• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4587 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۷ بهمن

درنگي بر جهان شعري قاسم هاشمي‌نژاد

نبضِ هزارساله‌اي مي‌زد زيرِ پوستم

لاله حيدرزاده

ماه سياه/ آه/ مي‌افتم/ بر خاكستر/ پا مي‌شوم/ خود را مي‌تكانم/ صنوبرم/ در انتظار.

كلمات آميزه‌اي از هجاهايي هستند كه آغشته به اصوات در فراز و فرودِ خيال گذر مي‌كنند و ادراك نهفته‌اي را به تصوير مي‌كشند؛ گويا در نظرِ شاعر هر هجا، زندگي منحصر به فردي را در جانش‌ آغاز مي‌كند و دم‌به‌دم آهنگي نو مي‌نوازد تا در نهايت در اعماقِ جانِ او عالمي ديگر بيافريند. پيرامونِ شاعر رنگي ديگر به خود مي‌گيرد و همه چيز (اشيا، رنگ‌ها، اصوات، انديشه‌ها) در آنِ شاعرانه با خودآگاه و ناخودآگاه به وحدتي مي‌رسد كه گويا فارغ از مكان و زمان است و تنها در سيلاني از آگاهي، شاعر را به حركت در مي‌آورد و اين همان وحدتِ‌آگاهي است كه در ساحتِ وجودي او اتفاق مي‌افتد.

مجموعه «بازخريد دياران گمشده» اثرِ قاسم هاشمي‌نژاد، بازتاب انديشه شاعري است كه زبانِ او پيونده‌دهنده جهان‌بيني و نگرشش با جهان بيرون است؛ زباني كه در حيطه انديشه و معرفت‌شناسي، تعاملي شاعرانه با جهان برقرار مي‌كند و گاهي تفكرات و تجاربِ انساني را كه در ذهن شكل گرفته، به چالش مي‌كشد و در امتداد زمان يا در زمان، در فراسوي تجارب ما، مفاهيمِ انتزاعي تازه‌اي مي‌آفريند.

اما چگونه شاعر در خلالِ كلمات به اين تازه‌نگري و وحدتِ‌آگاهي دست پيدا مي‌كند و مي‌تواند از مفاهيمِ كهنه و قديمي جهاني تازه خلق كند؟

در شعرِ «نقده» كه در مقدمه آورده شد، تركيبات و كلمات هرچند به لحاظِ ساختاري تغييراتي نكرده‌اند اما در موقعيتِ زباني شاعر، آفرينشگري خاصِ خود را پيدا كرده‌اند. درواقع رفتارِ شاعر با كلمات حتي از عينيت‌بخشي و تصويرسازي ملموس هم، يك قدم فراتر گذاشته است. از ابتدا كلماتِ «خاكستر افتادن و پاشدن تكان دادن»، در عينِ سادگي در زباني بي‌تكلف، با عواطف دروني شاعر يكي شده‌اند، خاكستر مي‌نشيند، لحظه شاعر پا مي‌شود، انگار در درونش خود را مي‌تكاند و در نهايت زبان و انديشه او ما را به وحدتِ آگاهي يك «صنوبرشدن» مي‌رساند و اتفاق ديگري ميانِ همان كلماتِ هميشگي رخ مي‌دهد.

قلوه‌سنگ توي دستم/تن به نوازش تا مي‌داد/نبضِ هزارساله‌يي مي‌زد زيرِ پوستم/خاطره شايد از گياه مي‌گرفت يا عقوبت/پرنده در دستم كه پريد/ تنها ماندم

در اين شعر كوتاه، هر كسي تداعي خاطره‌اي را از تجربه دروني زمزمه مي‌كند، «تن» به نوازش «تا دادن» در كنارِ استعاره بيروني «پرنده و پريدن»، در پيوندِ عاطفي- تجربي شاعر، در انتها به «تنهايي» مي‌رسد. شاعر به زبانِ تصويري از قلوه‌سنگي در دست و پريدنِ پرنده روايتي را بيان مي‌كند با اين تفاوت كه به زبان‌ِ تصوير بُعدِ ديگري مي‌بخشد و استعاره بيروني را در درون به مفاهيم تازه‌تري گره مي‌زند و مخاطب را با درونياتش يكي مي‌كند و ما را نيز فارغ از زمان و مكان در خلقِ موقعيتِ عاطفي ديگري قرار مي‌دهد.در حقيقت مضامينِ انتزاعي در قالبي ملموس به ديدار (تلفيقي بين ديدارهاي دروني و بيروني) مي‌رسند، حس مي‌شوند و شاعر در موقعيتِ فرازباني، گويا به جايگاهِ استعاره در انديشه نزديك مي‌شود و مي‌تواند بازتاب‌ِ انديشه و تجارب عاطفي‌اش را در زبان منعكس كند.

پرچين‌هاي كوتاهي/ انگشت‌هاي كوچكي/تنِ تُردي، ميوه‌اي/ سكوتِ بسته‌اي تو را راه مي‌برد، فصل‌ها/ تو هم از ريشه‌ها مي‌آيي/تو!

دلالت‌هاي موسيقيايي در شعر (تنِ تُردي) (كوتاهي/ كوچكي/بسته اي/ مي‌آيي) و تكرارِآهنگين هجاي «هي» در ذهن، تداعي همان «راه مي‌برد» را به تصوير مي‌كشد درواقع موسيقي دروني شعر با ايجاد فضايي امكانِ خيال شاعرانه را فراهم مي‌كند و بازهم با يكي‌شدن در لايه‌هاي پنهاني طبيعت و كلمات، در استعاره «تو» ريشه مي‌زند.

خواهرت صبح تو را چيده/ تُك پا هم كه درآيد شب/ بيدار مي‌شود نوزادِ زنبور/كه در قلبت خوابيده.

پرپر مي‌شد جنگل/ تا باتو مي‌نشست/ در دهن يك پر از اين‌كاهو!

جايي ميان ماه و مهتابي/ جايم رنگ مي‌بازد/ درمنظرِ تو من و مهتابي!

چه بي‌هوا/ تكيه داشت به مهرِ خواب/ رازقي!

شب چون مارانه/ از راه مي‌رسد/ جهانم را بزرگ خواهم‌گرفت/‌اي سايه رسا/ كه مرا مي‌پوشاني/آن‌سان كه مرا بميراني/ درختي است فردا

پاره‌هايي هنوز تماشايي /بالزنان به بامها و دره‌ها هنوز ......../ پس آسوده تماشايم مي‌شوم/ از پاره‌ام به بام مي‌شوم.

شعر لحظه درون‌نگري شاعر است. تفكرات، انگيزه‌هاي دروني، خيال، عواطف، از خلالِ‌كلمات عبور مي‌كنند و به زبان مي‌آيند. تلفيقِ طبيعت، با درونِ شاعر و جان‌بخشي و آفريدنِ تصاوير حسي- طبيعي (مانند: «جنگل با دهان»، استعاره مفهومي وظريفِ «پاره‌هايي بالزنان» بر بام و تماشاشدن، و خلاقيتِ زباني در ساختنِ تركيباتِ‌نو: «مارانه» و شب) ناديدني‌هاي جهان را ديدني مي‌كند و در حقيقت كسي در منِ شاعر حضوري ديگر دارد.

اي توتيا كه چشم مي‌گشايي بر من در خوابِ من! به تعبيري همان، چشمِ‌درونِ شاعر است كه در خوابِ او گشوده مي‌شود و در جاي ديگر نيز پاره‌هايش را بالزنان، تماشا مي‌كند و در خوابِ رازقي فرو مي‌رود تا جنگلي را با دهانِ او پيوند دهد.و به تعبير ديگر اين حضورِ «منِ ديگري» در انديشه و وجودِ شاعر، همگان را از «بودني به شدني» مي‌رساند تا بتوانند به درك حضور «خود» در زبان و انديشه راه پيدا كنند. گاهي شاعر طرح و انگاره‌اي را در ذهن پرورش مي‌دهد و سپس‌ كلمات به دنبال او مي‌آيند. به تعبيرديگر همان يك كلمه در ابتدا يا انتهاي شعر وحدت عاطفي- موضوعي را چفت و بست مي‌دهد و پيوستگي لازم را در ذهن شكل مي‌دهد. در اشعارِ هاشمي‌نژاد ضماير اشاره و كلمات ربط جلوه‌گري خاصي دارند با دقت و نازك‌بيني به كارگرفته شده‌اند چشم نوازي‌ِ اين اشارات، ترسيمِ طرحي از «استعاره‌اي غايب» دارد كه دور يا نزديك است و به سويش رفتن را مي‌خواند! آن هم تنها با حركتِ در شعر و كلمات. از حركتي دايره‌وار از نقطه‌اي به نقطه‌اي ديگر كه به واگويه‌هاي درونِ شاعر با خويش برمي‌گردد و اين همان مكثِ در كلمات است. «لحظه مكث در حكمِ تامل‌ كردن و درخود رفتن و خود را بازيافتن است.»

آنجا كه با نخي ساده راه بسته /پريخواني‌ماه/گفتم باران/گفتم دل صنوبري من/ گفتم بالاي تو! به نهرها خواهدم/

جايي ميان ماه و مهتابي/جايم رنگ مي‌بازد/در منظر تو/من و مهتابي/:

(اين رنگ‌باختگي در نورِ مهتاب و ابهام و كنايه نهفته در نور مهتابي خيال را نوازش مي‌دهد و در نهايت بدونِ طرحِ پرسشي، استعاره «جايم» در ذهن مخاطب نقشِ تازه‌اي مي‌گيرد و بي‌درنگ از خود مي‌پرسد:

كجاست جاي‌من؟)

همين كه باران ايستاد /سر گذاشتم به بيراهه‌ها كه سيلاب ردّي به جا نهاده بود.

كه شب آمده بر دست يا زود مي‌نشيند زنگار.

خُسبيده صداها/ جا كرده‌جا خوش/گوشه كنار بالش نرم/آنجا /خاتمه داده خيابان به شهر مي‌شنوي؟ /علفها به صدايي آشنا بال مي‌كشند

آن پايين چه دانند چيست غوك‌ها، كلاغ‌ها؟/گويند آبگيري ست ياوه فراموش از ياد/ندانند كه چشمي مدام پايدش از آسمان/پايين، ته ته شب‌هاي ماه.

در واقع در تمامي اين اشارات (دور، نزديك، كجا، آن پايين، آنجا.....) خلاف‌آمدِ عادات اتفاق افتاده است كه حكايت از آن امرِ نامنتظر دارد البته از اين دست اتفاقات در زبانِ استعاري شعر در لحن هر شاعري به رنگ و بويي درآمده كه بازتابِ همان انديشه و تجارب اوست در حقيقت ردپايي است براي قدم گذاشتن به خيالِ خود و شاعر، به فراخورِ حال و ذوقِ فردي. اين اشارات مكان و زمانِ ديگري را در در درون مي‌آفريند و به تعبير ديگر، به ناخودآگاه جمعي و قومي نقب مي‌زند.

سخنِ آخر

تناسبِ عاطفه با عناصرِ ديگر در شعر (موسيقي، خيال، زبان و انديشه) موجبِ وحدت معنايي و انسجام در آگاهي‌هاي تازه مي‌شود، چراكه هرچه حضورِ معرفت‌شناختي شاعر دروني‌تر وحسي‌تر باشد نمودِ بيروني و روايت از اين حادثه عاطفي ملموس‌تر به تصوير كشيده مي‌شود، وقتي مي‌گوييم شاعر وراي زبان در حركت است و زبان، بازتاب انديشه‌ها و تجارب اوست بايد بپذيريم‌كه تجارب و انديشه او خالي از عواطف و احساسات نخواهد بود چه بسا محرك عاطفي كه آغشته به انديشه‌هاي دروني است، انقلابِ زباني را ايجاد مي‌كند و در نهايت ساختارها را مي‌شكند، عادت‌زدايي مي‌كند تا به دور از تقليد و تصويرسازي صرف، جهاني را خلق كند.در حقيقت توازن بين زبانِ ‌عاطفي-تصويري و انديشه، مخاطب را از بندِ كلمات رها مي‌كند و در نهايت اين فرصت را به مخاطب مي‌دهد تا بدون تقدمِ تفكر و انديشه، حضورِ بي واسطه‌اي را آزادانه تجربه كند. گاهي شگردهاي زباني و حتي تركيبات خلاقانه سيلانِ عواطفِ حسي را در قلمرو ذهن سد مي‌كنند.در مجموعه شعر يادشده، تسلطِ زبانزد و هوشرباي شاعر بر ادبياتِ‌كهن و توانمندي‌هاي زباني، در خلالِ بعضي از اشعار موجبِ توقف و ايستايي در حركتِ كلمات و معنا شده است و حضورِ شاعر بيشتر از حضورِ شعر حس مي‌شود.

محو كه شوي از/ حافظه ماه/ كوچ كه كند الواحِ شاعرانه از شانه‌هام/گلي به نام تو زايد شب/ امشب تا كه تا كه واحه نرنجد/ مي‌رهد اين بازوان كارواني من به سايه/يادِ سه خواهران/غبار تكاند/از ماجرا و من/ پس پلك زند/ در سبوي تشنه‌تر آب. وقتي شعر با محو شدن آغاز مي‌شود و در بندِ آخر به غبار تكاندنِ ماجرا و من و سبوي تشنه‌تر مي‌رسد، هنوز رشته‌ كار در دستانِ كلمات و حضورِ آگاهانه شعر است اما درست در بندهاي مياني، كلماتي مانند واحه، يادِ سه خواهران و كاروان.... ابهامِ ناخوشايندي را در وحدتِ عاطفي ايجاد مي‌كند و درواقع همنشيني اين كلمات حتي اگر نشانگر توانمندي زبانِ شاعر به واسطه تسلط بر ادبياتِ‌كهن باشد، از صميميت شعر كاسته است.

يا در شعري ديگر:

سيب گاززده‌يي گراگردِ تهيگاهش/به تيرگي مي‌گرايد تا لعابِ جاذبه خود شود/ ماهِ دالبري/ پيله ‌منفجر/آفتاب سوختگي زير اين لعابِ زخم خيسيده آسمان است از جزرومد/مثلِ هزيمت آزادي پشتِ انياب‌هاي زخم/كه مشتاقِ شنيدن است اما در سياهه‌هاي حرامي‌ها واريز مي‌شود.....

در اينجا نيز فخامتِ زبان آزار‌دهنده است، هرچند كلمات و تركيبات ازآنِ خود شاعر باشند (زخم خيسيده ماه دالبري انياب‌هاي زخم....) اما در بسترِ شعر كنار يكديگر قراري ندارند و گويا شاعر از آنچه مي‌گويد ديگران را خبري نمي‌رسد.

- و در ادامه در شعري كه با حسِ شاعرانه‌اي شروع مي‌شود:

لق مي‌زند اين طارمي پير، بي‌نوا

به نخي بند، سخت بي پرو پاست....

باز هم از اين دست تركيبات مخاطب را به ابهامِ رمزآلودي مي‌كشاند:

و تركيباتي مانند لايه‌هاي رنگِ ترنجيده يكزماني سبز،

حسرت به دلي‌هاي سرد...

غمِ سوختگيري نموده از عرق ِ ناب......!

و يا در اشعارِ ديگر از اين مجموعه، تركيبات و افعالي به چشم مي‌خورد: افعالي مانند:

مي‌ريزاند به ساحلت/به دلت/

و

اشك‌ها را بينبارم

و.....

شاعر در به‌كارگيري اين افعال و تركيبات خواهانِ نزديك شدن به جوهرِ زبان فارسي وتصويري كردن زبان است، اما گاهي در زبانِ شعر براي حفظِ اصالتِ اين رنگ‌وبو يكدستي و هماهنگي زبانِ‌شاعر از دست مي‌رود. هرچند بعضي از اين تركيبات بسيار زيبا و دلنشين در نظر نشسته‌اند:

شب‌جامه بلند تو.../صحبتِ پهلوهامان/لنگركشان بر بي‌جاده مزين به خاكستر//خاگ‌برگها/گُلدامِ
پروانه كني!

در حقيقت مجالِ حركتِ آزادانه را از مخاطب مي‌گيرد هرچند درخششي در بندهاي شعر ايجاد مي‌كند اما قالبِ‌كلي شعررا از زيبايي و صميميت دور مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون