• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4560 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۲ دي

گزارش «اعتماد» از سوگواري جمعي پرواز 752 در دانشگاه اميركبير و شريف

آنها كساني از ما بودند

زهرا چوپانكاره- نيلوفر رسولي

 

 

ساعت 7 صبح روز شنبه بيست و يك دي‌ماه، خبر مخابره شد. روزه‌هاي سكوت، تكذيب‌ها و انكارها را كنار گذاشتند و گفتند: اشتباه از ما بود. آن شك و ترديد باقي مانده هم كنار رفت تا مردم ايران روبه‌روي واقعيت يك خبر بايستند. خشم و اشك و شمع از ساعت 5 عصر روز گذشته تبديل شد به سوگواري جمعي در تهران، مقابل خانه پيشين برخي مسافران پرواز بويينگ: دانشگاه‌هاي شريف و اميركبير. عزايي كه فقط براي دانشگاهيان نبود، براي همه آن كساني بود كه آخرين ثانيه‌هاي زندگي‌شان روي آسمان ايران گذشت. «من نمي‌شناختم‌شان» اين را آدم‌هاي خشمگين، آدم‌هاي سوگوار تكرار مي‌كنند؛ «بچه‌هاي همين دانشگاه بودند»، «بچه‌هاي دانشگاه تهران بودند»، «بچه‌ها بودند... بچه‌ها» براي كساني كه به عزاي پرواز 752 از ساعت 5 بعدازظهر ديروز دور هم جمع شدند، آنها كه جان‌شان را به خاطر «خطاي انساني» از دست دادند، كساني از خودشان بودند.

 

دانشگاه اميركبير: بگذاريد آدم‌ها گريه كنند

فريادها و تكان خوردن‌هاي مداوم جمعيت شعله شمع‌هاي كاشته شده روي ديواره دانشگاه صنعتي اميركبير را مي‌لرزانند. دورتر از سر در ورودي دانشگاه برخي نيروهاي گارد رو به جمعيت ايستاده‌اند به تماشا و برخي هم دارند كلاه‌ها و زانوبندهاي‌شان را محكم مي‌كنند. شعارها بلندبلند تكرار مي‌شوند، مردم با «استعفا» و «دروغ» جمله مي‌سازند و اين جمله‌ها به جمعيت سرايت مي‌كند و پخش مي‌شود. زن اما داد نمي‌زند، شعار نمي‌دهد، يكي از اعضاي خانواده‌اش را در پرواز از دست داده و حالا با موهاي جوگندمي به نرده‌هاي ديوار حوزه هنري تكيه داده، به جمعيت گوش مي‌كند و اشك مي‌ريزد: «من خبر نمي‌خوانم، من از سر غم آمده‌ام تنها جايي كه به ذهنم رسيد اينجا بود، براي همين آمدم.» خيلي‌ها جمله‌هاي كوتاه مي‌گويند، خيلي‌ها هستند كه نام خبرنگار را كه مي‌شنوند چهره‌شان از احتياط و گاهي هم بي‌اعتمادي به هم فشرده مي‌شود و كنار مي‌روند: «از اعتماد؟ من به كسي اعتماد ندارم كه صحبت كنم.» اما بعد كمي نرم‌تر مي‌شود، شمعش را روشن مي‌كند و مي‌گويد آن روز خبر را شنيده چون تا صبح پاي خبرها بيدار بوده: «شبي كه حمله موشكي (به پايگاه نظامي امريكا) شد ما تا صبح نخوابيديم. بعدش كه خبر سقوط هواپيما رسيد و راستش من از اول هم احتمال مي‌دادم كه چنين اتفاقي افتاده باشد.» زن كنار ديوارهاي دانشگاه ايستاده، جمع سه نفره‌اي از زنان 50 تا 60 ساله‌اند كه سوگواري‌شان را به خيابان آورده‌اند: ‌«عصباني هم هستم. چرا اينقدر دير واقعيت را گفتند؟ بيانيه‌ دردي از ما دوا نمي‌كند چون دير گفتند. اگر فضاي مجازي و اين گروه‌هاي تحقيقاتي خارجي نبودند شايد همين را هم نمي‌گفتند.»

