نگاهي به رمان «فوران» نوشته قباد آذرآيين
فوران عاطفه ها
حسن فريدي
رمان «فوران» داستاني سر راست است. بدونپيچيدگيهاي ساختگي. بدون بازيهاي فُرمي. با نثري ساده و روان به رشته تحرير درآمده است. رماني با چند زاويه ديد، اول شخص، سوم شخص يا داناي محدود و... اين رمان شامل 68 روايت كوتاه و بلند از نيم صفحه تا چند صفحه دارد. مهمترين ويژگي و نقطه قوت و برجسته آن، زبان است. زبان بهكار گرفته شده، متناسب با فضا (مكان – زمان) ساخته شده است. در اين داستان قباد آذرآيين به اوج زبان خود در داستاننويسياش رسيده است؛ همانگونه كه محمود دولتآبادي در «كليدر» به قله زبان خودش رسيد و احمد محمود در «مدار صفر درجه». زبان بهكار گرفته شده در اين داستان، نه زبان معيار است، نه زبان محاوره، بلكه تلفيقي از اين دو، با تكيه بر فرهنگ – فولكلور و گويش بختياري. يكي از رموز موفقيت داستان، اين است كه اين زبان بهكار گرفته شده، تا آخر قصه، يك دست پيش ميرود و هماهنگ با نثر و لحن است. لنگ نميزند. از نثر عقب نميماند. جلو نميزند و شيريني و حلاوت را تا انتها در كام مخاطب حفظ ميكند. قباد آذرآيين زبان خودش را يافته و اين مهم به دست نيامده مگر با ممارست، رياضت، تلاش، خواندن و نوشتن بسيار و زحمت بيش از نيم قرن داستاننويسي. شايد دغدغه اصلي نويسنده در اين كتاب زبان بوده كه اين همه در ساخت و پردازش آن دقت به خرج داده است! نويسنده، به جز تلاش شبانهروزي و پيگيري پاي حرفِ بسياري از همشهريهاي خود نشسته، گوشِ جان سپرده، يادداشت برداشته، خون دل خورده و موفق شده است. لحن بهكار رفته نيز متناسب زبان است و انصافا نثر هم ساده و صميمي است. مخاطب با اكثر قريب به اتفاق شخصيتها حس همذاتپنداري ميكند. چون رمان «فوران»، فوران نفت تنها نيست، فوران عاطفههاست. فوران عواطف و احساسهاي انساني انسانهاي رنجديده اين ديار است. عواطف ماه بانو، ماه صنم، كنيز، نازبس، سروناز و... ستودني است و نيز كنشها و رفتار و كردار بختيار البرزي، غريب كهزادي، كوهيار، داريوش، ساتيار و... حس كردني و دوستداشتني است. مخاطب شخصيتها را دوست دارد و با آنها ارتباط برقرار ميكند، چون اين شخصيتهاي خلق شده از دل شخصيتهاي واقعي بيرون آمده، ذهني، باسمهاي، قلابي و بيريشه نيستند. ريشهشان در دل اين خاك است! بختيار البرزي در بيمارستان مركزي شركت نفت، در بخش بيماريهاي خوني بستري است. احتمال ميدهد تا فردا بيشتر
زنده نماند. تصميم ميگيرد كه امشب قرصها و داروهايش را نخورد، به خصوص قرص خواب. از سرپرستار احمدي كه «زني ميان سال قلچماق و هيكلي و مردوار با پوستي چغر، بيعشق، بيمرد» دردمند، ولي در كار خود جدي و سختگير است، تقاضا ميكند كه فقط يه امشب به او فرصت دهد. امان دهد و او را از خوردن دارو معاف كند و به حرفهاي دلش گوش كند. سرپرستار احمدي با كمي كش و قوس ميپذيرد و داستان روي غلتك ميافتد. شخصيتها يكي يكي بروز ميكنند و هر كدام زندگي گذشته، و اميال و آرزوهاي برآورده نشدهِ خود را به روي داو ميريزد. و اين خردهروايتها ادامه دارد تا... دو نمونه از متن كتاب: «كفايت توي حرف داريوش ميگويد: چرا بايد مشكل داشته باشم؟ عاشقي كه دست خود آدم نيست. هيشكي رو هم نميشه مجبور كني كه بياد عاشق تو بشه، ميشه؟» «گورستان قديمي خلوت و ساكت است. گورها هم مثل مردههايشان از ياد رفتهاند. زوزه گاه به گاه بادي سرد خلوت گورستان را به هم ميزند. آسمان پُر است از گله گله ابرهاي تيره. چند بار بلند، رو به چند طرف گورستان، ماه بانو را صدا ميزند. صدايش توي زوزه باد گم ميشود. خودش را به سايههاي توي گورستان ميرساند. هيچ كس پيرزني عصا به دست را با يك قاب عكس مستطيلي زير بغل نديده است. چيزي توي سينه كنيز ميشكند مثل يك ظرف چيني كه از بالاي رف افتاده باشد پايين و هزار تكه شده باشد.»