يك روز چو افتاد «عيدو» نامي انگار يكباره از دل زمين در آمده و خواهانش شده.آن روزها كه مثل حالا نبود. پدر و مادر هر دختري از خدا ميخواست يكي از در بيايد تو و يك نانخور را كم كند. آن هم نان خوري مثل «ماه نسا» كه صبح تا شب كارش اين بود بنشيند جلوي آينه و گيسهايش را شانه كند و «ليكو» بخواند. چشم درآمده چشم داشت مثل پري. وقتي كه ميخواند صدايش ميپيچيد توي نخلها. خودش چشم نداشت ولي چشم همه بود انگار. گاهي توي شبها كار خيلي از زنها ميافتاد پيشش. مثلا سوزن نخ كردن. شايد باور نكني سوزن را ميگرفت و همان بار اول نخ را از تويش رد ميكرد. يك شب يادم است «مهرگ »هاي تسبيح «چمل» پخش شده بود توي صحرا. همه مثلا رفتيم كمكش ولي دست از پا درازتر برگشتيم و دست به دامن ماه نسا شديم. آن شب چيزي گفت كه همه انگشت به دهن مانديم. ميداني چه گفت؟ گفت دانهها مثل مرواريد ميدرخشند. چه طور نميبينيد؟ آن شب همه مهرگها را دانه دانه جمع كرد بدون آنكه مثل ما بيخودي دست روي زمين بكشد.
آن روزها مثل حالا نبود شبها زنها سه تا سه تا، چهارتا چهارتا، آفتابه به دست پخش ميشدند توي صحرا و اگر ماه نسا همراهمان بود خيالمان از همهچيز راحت بود. انگار چيزي به نام شب و ظلمات توي وجود اين آدم نبود. انگار هميشه برايش روز بود. گاهي توي آن ظلمات به مردي كه ندانسته داشت نزديك ميشد نهيب ميزد كه راهش را كج كند. يا اگر نا غافل صدايي ميشنيديم برايمان ميگفت كه نترسيم گربه است يا خرگوش يا مثلا سمور.
اين را برايت بگويم كه اگر توي «سال عقرب» ماهنسا نبود خيلي بيشتر از اينها تلفات ميداديم. شايد باور نكني گاهي وقتها تا صبح نميخوابيد و مثل سايه ميگشت دور خانهها. انگار صداي پاي آن موذيها را از چند فرسخي ميشنيد و به طرفشان خيز برميداشت و بعد صداي له شدنشان را زير دمپاييهاي پلاستيكياش ميشنيديم.
انگار بوي نگاه مردهاي نامحرم را ميشنيد و من نديدم كه تا پيش از عيدو آن طور كه بايد با مردي گرم بگيرد. خلاصه از اين چيزها زياد داشت. از شب عروسياش برايت بگويم كه غلغله شد. از چهار طرف مرد و زن كل كشان و ساز نقاره به دست رمبيدند اين جا. توي صحرا تا چشم كار ميكرد فانوس بود. من شب به آن روشني به ياد ندارم. يك هفته همين بساط بود. سر شب كه ميشد انگار مرد و زن از زمين و آسمان ميريختند توي صحرا و صبح پيش از اذان و گرگ و ميش هوا دسته دسته راه ميافتادند و صداي سازهايشان آرام آرام دور ميشد. آن زنها و مردها را ديگر هيچ كس نديد. نه عيدو ازشان چيزي گفت و نه ماه نسا به سوالهاي مكرر ما روي خوش نشان داد ولي خوب ميدانم كه حسرت چنان عروسياي توي دل همه دخترها ماند.
زندگيشان خيلي زود سر وسامان گرفت. همه كمك كردند و كپري برايشان علم كردند و ماهنسا رفت توي جرگه بزرگ ترها.
خيال همه خيلي زود آسوده شد كه عيدو مرد زندگي است چون شغلي براي خودش دست وپا كرد كه به فكر هيچ كدام از مردها نرسيده بود. روز اول نه روز دوم «گوچاه» شد خانه دومش. ميگفتند دسته دسته كفتر چاهي ميگيرد و ميبرد ميفروشد، آن هم زنده. يكي از عادت هايش اين بود كه هيچوقت جنسهايش را به اهالي نميفروخت. يك بار «شمسك» ويار گوشت كفتر كرده بود. هر چه گفتيم بيفايده بود. آخرش هم به ماه نسا فهمانده بود كه حاليمان كند كفترهايي كه او ميگيرد براي خوردن نيست و تمنا كرده بود كه ديگر از اين خواستهها نداشته باشيم. آن وقتها مثل حالا نبود عصر كه ميشد كفترها از گلوي گوچاه رو به آسمان فواره ميشدند و از روزي كه عيدو آمده بود عصرها ردي سفيد و سياه از كفتر آسمان صحرا را دور ميزد. همه ميگفتند انگار گوچاه كفتر ميزايد.
شبها دست همديگر را ميگرفتند و گم ميشدند توي ظلمات نخلها و صداي ليكوهاي ماه نسا مهمان صحرا ميشد. چه صدايي! از روزي كه رفته بود خانه بخت انگار سوز صدايش كمتر شده بود. صدايي كه پر بود از زندگي. تا پيش از رفتن به خانه عيدو چهار پنج شعر بيشتر بلد نبود ولي كمي بعد چيزهايي ميخواند كه تا پيش از آن نشنيده بوديم. هر شب شعر تازهاي ميخواند. يك شب خدا بيامرز «دو ماهان» گفت انگار اين شعرها را بلد بودهام و يادم رفته و دوباره دارد يادم ميآيد. ميدانستيم كه او هيچ شعري بلد نبوده و نيست ولي ازآن جايي كه خودم هم بارها اين فكر را كرده بودم باورم شد.ماه نسا آدم ديگري شده بود.من خيلي زود ازش رنجيدم چون يك روز كه دلم گرفته بود گفتم از همان شعرهايي بخواند كه هميشه ميخواند ولي چنان جوابم را داد كه گويي شعري بيشتر از آن چه هميشه برايم ميخوانده بلد نيست.
ليكوهاي شبانه ماه نسا شده بود لالايي بزرگ وكوچك. ديگر هيچ كس انگار نميتوانست بدون صدايش بخوابد. زندگيشان خوب بود. هرجا كه مهمان بودند چنان تنگ هم مينشستند كه انگار به هم چسبيدهاند. انگار نيمي از تنشان در نيمي از تن ديگري فرو رفته بود.
آن دو گاهي روبروي گوچاه دل بالا ميخوابيدند و محو تماشاي كفترهاي توي آسمان ميشدند. ديگر كسي دنبال جواب اين سوال نبود كه توي آن همه گوچاه چه طور اين يكي فقط كفتر دارد آن هم آنقدر زياد.
گمان نميكنم كسي باشد كه آن همه كفتر وسوسهاش نكرده باشد و به هر حال يواشكي سري به آن گوچاه نزده باشد ولي هيچ كس نه كفتري نصيبش شد و نه حتي ديد. خاصيت آن گوچاه اين بود كه انگار هرچه ازش فاصله ميگرفتي كفترهاي بيشتري ميديدي و هر چه نزديكتر ميشدي همان گوچاه مخروبه بي استفاده هميشگي بود. گوچاهي كه از هميشه بزرگترها منعمان ميكردند بهش نزديك شويم و تويش سرك بكشيم.
تصوير شبانه آرام و بيصداشان كه انگار شبها به سوي نخلها پرواز ميكردند تصويري بود كه انگار كهنه نميشد و هر شب لطف خودش را داشت.
گاهي مردها دور هم جمع ميشدند و انگار بدشان نميآمد كمي توي زندگيشان سرك بكشند ولي اين حس اصلا از سر بدخواهي نبود. اصلا عيدو و ماه نسا آدمهايي نبودند كه كسي بتواند بدخواهشان باشد.
ماه نسا چندباري به من گفت كه عيدو از رفتار بعضيها مكدر شده اما انگار به روي خودش نياورده. ميگفت به او فهمانده از «چوري» خوشش نميآيد چون زياد پاپيچش ميشود و زياد از خانمانش ميپرسد.
چوري هنوز بچه بود آن زمان، تازه پشت لبش سبز شده بود.ولي خب تخس بود.كسي كه بزرگتري بالاي سرش نباشد همين ميشود ديگر. آدم بدبختي بود چون چو افتاده بود كه به محض آمدن سر «سمنبر» بيچاره را خورده، پناه بر خدااز دست اين بشر دوپا.
سمنبر آب شد بعد از آن واقعه، چوري بدبخت چه گناهي داشت با آن پدرلندهور مافنگي گور به گورشده خدا زده و آن شوهر بيخاصيتي كه مثلا پدربزرگش پيدا كرده بود براي دختر بدبختخودش. خدا نبخشدش نابكار را.«شهدي» ميگفت چوري انگار براي مردن آمده بود.ميگفت برديمش آن سوي نخلها كه خاكش كنيم، قبر را هم كنديم و گذاشتيمش تو ولي با اولين بيل صداي گريهاش بلند شد.اگر يك دقيقه ديرتر صدايش را بلند كرده بود زنده زنده چالش كرده بوديم.به هر حال در اين خانه و آن خانه بزرگ شد، انگار هميشه دنبال چيزي ميگشت.بچه ناداني نبود، خيلي زود از همهچيز سردرآورد و زماني كه كمي راه و چاه ياد گرفت هفتهاي نبود كه سر قبر سمنبر نرود، تنها بود بيچاره. هميشه دنبال آدمي ميگشت كه مثل خودش باشد.هم سرنوشتش. پيچيدن به پر و پاي عيدو هم از ناجنسياش نبود، از تنهايياش بود.
هر كس سرش به كار خودش گرم بود، گاهي عيدو و ماه نسا را چند هفته نميديديم ولي سايههاي شبانه كه به سوي نخلستان ميلغزيدند هميشه پابرجا بود.
ليكوهاي ماه نسا انگار چيزي را در همه بيدار ميكرد.«لالك» يك شب به من گفت با شنيدن صداهاي شبانه انگار چيزهايي يادش ميآيد چيزهايي كه دوستشان دارد اما نميداند چيست.
زن دنيا ديدهاي بود، اولين بار او بود كه گفت عيدو يك سينه حرف و حديث و قصه بلد است اما حيف كه زبان ندارد. بعد آهي كشيد و با خودش واگويه كرد كه ليكوهاي شبانه بيحكمت نيست. او زودتر از ما باورش شده بود كه ماه نسا راست ميگويد كه چيزي بيشتر از آن چه پيشتر بلد بوده بلد نيست.
هيچ كس از ماه نسا نشنيد كه چوري گاهي ميانه راه عيدو سبز ميشود و چيزهايي ميگويد كه خوشايندش نيست بلكه خود چوري بود كه در شبنشينيهاي مردانه چيزهايي از دهانش درميآمد كه نبايد ميآمد. چوري خدا زده هم مثل آدمهاي زنده ديگر دنبال چيزهايي بود و از روزي كه چو افتاد عيدو انگار يادهاي باد برده را بر گردانده و از جاهايي خبر دارد كه همه ندارند هوايي شده بود كه از اين نعمت خداداد به سهم خودش بهرهاي ببرد.همه ميدانستند كه چوري حالا ديگر دنبال كسي است.كسي كه همه ميدانستند كيست اما مثل همه يادهاي بد قياش كرده بودند. يادهاي بدي كه سمنبر را بردند.
عيدو براي هر كس يك معناي جداگانه داشت انگار و معنايش براي چوري اين بود كه چيزي را توي ذهنش روشن كرده بود و ياري ميطلبيد تا بيابد آنچه را كه ديگران ميگفتند آزارش ميدهد.وقتي اين چيزها به گوش ماه نسا رسيد يك هفته تمام گريه كرد چون انگار ميدانست هول و ولايي كه به جان چوري افتاده جوابش پيش عيدو نيست.
يك شب كه صداي ماه نسا از دل صحرا بلند شد همهمهاي هم انگار دورش را گرفته بود.همهمهاي كه تا آن زمان نشنيده بوديم.شهدي ميگفت صدا از دل گوچاههاست.چمل هم مهرگهاي درشت تسبيحش را به صدا درآورد و توي هوا فوت كرد.
صبح فردا همه زنها پيش از من گرد ماه نسا حلقه زده بودند و ميگفتند از همهمههايي كه شنيده بودند ولي او انگار كه برايش بياهميت باشد فقط مهمانداري كرد و گاه گاهي به بيرون از كپر سرك ميكشيد و محو كفترهايي ميشد كه انگار توي آسمان ميرقصيدند.همه نگران سلامتش بوديم اما او چيزي گفت كه هاج و واج مانديم. ميداني چه گفت؟ اشاره كرد به آسمان و گفت اسم همهشان را ميداند. همه خيلي زود فهميديم كه بايد به همهمههاي شبانه هم عادت كنيم و كرديم.
گيس بريده هر شب انگار صدايش تازهتر ميشد و با اين تازگي يادهاي تازه ميآورد.چمل گاهي شبها چنان از مادرش حرف ميزد و اشك ميريخت كه انگار نه انگار شصت سال است كه مرده. چنان از بوي دامن مادرش ميگفت و زار ميزد كه انگار همان دختر چهارده ساله است كه بي قراري ميكند.
مردها ديگر انگار از شرو شور افتاده بودند و شبها ميخزيدند توي يك كپر و تا بلند شدن صداي ليكو فقط همديگر را نگاه ميكردند. به غير از چوري كه مثل زمان بچگيهايش به هر جايي سرك ميكشيد و بي تاب تا صبح راه ميرفت.
يكي از همين شبها «غرمبشتي» انگار از دل زمين بلند شد و صحرا را تكان داد و فردا ديديم كه جابهجاي زمين دشت فرو رفته. انگار چيزي از زير، زمين را مكيده بود.آن روز به سياحت فرورفتگيهاي زمين گذشت، آسمان پر بود از كفتر. شمايل دورادور عيدو هم انگار مدام دور گوچاه ميچرخيد و ماه نسا هم تكيه داده به كپر چنان به آسمان خيره مانده بود كه انگار دارد همه ناديدههاي عمرش را يكجا ميبيند.
باد نميآمد اما خشخشي از لاي نخلها بلند بود. چمل ده بار خر اسپند دود كرد و مدام توي فرورفتگيهاي زمين دنبال چيزي ميگشت. شهدي هم مثل سايه دنبال چوري بود و گوچاه هم انگار آن روز چند برابرهميشه كفتر زاييد. شب كه شد انگار تمام ستارهها پخش زمين شدند. چه شبي بود. عيدو سر زنده و خندان بعد از مدتها به شبنشيني مردها رفت و ماهم جمع شديم توي كپر ماه نسا و او هم همان ليكوهاي هميشگي را خواند و بعد انگار كسي بهمان گفت برويم بيرون و روي زمهرير ستارهها راه برويم. ماهنسا مثل هميشه راه بلد بود و پيش از همه گام بر ميداشت. آن طرفتر آن قدر ستاره بود كه او پشت يك كپه از آنها گم شد و ليكوهايش انگار آبي خنك بر دامن گرگرفته دشت به همه جا رسيد.
از آن شب به بعد شهدي مدام چوري را ميپاييد. چوري انگار از اين رو به آن رو شده بود. مثل شتر مست كف به دهانش ميآمد و گاهي سينه صاف دشت را ميدويد و آنقدر دور ميشد كه نميديديمش اما شب دوباره پيدايش ميشد. هيچ كس نميدانست كه بيچاره چوري تقاص كدام گناه نكرده را پس ميداد. شهدي ميگفت تمام شبنشينيهاي مردانه به نصيحت كردن او ميگذرد اما انگار نميشنود. چشمهايش سرخ ميشوند و لرزه به جانش ميافتد. ميگفتند گاهي به جايي خيره ميشود و توي هذيان و تب سمنبر را صدا ميزند. انگار ميبيندش و به او قول ميدهد كه بالاخره روزي روحش را شاد ميكند.
شايد هم چوري در عالم ناپختگي چيزي توي عيدو ميديد كه ما نديده بوديم. كارش به جايي رسيده بود كه در انظار همه راه عيدو را ميبست و قسمش ميداد كه فقط يك كلام بگويد آن نابكاركجاست و عيدو هم با متانت تمام راهش را كج ميكرد و خودش را به خانه ميرساند. مردها چند بار ديگر ماه نسا را دوره كردند و قسمش دادند كه دل عيدو را به دست بياورد و چوري را برهاند از آن همه برزخ ولي او مويهكنان هرچه قسم بلد بود رديف ميكرد كه بگويد اين هول و ولايي كه به جان چوري افتاده جوابش پيش عيدو نيست.
گوشت تن چوري بيچاره روز به روز آب ميشد. بعد از مدتي ديگر لباس هم توي تنش دوام نميآورد. روزها سينه صاف دشت را ميدويد و شبها مثل سايه راه ميرفت و هذيان ميگفت. شهدي هر كاري كه از دستش بر ميآمد كرد ولي بي فايده بود. چوري گاهي رو به دشت فرياد ميزد كه عيدو همهچيز را ميداند اما نميگويد و گاهي هم دل بالا ميخوابيد و محو كفترهايي ميشد كه انگار دور دشت حلقه زده بودند.
باد نميآمد اما گرد و غباري گاه به گاه سينه نخلستان را ميشكافت و گوچاه را دور ميزد و آرام آرام كمرنگ ميشد. يك شب در ميان ليكوهاي ماه نسا مردها هراسان مثل سايه از كپرها بيرون خزيدند و دور چوري حلقه زدند كه زانو زده بود ميان دشت و رو به آسمان زوزه ميكشيد. آوردندش و آبي به صورتش زدند و خواباندندش. تا صبح صد بار پاشويهاش كرديم، انگار آهن گداختهگر گرفته بود و پيچ و تاب ميخورد و ناله ميكرد و چيزهايي ميگفت كه انگار زياد مهم نبودند. همهمهاي انگار از دل زمين بلند بود. چمل به تكتك كپرها سرك كشيد و به همه فهماند كه شب از آن شبهايي است كه فانوسها بايد تا سحر روشن بمانند.
فرداي آن شب شهدي به هر كس كه ميرسيد حيرتش را تقسيم ميكرد و مانده بود حيران كه چوري چطور همهچيزها را درباره سمنبر و پدر نابكارش ميداند. انگار آن مردك خبيث را بارها ديده بود. آن گرگمرد را ميشناخت. شهدي هراسان بود و اعتقاد داشت كه چوري لحظه بسته شدن نطفه خودش را هم ديده و ديگر نميشود چيزي ازش پنهان كرد. چوري روزها را ميدويد تا ته دشت و شبها آرام نداشت. ميدويد توي تاريكي و رو به آسمان هو ميكرد تا نيمه جان ميشد.
يك روز چو افتاد ميان كپرها كه ماه نسا گفته دل عيدو صندوق راز است و اگر بگويدشان سنگ روي سنگ
بند نميشود، مردها لابه كردند و زنها مويه تا بلكه عيدو چيزي بگويد و چوري را برهاند از آن همه وهم اما او كفتر سفيدي را كه ميان دستهايش بود رو به آسمان هل داد و خزيد توي نخلها و بعد انگار تمام دشت يكصدا گريه كرد و كفترها مستانه از دل گوچاه پر كشيدند و آسمان دشت را پر كردند. آن شب نكبتي انگار تمام غمها انبار شده بود توي دل
ماه نسا. چشم درآمده اشك همه را در آورد، چه حزني داشت صدايش. آن شب صداي زوزه چوري هم ديگر مهمان دشت بود و گاهي آن قدر بالا ميرفت كه ديگ ر صداي ماه نسا را هم نميشنيديم.مردها مثل هميشه چوري بد اقبال را از دل دشت جمع كردند و بعدتر انگار خواب مرگ مثل بختك افتاد روي كپرها. بعد از آن شب ديگر هيچ كس چوري را نديد. انگار آب شد و رفت توي زمين. شهدي همه كپرها را زير و رو كرد و بارها سينه دشت را در نورديد اما نبود كه نبود.
چمل اطمينان داشت كه همين دور و برهاست اما ما ديگر دل كنده بوديم و انگار منتظرش نبوديم. گاهي شبها صداي زوزهاي با باد ميآمد ولي نميشد فهميد كه از كدام سوست. نميدانم چرا دلمان قرص بود كه جايش امن است. خيلي زود همهچيز برگشت سر جاي اولش. شبها دوباره ليكوهاي ماه نسا ميريخت توي دشت و مردها دوباره شب نشينيهاشان را از سر گرفتند. گاهي چو ميافتاد كه چوري باز هم سر راه عيدو سبز شده و التماس كرده ولي هيچ كس نميفهميد كه چه كسي با چشمهاي خودش آن ماجرا را ديده.
شبي در ميان همهمه دشت و غرومبشت مدام و تب لرزههاي زمين ناگاه زوزهاي كشدار همه را از كپرها بيرون كشيد. شهدي به خيال يافتن چوري توي سياهي گم شد اما صدا انگار از همه جا بود و از هيچ جا نبود. چمل انگار كه بخواهد مانع از نزديك شدن كسي به كپرماه نسا بشود دور ميچرخيد. صداي زوزه تا خروسخوان كشيده شد وشب بعد و شب بعد هم ادامه داشت اما در اين ميان عيدو و ماه نسا حتي از كپرشان بيرون هم نيامدند.
مثل هميشه انگار شبها سايههاشان به سوي نخلها پرواز ميكرد و باز هم ليكوها در همهمه دشت اوج ميگرفت. آن شب انگار صداي زوزهاي آرام آرام همراه با باد داشت نزديك ميشد. همه ترسان از غرومبشتهاي زمين ريخته بوديم بيرون. زوزه نزديك و نزديكتر ميشد تا جايي كه انگار از كنار رگ گردنمان رد شد. چمل دور كپر ماه نسا ميچرخيد و دستهايش را به نشانه جلوگيري از آمدن كسي باز كرده بود، ماهم همان كار را كرديم. عرق سراپايمان را پوشانده بود و با صداي به هم خوردن دندانهايمان لرزه به جان همديگر ميانداختيم. زوزه از كنار همه رد شد و يكباره كپهاي آتش پهن شد روي كپر ماه نسا. بعد از سوي گوچاه صداي هلهله آمد. انگار هزاربار ديده بوديم كه كپر تا ذره آخر خاكستر ميشود و انگار هزار بار ميان خاكسترها گشته بوديم دنبال ماهنسا و انگار هزار لايه خاك نشسته بود روي يادهاي چوري چون ديگر هيچ كس او را نديد.
گرگ و ميش هوا باد نميآمد اما غباري از دل نخلها خودش را كشيد بيرون و چند بار دور دشت چرخيد و آرام نزديك شد و روي خاكسترهاي كپر ماه نسا چرخيد و ناپديد شد.
ماهنسا انگار نيمي از نفس دشت را با خودش برد. چهل شب صداي هلهلههاي كشدار انگار ازدل زمين بيرون ميآمدند و توي دشت تا چشم كار ميكرد پر ميشد از فانوس. درست مثل شب عروسياش.
داشت آرامآرام دشت بيماه نسا باورمان ميشد.همه ميگفتند شبها به هر سو كه نگاه ميكنند صداي نفسهاي ماه نسا از پشت سرشان ميآيد. در آن ظلمات انگار همه جا پر بود از هك هك كفترهايي كه انگار راه خانه را گم كرده بودند.روزها سايه سياهي ميافتاد روي كپرها و شب گويي هيچ تنابندهاي نفس نميكشيد.دشت بيماهنسا چه دشت ويراني بود. از كنار گوچاه كه نگاه ميكرديم هيچ چيز نبود و جاي كپرها هرمي از آسمان و زمين موج ميزد. هرمي كه از دور انگار آب بود اما نبود. گاهي از ميان هرمها پرهيب مردي خودش را ميانداخت بيرون و ما آرزو ميكرديم عيدو باشد اما چمل ميگفت او ديگر هيچوقت نميآيد.
روزي از روزها گوچاه انگار تمام آنچه را زاييده بود دوباره بلعيد. ردي از كفتر كه دل آسمان را رنگ كرده بودند به يكباره به داخل چاه مكيده شدند و لحظهاي بعد گويي چاه متروكه هزار سالهاي جلو چشمهامان بود، مثل هميشه. هيچ كس نفهميد چرا از آن همه كفتر يكيشان هم سهم «شمسك» حسرت به دل نشد اما دختري زاييد مثل ماه كه آرزو كرديم گيس داشته باشد مثل پري....