواند، اما درنهايت رساله دكترايش را راجع به هوسرل مينويسد. او از هوسرل به برنتانو و سپس به هايدگر و مرلوپونتي ميرسد. علايق او عمدتا معرفتشناسانه است، اما چنانكه نوشته تفكرش حول دو پرسش متمركز ميشود: 1. ماهيت صدق (حقيقت) چيست؟ 2. ويژگيهاي دستيابي شناختي به حقيقت و صدق چيست؟ در تفكر افلاطون و ارسطو عمدتا ماهيت صدق اهميت دارد، اما در تفكر استعلايي توجيه حقيقت اهميت دارد، يعني حقيقت در مقام كنشهاي ذهني مهم ميشود. بر اين اساس پيترزما خطي ميان واقعگرايي و استعلاگرايي ميكشد و نشان ميدهد كه استعلاگرايان براي جلوگيري از شكاكان حقيقت را از بيرون به درون ميآورند. به عبارت ديگر موضع استعلاگرا در برابر شكگرا است، اما نه شكاك روشي، بلكه شكاك راديكال كه از بيرون سيستم ميآيد و ميخواهد حقيقت را نابود كند. همچنين پيترزما در اين كتاب ميكوشد بهويژه در مباحث تاريخي، هوسرل را به مدد هگل بخواند، زيرا هوسرل در مباحث متاخر خود بهخصوص كتاب بحران علوم اروپايي و فلسفه استعلايي به تاريخ بازميگردد.
پيترزما نشان ميدهد كه اگرچه مباحث هايدگر و مرلوپونتي اولا معرفت شناختي نيستند و عمدتا هستي شناختياند، اما به اين معنا نيست كه فارغ و خالي از دلالتهاي معرفت شناختي باشند. اتفاقا كتاب به خوبي ربط ميان هستيشناسي و معرفتشناسي را نشان ميدهد. او با استفاده از پديدارشناسي نشان ميدهد كه پديدار خاصي بودن، به انحايي كه آن پديدار را بتوان شناخت، گره خورده است، ضمن آنكه درنهايت امر نسبت واقعگرايي و استعلاگرايي مشخص كند. در ترجمه اين اثر تلاش كردم مقهور زبان انگليس نباشم. يكي از مشكلات اصلي ما در ترجمه اين است كه يا دقت نداريم يا اعتماد به نفس. متاسفانه رابطه ما با زبان خودمان قطع شده است، زيرا اكثر توليد علم در جامعه ما از طريق ترجمه است كه فينفسه اشكالي ندارد، اما مساله سر اين است كه وفور ترجمهها سبب شده ساختارهاي زبان خودمان را فراموش كنيم و تسليم ساختار زبانهاي ديگر شويم. در ترجمه اين اثر تلاش كردم زبان فارسي ارايه كنم كه بوي ترجمه ندهد.
شكاكيت و استعلاگرايي
محمد شفيعي،پژوهشگر فلسفه| كتاب حاضر متن روان و خوشخواني دارد و نگاهي از بيرون به پديدارشناسي دارد و ميكوشد مزايا و معايب آن را در بحث معرفت بيان كند. اين كار فوايدي دارد و هم نقصانهايي، نگاه از خارج به يك سنت فلسفي مثل پديدارشناسي ممكن است سبب شود كساني كه اصلا با اين سنت آشنا نيستند، به آن علاقهمند شوند، اما همزمان ممكن است سبب نوعي تقليلگرايي نيز شود. ترجمه كتاب سليس و دقيق است. نويسنده در پيشگفتار هدف خود را مواجهه استعلاگرايي و واقعگرايي و در نتيجه كوشش براي شناخت استعلاگرايي ميخواند. در اين راه اهميت زيادي به بحث شكاكيت ميدهد و معتقد است كه از نظر استعلاگرايان، واقعگرايي منجر به شكاكيت راديكال ميشود و اين را انگيزه اصلي معرفي فلسفه استعلاگرا ميداند. من با اين ميزان اهميتي كه نويسنده در سراسر كتاب به شكاكيت ميدهد، موافق نيستم. خود هوسرل و هايدگر چنين اهميتي براي شكاكيت قائل نيستند، آن را طرح و سپس رد ميكنند و به بقيه بحث خود ميپردازند. بهزعم من دليل رد واقعگرايي از سوي هوسرل و هايدگر صرفا اين نيست كه واقعگرايي به شكاكيت منجر ميشود، بلكه علت اصلي آن است كه ايشان واقعگرايي را روش صحيح فلسفي نميدانند، يعني ماهيت آن را مناسب فلسفهورزي نميدانند.
استعلاگرايي
پيترزما از تعبير استعلاگرا (transcendentalist) در برابر واقعگرا (realist)، براي توصيف كانت و هوسرل و هايدگر استفاده ميكند، در حالي كه اين فيلسوفان كه در سنت فلسفه استعلايي ميانديشند، خود را چنين نمينامند و اگر هم ميخواستند تقابلي با واقعگرايان ايجاد كنند، خود را ايدهآليست ميخواندند، ضمن آنكه كنار هم گذاشتن هوسرل و هايدگر و مرلوپونتي تا حدودي دلبخواهي است.
نويسنده در گردنههايي كه ميخواهد مسير هوسرل را در برابر واقعگرايي روشن كند، بارها به كانت و هگل استناد ميكند. به همين مساله ميتوان نقد وارد كرد. اولا هوسرل خيلي هگل نخوانده بود و چندان تحتتاثير او نبود، حتي در دوران متاخر كارش، ثانيا تاثيرپذيري او از كانت نيز عمدتا به دوراني بازميگردد كه فلسفه خودش قوام پيدا كرده بود. يعني بعد از چرخش استعلايي است كه هوسرل متوجه اهميت كانت به مثابه فيلسوفي استعلايي ميشود. در آثارش نيز تاكيد بر اشتراكات و افتراقات با كانت را ميبينيم. اين از مشكلات كار پيترزما است كه ميگويد مبدع فلسفه استعلايي كانت است و هوسرل نسخه تعديل يافته اوست. در حالي كه معناي استعلايي در كانت و هوسرل متفاوت است، هر چند هسته مشترك مهمي دارند. اگوي استعلايي كانت با اگوي استعلايي هوسرل متفاوت است و اگوي استعلايي هوسرل در ادامه تحليل قصدي بوده كه در پژوهشهاي منطقي ارايه داد.
واقعگرايي
تلقي نويسنده از واقعگرايي هم محل بحث است. نويسنده ميگويد واقعگرايي يعني موجودات مستقل از ذهن وجود دارند و انسان مجهز به ابزاري براي شناخت اين موجودات مستقل از ذهن است. در حالي كه استعلاگرايي در برابر اين رويكرد، خود كنش جستوجوي حقيقت را محل بحث قرار ميدهد و چهبسا درنهايت بگويد كه كل مفهوم حقيقت حلولي آگاهي است، نه رابطه آگاهي با چيزي خارج از خودش. بعد وقتي به شواهدي در هوسرل و بعدا هايدگر بر ميخورد كه از واقعگرايي حمايت ميكنند، دست به توجيه ميزند و ميگويد اين واقعگرايي كه هوسرل و هايدگر ميگويند، چيزي جز به رسميت شناختن وجود رويكرد طبيعي در آدمهاي پيشافلسفي نيست. در حالي كه به نظر من اين ادعاي بزرگي است. بايد اين مساله را حل كرد كه به چه معنا پديدارشناسي ميتواند يك روش استعلايي باشد، اما واقعگرايي را نيز بپذيرد و برخلاف نظر پيترزما ما ناگزير نباشيم تعارضات را توجيه كنيم يا به كانت بازگرديم. نويسنده چندينبار نيز مسائلي را از هوسرل شروع ميكند و پاسخش را در كانت مييابد! در حالي كه اين روش مناسبي نيست.
به نظر من بايد بين واقعگرايي روش شناختي و واقعگرايي متافيزيكي تفاوت قائل شويم. واقعگرايي متافيزيكي ادامه همان واقعگرايي است كه در قرن بيستم و فلسفه تحليلي و فلسفه علم مطرح است و منظور اين است كه واقعگرا معتقد است كه ابژههايي در واقعيت وجود دارند و كسي كه پادواقعگراست، معتقد است اين ابژهها برساخت ذهن يا جامعه يا... هستند و مساله سر ماهيت يك محدودهاي از ابژههاست. اما واقعگرايي روش شناختي، روشي فلسفي است كه با اتكا به امور واقع كارش را آغاز ميكند. يعني به جاي ايدههاي در ذهن، از آنچه واقعيت دارد و در من تاثير ميگذارد و نتيجه شناختي در من دارد، آغاز ميكنم. به نظر من پديدارشناسي هوسرل، واقعگرايي روش شناختي را رد ميكند، اما لزوما واقعگرايي متافيزيكي را رد نميكند. يعني با اين مشكل ندارد كه ابژههايي خارج و مستقل از ما وجود دارند، بلكه مشكلش اين است كه اين طوري نميشود فلسفه درست را شروع كرد. اينجاست كه محل اشتراك كانت و هوسرل است. كانت ميگويد از مقولات ذهني آغاز كنيم و بعد به اين ميرسد كه امور واقع به دليل انطباقشان با مقولات ذهني، قابل شناخت هستند. در حالي كه لاك و هيوم ميگويند چيزهايي در نتيجه تجربه به ما داده ميشوند و بعد ايده برساخت ذهني من بر آن داده است تا آن را براي خودم توجيه كنم، بنابراين نزد لاك و هيوم و سنت تجربهگرا، محسوس يا امر واقع اولويت شناختشناسانه دارد. اما اين اولويت نزد كانت نيست. هوسرل هم ميگويد براي اينكه فلسفه را به درستي شروع كنيم، بايد از قصد حقيقتجويي خودمان يا آگاهي معطوف به حقيقت آغاز كنيم و ساختار اين آگاهي را بفهميم. از اين طريق ميتوانيم به يك فلسفه درست و صحيح برسيم. اين فلسفه ممكن است در مسير خودش به واقعيت داشتن برخي امور برسد و برخي امور را غيرواقعي بداند و بسياري از امور را كه در بدو امر در تعليق گذاشتيم، به عنوان امور واقعي بازيابي كند. بنابراين من تعارضي ميان واقعگراي متافيزيكي بودن هوسرل و ايدهآليست بودن روششناختي او نميبينم. اما اگر ميان اين دو نوع واقعگرايي خلط كنيم، مساله چالشبرانگيز ميشود و شكاكيت نيز مهم جلوه ميكند. به عبارت ديگر ميتوان واقعگراي متافيزيكي بود و در عين حال شكاك نيز باشيم، اما اين بنيان فلسفي ما را از بين نميبرد. البته بايد پذيرفت كه مساله شكاكيت در واقعيت متافيزيكي، همواره امكانپذير است.
انسجامگرايي
بحث ديگر انسجامگرايي است. نويسنده معتقد است نظريه حقيقت و توجيه هوسرل، نهايتا يك نظريه انسجامگرايانه به معناي هگلي است و استناداتي هم ميآورد. به نظرم اين استنادات ناشي از خوانش غلط متن است. يعني درست متوجه نشده كه هوسرل در چه بستري (context) اين حرف را ميزند. البته براي هوسرل انسجام مساله مهمي است، به اين معنا كه باورها و صدقهاي مختلفمان در يك زمينهاي شكل ميگيرد و يك باور خارج از يك زمينه نميتواند درست يا غلط باشد. اما اين به آن معنا نيست كه خود مفهوم حقيقت و درستي قابل تقليل به مفهوم انسجام هست. انسجام در مفهوم هوسرلي، شرط لازم براي صدق و حقيقت است، نه شرط كافي. اين مسالهاي است كه او در منطق صوري و منطق استعلايي نيز مطرح ميكند. آنجا به صراحت بين سطح ايدهآل معني و سطحي از معني كه در علوم و زندگي روزمره به كار ميرود، تمايز قائل ميشود. هوسرل ميگويد، شرط صدق يك گزاره انسجام با متن است، كمااينكه شرط كذب نيز همين است. يعني اگر گزارهاي در يك متن منسجم بيان نشود، نميشود گفت كه كاذب است. بنابراين سخن پيترزما كه نظريه صدق هوسرل را انسجامگرايانه ميخواند، در اين بستر بايد باشد، ضمن آنكه پيترزما انسجامگرايي را از هگل گرفته و به هوسرل نسبت ميدهد، در حالي كه براي اين ادعا شاهد تاريخي نداريم. همچنين بهتر بود در بحث نظريه معرفت هوسرل به مباحثي از او مثل تمايز بين شهود ايستا و شهود پويا يا مساله تاليف مقولي اشاره شود. خود مقوله براي هوسرل برخلاف كانت قابل شهود است.
معرفتشناسي توصيفي و هنجاري
محسن زماني،محقق پژوهشگاه دانشهاي بنيادي (IPM) |متن كتاب بسيار خوشخوان است و فارسي آن دستانداز ندارد و روان است. در مواجهه اوليه با كتاب حدسم اين بود كه با نويسندهاي دو زيست از نظر فلسفي مواجه هستم، يعني كسي كه از سنت تحليلي بر آمده و به پژوهش درباره فيلسوفان و فلسفه قارهاي ميپردازد يا بالعكس. اما در ادامه متوجه شدم كه چنين نيست. پيترزما از مفهوم «برونگرايي» يا externalism در سنت معرفتشناسي تحليلي معاصر با ارجاع به كساني چون آرمسترانگ استفاده كرده است. بخش قابلتوجهي از نقدم به اين استفاده پيترزما از اين مفهوم است و ميكوشم از آن نتيجهاي براي تعامل بين حوزههاي فلسفه بگيرم. درنهايت چند سوال مطرح ميكنم.
سنتي ديرپا در فلسفه وجود دارد كه در آن به نحوه باور آوردنمان و موضوع آن ميپردازد. اينكه چگونه باورهاي جزيي و كليمان حاصل ميشود و در اين مسير چه فرآيندهايي در كارند؟ آيا مفاهيمي كه به اشيا اطلاق ميكنيم، حاصل انتزاع از تجربهاند يا قالبهايي هستند كه ذهن از پيش در خود دارد؟ ديگر اينكه محتواي باورها و موضوع تجربههاي ما چيستند؟ آيا ايدهها، دادههاي حسي هستند يا برساختي از آنها هستند يا خود اشيا؟ آيا وجود ذهني است؟ در اينجا كاري توصيفي ميكنيم، از نحوهاي كه باورهايمان را ميسازيم و اينكه محتواي باورهايمان چيست. البته پيش از آن هم به اين سنت معرفتشناسي ميگفتند. در مقابل به چيز ديگري هم معرفتشناسي ميگويند. در معني اخير گذشته از تحليل مفاهيم معرفتي، در پي آن هستيم كه بدانيم هنجارهاي معرفتي كدامند؟ يعني به چه چيزهايي بايد باور داشت و به چه چيزهايي نبايد باور داشت؟ براي نمونه يك شاهدگرا ميگويد تنها به چيزهايي باور داشت كه برايشان شاهد داريم. در معرفتشناسي اختلافنظر از اين ميپرسيم كه در شرايطي كه با همتاي معرفتي خود اختلافنظر داريم، بايد چه رويكرد باوري اختيار كنيم؟ در معرفتشناسي ديني ميپرسيم كه آيا تجربه ديني ميتواند باور ديني را مجاز كند؟ به اين معني معرفتشناسي علمي هنجاري است.
در سنت تحليلي معاصر به آن دانش توصيفي كه در آغاز از آن سخن گفته شد، نامهايي ديگر ميدهند و پاسخ به آن پرسشها را ميتوان غالبا در فلسفه ذهن و مباحثي راجع به ادراك و محتواي حالت ذهني و مباحث متافيزيك يافت. قطعا نارواست كه من به سبب آنكه در سنت تحليلي تربيت يافتهام، بگويم كه معرفتشناسي را بايد به اين دانش هنجاري اطلاق كرد و نه آن علم توصيفي. انصاف را كه با ملاحظه تاريخ كاربرد اين اصطلاح، اتفاقا كفه را به سوي تناسب اين لفظ با آن دانش توصيفي سنگينتر ميكند. يعني همان سنتي كه از لاك و هيوم آغاز ميشود.
سنت استعلايي
يكي از سنتهايي كه به معرفتشناسي توصيفي ميپردازد، سنت استعلايي است كه ريشه در كانت دارد و هوسرل آن را تفصيل داده و تدقيق كرده است. طبق روايت كتاب، كانت با اين مشكل مواجه بود كه اگر موضوع شناخت را اشياي مستقل از ذهن بدانيم، به چنان جدايي ميان سوژه و ابژه قائل شدهايم و اين معرفت به جهان را ناممكن ميكند. براي رهايي از شكاكيت راهي جز اين نيست كه اين جدايي را نفي كنيم. براي اين كار بايد در تعريف شيء بازبيني كنيم و بگوييم شيء چيزي نيست جز از قالب مفاهيم پيش در آوردن دادهها؛ دادههايي كه مفاهيم موردنظر بر آنها اطلاق ميشود، خود داراي ويژگيهاي متناظر نيستند، در اين صورت ديگر جدايي در كار نيست و برهان شكاكيت باطل ميشود. بهطور خلاصه در رويكرد استعلايي در اينجا بيرون بودني (externalism) نفي ميشود، بيرون شيء از ذهن و بيرون بودن ابژه از سوژه. چنانكه ديده ميشود در اينجا معضلي معرفتي با آموزهاي متافيزيكي حل شده است. نويسنده هم به توصيفي بودن سرشت اين بحث تصريح ميكند. يعني نويسنده معضل معرفت را از يك بيروني بودن تشخيص ميدهد و ميكوشد نشان دهد آن چيز، يك امر بيروني (اكسترنال) نيست و به يك معني در ذهن است.
يكي از مباحثي كه در معرفتشناسي به معناي دوم (هنجاري) مطرح ميشود، برونگرايي در توجيه است. برونگرايان در توجيه ميگويند، اموري كه ميتوانند در تعيين موجه بودن باوري نقش بازي كنند، به امور دروني محدود نميشوند. معمولا منظور از امور دروني، اموري هستند كه در دسترس شناختي شخص قرار دارند، به اين معنا كه شخص بتواند با تامل آنها را بداند، با اين تعريف تجربهها و باورهاي من از امور دروني هستند و اينكه علت باور من چيست و چه فرآيند باورسازي باور مرا ساخته است و اينكه اين فرآيند بيشتر باور صادق ميآفريند تا كاذب، از امور بيروني هستند، زيرا با تامل دانستني نيستند. يكي از موارد نقضي كه درونگرايان عليه برونگرايان مطرح ميكنند، همان مشكل شيطان فريبكار جديد خوانده ميشود. يعني مواردي وجود دارد كه فرآيند باورسازي غالبا باور كاذب ميسازد، اما شهودا موجه است. چنانكه ديده ميشود، برونگرايي چيزي درباره توجيه ميگويد و درونگرا و برونگرا در چيستي صدق با هم مشكل ندارند. درونگرايان و برونگرايان در اين هم اختلاف ندارند كه امور بيروني ديگري هم در موجه بودن دخيل هستند.
تصور غلط از برونگرايي
اما پيترزما چگونه برونگرايي در توجيه را به پديدارشناسي ربط ميدهد. او تصويري پهلوان پنبهاي از برونگرايي ارايه ميدهد و حتي متوجه نيست كه اختلاف برونگرايان و درونگرايان، در صدق نيست، بلكه در توجيه است. حتي ممكن است كسي در صدق انسجامگرا و در توجيه برونگرا باشد. پيترزما در بحث از اختلاف درونگرايان و برونگرايان، ميان صدق و توجيه خلط ميكند. از گفته نويسنده چنين بر ميآيد كه پديدارشناسي با نظريه انسجام در صدق ملازم است، اما خود در ادامه به درستي متذكر ميشود كه آن بازبيني كه پديدارشناسي بايد انجام دهد، در لايه متافيزيك انجام ميشود، نه در لايه انسجام. صدق هنوز مطابقي است، اما مطابق با چيزي كه حاصل فرآيند شناخت است، نه مستقل از آن. مهمتر از همه اينكه او ميان معرفتشناسي در معناي اول (توصيفي) و معناي دوم (هنجاري)، پل زده است.
اشكال ندارد كه از يك حوزهاي براي حل مشكلات حوزهاي ديگر استفاده كنيم. ما مشكل معرفت داريم و آن را ناشي از جدايي سوژه و ابژه ميدانيم و راهحل را در متافيزيك ميبينيم. اين كار در سنت تحليلي هم صورت ميگيرد. اما حدس من اين است كه اشتراك لفظ بيروني در دو آموزه بيروني نبودن شيء و موضوع شناخت و امكان بيروني بودن توجيه، رهزني كرده و پيترزما اولي را كه آموزه اصلي پديدارشناسي است، با دومي كه آموزه برونگرايي در توجيه است، خلط كرده است. برونگرايان عقيده دارند اين امكان عليالاصول وجود دارد كه باوري بدون تاييد ديگر باورهاي فرد باورمند، به معرفت بدل شود، بنابراين ميتوان گفت برونگرايي با چنين ديدگاهي، موضوع مهم توجيه را به كلي ناديده ميگيرد. اينكه باوري بتواند بدون تاييد ديگر باورهاي شخص، به معرفت بدل شود، وجه مميزه برونگرايي از درونگرايي نيست، بلكه وجه مميز مبناگرايي از ديگر شيوههاي توجيه از جمله انسجامگرايي و بينهايتگرايي و... است. از نظر من آنچه پيترزما درباره برونگرايي در سنت تحليلي ميگويد، اشتباه است. اما چرا اين اشتباه ساده را مرتكب ميشود؟ اشتباهي كه از قضا به استدلالهاي اصلي كتاب نيز ربط ندارد. اين به ما ياد ميدهد كه اگر از دور با يك سنت آشنا هستيم، با خواندن چند كتاب و مقاله نميتوان راجع به آن داوري كرد. براي قضاوت راجع به يك سنت فلسفي، بايد ساختارهاي ذهني را دگرگون كرد تا دستكم بفهميم كه آن سنت چه ميگويد. يعني بايد در چند چيز احتياط كرد؛ نخست در داوري راجع به سنتهاي ديگر، دوم درباره استفاده از سنتهاي ديگر. تا زماني كه به اندازه كافي به يك سنت فلسفي آشنا نشدهايم، بايد راجع به استفاده از آن احتياط كنيم.
هوسرل ميگويد براي اينكه فلسفه را به درستي شروع كنيم، بايد از قصد حقيقتجويي خودمان و ساختار اين آگاهي را بفهميم. از اين طريق ميتوانيم به يك فلسفه درست و صحيح برسيم. اين فلسفه ممكن است در مسير خودش به واقعيت داشتن برخي امور برسد.
كانت ميگويد از مقولات ذهني آغاز كنيم و بعد به اين ميرسد كه امور واقع به دليل انطباقشان با مقولات ذهني، قابل شناخت هستند. در حالي كه لاك و هيوم ميگويند چيزهايي در نتيجه تجربه به ما داده ميشوند و بعد ايده برساخت ذهني من بر آن داده است تا آن را براي خودم توجيه كنم.