دوستان يا با هم قرار گذاشته‌اند يا از سر اتفاق در لابه‌لاي جمعيت به ‌هم فشرده زير پل حافظ هم را پيدا مي‌كنند. همه سعي كرده‌اند تنها نباشند و همه همراه با شعار دادن يا شمع روشن كردن، يك گوشه حواس‌شان پيش نيروهاي ويژه‌ است و احتمالات را هم در گفت‌وگوهاي‌شان با هم در نظر مي‌گيرند. كجا هم را پيدا كنند، به كدام سمت بدوند، قرار است نيروها همانجا بمانند يا جلوتر بيايند؟ چند نفرند؟ كجاها ايستاده‌اند؟ دختر جوان، مي‌گويد غم از حدي كه فراتر برود تبديل به خشم مي‌شود، پسر دانشجويي آن‌طرف‌تر مي‌گويد اين همه جان عزيز از دست رفته است، اينها همان‌هايي بودند كه مي‌توانستند براي همين مملكت كاري كنند.

ساعت حوالي 6 ماشين‌هايي كه به سمت خيابان سميه و حافظ آمده و گرفتار شده بودند، تلاش ناكام‌شان براي گذر از جمعيت در هم تنيده را رها كردند و خيابان‌ بيشتر از قبل در تصرف جمعيت درآمد، نيروهاي ويژه هم كه تا آن موقع ايستاده‌ بودند به تماشا دست به كار شدند. هر چند دقيقه يك‌بار، نيم‌دايره‌هايي به سمت جمعيت كمانه مي‌زد هر بار از تعداد تجمع‌كنندگان مي‌كاست. آدم‌ها پخش مي‌شدند، دوباره جمع مي‌شدند و. اين همان «حق سوگواري» است كه به قول «ميم» نبايد از مردم دريغ ‌شود: «وقتي فاجعه‌اي به اين بزرگي رخ مي‌دهد، همه جاي دنيا مردم مي‌توانند در ميدان‌هاي اصلي شهر، جلوي پارلمان‌شان شمع روشن كنند، گل بگذارند و سوگواري كنند. اين سوگواري جمعي به آدم‌ها
تسلي مي‌دهد.

آن غم را، آن فاجعه را جبران نمي‌كند اما به هر حال يك تسلاي خاطر است.» اما حالا، درست در وضعيتي كه از نظر او مردم به اين سوگواري جمعي نياز دارند، اوضاع پيچيده سبب مي‌شود كه اين راه تسلاي خاطر هم از آنها گرفته شود: «در وضعيتي داريم زندگي مي‌كنيم كه آنقدر همه چيز درگير مسائل امنيتي و سياسي شده در حالي كه خودشان معترفند كه خطا كرده‌اند. الان بايد فكر كنند كه 80 ميليون ايراني آسيب ديده‌اند، براي اين آسيب مي‌خواهند چه كنند؟ حداقلش اين است كه بگذارند دور هم جمع شوند و گريه كنند.»

ابرهاي در هم‌فشرده افزوده شدن به تعداد نيروهاي ويژه جمعيت را بيشتر و بيشتر پراكنده كرد. آن گروه‌هاي دوستي به سمت خيابان انقلاب روان شدند، هر گروه از سمتي اما ردشان را مي‌شد در طول خيابان ديد. از كنار هر دو، سه نفري كه رد مي‌شدي، فارغ از سن و سال كليدواژه‌ها را مي‌شد شنيد: ‌«هواپيما، موشك، پلي‌تكنيك، بيانيه» رد عزاداران را جلوي ايستگاه متروي تئاتر شهر هم مي‌شد ديد، زني 30 ساله بايد گردنش را بالا نگه مي‌داشت تا با مامور انتظامي زره‌پوش بلندقامتي كه جلوي رويش ايستاده بود، صحبت كند: «مردم خسته‌اند، آدم‌ها كشته‌ شده‌اند، تو رو خدا يك وقت نزنيدشان». حرف هواپيما را بعد مي‌شد روي سكوي انتظار مترو و داخل واگن‌هاي هم شنيد، گوينده‌ها فقط شكل و شمايل و سن و سال‌شان با هم فرق مي‌كرد، موضوع حرف‌شان يكي بود.

 

دانشگاه شريف: اين حق ما نبود

«پسرم دانشجوي دانشگاه شريف است، اينجا ايستاده‌ام، پشت سرش كه حرفش را بزند.» دانه‌دانه اشك است كه روي چين و چروك‌هاي صورت مادر «رضا» ليز مي‌خورد، با فاصله از جمعيت ايستاده و شمعي در دست دارد. از چهارشنبه صبح دلشوره امانش را بريده است و هزار فكر و خيال براي پسرش كرده اما حالا با همين پاهاي لرزان آمده پشت سر پسرش تا بگريد و فرياد بزند. دانشگاه شريف عزادار دانشجوهايش شده، كسي دانشجويان را براي مراسم يادبود دعوت نكرده است، همان‌طور كه شب جمعه هم كسي به فكر برگزاري مراسم يادبود نبود، انجمن اسلامي دانشگاه ساعت 6 را ساعت زاري بر عزا اعلام كرده اما نيم ساعت قبل از زمان مقرر، داخل و بيرون دانشگاه مملو از جمعيت است. روي زمين، گوشه و كنار، هر جا كه باد امان دهد، شمعي روشن است و هر جا اشك امان دهد، فريادي از حلق به هوا مي‌رود. ايمان، منصور، مهدي، امير، محمد، محمدامين، آرش، زهرا، حميدرضا، فائزه، ميلاد، پونه، مريم، الناز، غزل و محمد. نام‌شان را روي كاغذهاي سياه نوشته‌اند و چسبانده‌اند روي سر در دانشگاه، سياهي نام‌ها در سياهي جمعيت گم شده است، شمع‌هاي مقابل درب ورودي دانشگاه، زير تكه‌هاي يخ و برف مي‌لرزند، كنار سر در، داخل حياط دانشگاه، هر جا كه باد امان دهد شمعي روشن است و چشمي مي‌گريد و دهاني
فرياد مي‌زند.

«ما ديروز عزا گرفتيم، ديروز شمع روشن كرديم، اما امروز حرف داريم، درد داريم، جگرمان سوخته است و ما طلب داريم.» اسمش را نمي‌گويد، همين چند جمله را هم از سر حوصله مي‌گويد، سال آخر كارشناسي اقتصاد است، صورتش را پوشانده و از نگاه دوربين‌ها فرار مي‌كند، شمع‌هاي خاموش با باد را از نو روشن مي‌كند و مي‌گويد: «ما منگ و گيج و شوك‌زده بوديم، چرا دوباره اين چاقو را در دل ما چرخانديد؟ براي مرگ عزيزان‌مان چند بار ديگر گريه كنيم؟» به دنبال پاسخ سوال‌هايش نيست، مي‌رود كنار همكلاسي‌هايش مي‌ايستد و كاغذي به دست مي‌گيرد و بالا مي‌برد: «دروغ ممنوع» بيست دقيقه به ساعت هفت مانده، در دانشگاه هنوز باز است و سياهي جمعيت از ميان دروازه داخل دانشگاه مي‌آيد، از كوچه، خيابان، مرد، زن، كودكي كه ميان هول جمعيت شمعي را در دست نگه داشته است، همه مي‌آيند و جمعيتي حدود 500 نفر را دور مي‌كنند. دختر كوچك چادر مادرش را مي‌گيرد و از او مي‌پرسد كه شمعش را بايد كجا بگذارد و اگر شمعش خاموش شود، كسي باز هم مي‌ميرد؟ دوبار مردن، دوبار عزاداري، دوبار سنگيني دنيا روي شانه‌هاي لرزان را دانشجوي سال اول روان‌شناسي دانشگاه شهيد ‌بهشتي مي‌داند، از سكويي بالا رفته تا جمعيت را بهتر ببيند. صورتش را با روسري مي‌پوشاند و فرياد مي‌زند: «اين حق ما نبود.» پايين مي‌آيد و در دل جمعيت گم مي‌شود و هرگز نمي‌گويد كه براي گرفتن كدام حق و مطالبه كدام اميد زير سرما مي‌لرزد، به سمت جمعيت مي‌رود و خود را مي‌سپارد به مراسم عزاداري كه با مشت‌هاي گره‌ كرده ادا مي‌شود. مردي به زنش مي‌گويد: «بالاخره تو دانشگاه رو ديدي.»

لرزش شمع‌ها روي سياهي چادر زن مي‌افتد و چيزي نمي‌گويد، چند تا شمع ديگر روشن مي‌كند و صداهايي را كه مي‌شنود زير لب تكرار مي‌كند. سپيدي موهاي مرد در تاريكي برق مي‌زند، سيگاري زير لب مي‌گيرد و با روشن كردن شمعي از زنش دلجويي مي‌كند، پسرشان را كمتر از ده سال پيش بين لاشه‌هاي ماشين و كنار پيچ و خم جاده يافته‌اند و از آن روز عهد كرده‌اند هرجا جواني پرپر شود، ياد پسرشان را زنده كنند. زن چادرش را روي سر مرتب مي‌كند و مي‌پرسد كه آيا سوال‌ها را صدا و سيما پاسخ مي‌دهد يا خير، از پنهانكاري مي‌گويد، از حقيقتي كه دير روشن شد، آنقدر دير كه حقيقت‌هاي ديگري را با خودش روشن كرد: «صداقت، صداقت، صداقت كجا بود اين چند روز؟» مرد و زن، دانشجو و كاسب، پير و جوان صحن ورودي دانشگاه را چه از پشت و چه از پس نرده‌ها پر كرده‌اند، دسته عزاداري به سمت ميدان اصلي دانشگاه راه مي‌افتد و حراست درب را به روي مردم خيابان مي‌بندد، مردم اما همچنان پشت نرده‌ها خيره به دهان دانشجويان دارند و همصدا با آنها مي‌خوانند: «استعفا استعفا» .

دخترك ترسيده بود كه اگر باد شمعش را بكشد شايد باز هم كسي بميرد. ميم هم معتقد بود كه مي‌شود مرگ دو بار اتفاق بيفتد، مي‌گفت سكوت سه روزه مرگ ديگري را رقم زده است. ميم قبل از اينكه جمعيت پراكنده شود با چشم‌هاي سرخ گفت: «176 نفر آدم كشته شده‌اند، ما سه روز غصه خورديم. امروز بعد از سه روز سكوت و دروغ انگار كه دوباره آن هواپيما سقوط كرد، انگار همه ما در آن هواپيما بوديم. من فقط خشمگين نيستم، غصه دارم.»


خيلي‌ها جمله‌هاي كوتاه مي‌گويند، خيلي‌ها هستند كه نام خبرنگار را كه مي‌شنوند چهره‌شان از احتياط و گاهي هم بي‌اعتمادي به هم فشرده مي‌شود و كنار مي‌روند: «از اعتماد؟ من به كسي اعتماد ندارم كه صحبت كنم.» اما بعد كمي نرم‌تر مي‌شود، شمعش را روشن مي‌كند و مي‌گويد آن روز خبر را شنيده چون تا صبح پاي خبرها بيدار بوده: «شبي كه حمله موشكي (به پايگاه نظامي امريكا) شد ما تا صبح نخوابيديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون