بعد از سالها...
سروش صحت
«مستقيم». به محض اينكه صدايش را شنيدم، شناختمش. سوار شد. روي صندلي جلو نشست. همانطور كه عقب تاكسي نشسته بودم، با خودم فكر كردم، آيا او هم اگر مرا ببيند، ميشناسدم؟ چرا اينقدر خسته است؟ آيا من هم اينقدر چين و چروك به صورتم نشسته است؟ آيا حالش خوب است؟ آيا خوشحال است؟ آيا راضي است؟ آيا او هم هنوز به من فكر ميكند؟...
سر يك چهارراه پياده شد. پياده شد و رفت. يخ كردم. مُردم. تاكسي دوباره به راه افتاد. راننده پرسيد: «شما نميخواهيد پياده بشيد، خيلي وقته از جايي كه گفتيد رد شديم.»
به راننده نگاه كردم و گفتم: «چرا، نگه داريد.» نميخواستم پياده شوم، ميخواستم گريه كنم... پياده شدم و من هم رفتم.