• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4597 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۸ اسفند

در كابوس ماه‌منير، مرد روي زمين افتاد، مثل يك درخت بلند قامت

مردها زير برف ناپديد مي‌شوند

ساغر فيروزي

ماه‌منير دست‌ روي‌ برف‌ها مي‌كشيد، رد انگشت‌هايش روي برف‌ها مي‌ماند، سرما از دستكش مي‌گذشت و به استخوان مي‌رسيد، انگار بخواهد پوست را پاره كند و گوشت‌هاي يخ زده را بيرون بريزد. برف كه آمده‌ بود زائران زياد شده‌ بودند. در حياط امام‌زاده دختر‌بچه‌اي آدم برفي مي‌ساخت. ماه‌منير به خود مي‌پيچيد از سرما. از دختر يكي از زائران امامزاده‌ مراقبت مي‌كرد تا از حياط بيرون نرود، روي برف‌ها دراز نكشد، يا هركاري كه يك كودك نبايد بكند تا زيارت مادر تمام شود و بيايد دست او را بگيرد و برود.

در زمستان‌هاي شهر «ميمه» سرما تا عمق استخوان‌ها رخنه مي‌كند و هر كسي را به اولين سرپناه مي‌رساند. ديشب زني با نوزادي در بغل به در امامزاده مي‌كوبيد. صداي گريه نوزاد در سر ماه‌منير مي‌پيچيد، گريه‌اي كه از تمام مرثيه‌هاي امامزاده‌ غمگين‌تر بود.

دختربچه چند آدم‌برفي ساخته بود، كج‌ومعوج، با چشم‌هايي آبي از در بطري. اين‌بار عاصي از عيب آدمك‌ها از ماه‌منير كمك خواست. ماه‌منير درد شكمش را چه مي‌كرد؟ به آدم‌برفي‌ها نگاه كرد. چيزي كم داشتند، انگار صد تاي ديگر هم ساخته ‌شود باز چيزي كم خواهد بود. ماه‌منير از برف روي دخترك، مشته‌اي برداشت، ذره‌ذره به آن افزود، حالا يك نطفه برفي در دست داشت.

ديشب كلي كلنجار رفته بود با خودش و با جايي خالي در شكمش، بالاخره تمام دردها و فكرها رفته ‌بودند و چشم روي هم گذاشته بود. خوابش سراسر كابوس بود، دردش در خواب هم حس مي‌شد: صحرايي بزرگ غرق در مه، سفيد از برف. از دور صداي گريه نوزادي مي‌آمد كه توان گريه نداشت. با صداي ضربه‌هاي سنگ به در امامزاده، بيدار شد.

ساعت تيك‌تاك مي‌كرد. صداي خفيف گريه‌هاي نوزاد توي كابوس حالا بلندتر شده بود. ماه‌منير بلند شد و پرده را كنار زد، برف‌ها را كه ديد و صداي گريه نوزاد را كه شنيد، گمان كرد هنوز در كابوس است، اما ساعت جلو مي‌رفت، يك و سي‌وپنج دقيقه. چادر سر كرد و سراسيمه سمت حياط رفت، هنوز نمي‌دانست در خواب است يا بيداري، آرزو كرد كاش واقعي باشد، كاش كودكي پشت در ضجه بزند، حتي اگر در خواب بود نمي‌خواست با جاي خالي شكمش روبرو شود.

ميان حياط ماه‌منير مثل زمستان بود، سفيد و سرد، گل‌هاي سرخ چادرش انگار فقط زنده نگه‌اش مي‌داشتند. پاها تا زانو در برف فرو مي‌رفت، حتي گردابي كه در شكمش بود مهم نبود، فقط برايش مهم بود كسي پشت در باشد. در را كه باز كرد، سرما مجال نداد‌ زن را ببيند يا در آغوشش دنبال نوزادي بگردد. مادر خودش را داخل حياط انداخته ‌بود. تا به ميان حياط برسند و ماه‌منير لب باز كند كه: اينجا سال‌هاست شب‌ها زائر ندارد، درِ امامزاده قفل است و كليد دست رمضان است كه اذان صبح بيايد و از آن موقع تا اذان عصر درِ امامزاده باز خواهد ‌بود... حرف‌هايش را مادر بريد، لب‌هاي خشكش تا صبح وقت خواست، سرما را بهانه كرد و نوزاد را كه يك‌ريز در بغلش زار مي‌زد. درد دل ماه‌منير آرام شده ‌بود. ضجه‌هاي نوزاد او را وا داشت مادر و نوزاد را در اتاق نُه متري‌اش كه آخر حياط امامزاده بود پناه بدهد.

نطفه كوچك در دست ماه‌منير حالا يك گلوله بود. اشكال از همان يك ذره برف بود، بزرگ مي‌شد، سر يا شكم آدمك مي‌شد اما چيزي كم داشت. دختربچه محو تماشايش بود كه آرام آرام و مادرانه به گلوله برف مي‌افزود و گلوله هر لحظه بزرگ و گرد و كامل‌ مي‌شد.

اتاق ماه‌منير را بخاري‌اي قديمي گرم مي‌كرد. از حياط كه اتاق را مي‌ديدي گرما از پنجره عرق كرده‌اش مشخص‌ بود و همان گرما، ديشب، نياز ماه‌منير، زن و نوزاد بود. همين كه به اتاق رسيدند، ماه‌منير كه انگار به جاي مادر خسته راه بود، در را بست و به آن تكيه ‌داد. رنگش حالا بنفش مي‌شد، رنگ آسمان شهر ميمه. درد شكمش با ديدن مادر و نوزاد يادش مي‌آمد و جايي خالي در شكمش ديوانه‌اش مي‌كرد، اما لب از لب باز نمي‌كرد. مادر كنار بخاري نشست، ماه‌منير فقط درد مي‌كشيد و نوزاد فقط زار مي‌زد و مادر را بي‌اعتنا كرده ‌بود‌، لب‌هايش مي‌لرزيدند، انگار در سرش براي هيچ فكري، غم يا شادي‌اي، جا نمانده بود. مات مات، كم سن، با صورتي كه زمستان سفيد و بي‌خونش كرده بود.

ماه‌منير بلند شد و روي سماور بزرگ امامزاده آب گذاشت و پتو آورد و دور زن پيچيد. نوزاد را در آغوش مادر ديد كه پوستي تيره داشت با چشم‌هايي سياه و لب‌هايش تندتند سينه‌ مادر را مي‌مكيد. نوزاد همان بود، همان جاي خالي شكمش. همان درد، دردي كه از جان بيرون آمده بود و آدم شده‌بود و در بغل مادري ديگر زار مي‌زد. نمي‌توانست تصويرها را باور كند، اين مهمان ناخوانده و آن چشم‌ها را. فكر كرد اگر تا ابد در كابوس باشد. اگر اين درد تا آخر در شكمش باشد، اگر صد زمستان بيايد و برف ببارد، هيچ زمستاني به سردي آن تخت آهني نمي‌شود، در ميان پارچه سفيد آن لكه قرمز خون ديگر زنده نمي‌شود و جاي هيچ‌كس به اندازه آن نوزاد خالي نخواهد بود. از همه بدتر، جاماندن‌ بود، كسي كه بايد كنارش مي‌بود رفته ‌بود.

ماه‌منير كنار بخاري نشست و پرسيد: چندوقتشه؟

زن را نمي‌شناخت، احتمالا از اهالي ميمه نبود، گفت: يك هفته.

- بچه خودته؟

زن جواب نداد، چشم‌هايش كه بادام چشم‌هاي نوزاد به او رفته بود، مات ماه‌منير را نگاه مي‌كرد. ماه‌منير مي‌خواست خوشحال باشد اما خجالت جلوي لبخندش را مي‌گرفت. زن نوزاد را روي پا گذاشته‌ بود و تاب مي‌داد و با صدايي گرفته برايش لالايي مي‌خواند. وسط لالايي‌اش پرسيد: ساعت چند اذانه؟

ماه‌منير نفس گرفت و هر طور كه بود شش و ربع را تلفظ كرد. در ميان گريه و لالايي مادر دردهاي ماه‌منير بغض مي‌شدند. زانوها را در شكم جمع كرده ‌بود و نوزاد را نگاه مي‌كرد، به چشم‌هايش ‌كه زغال بودند ميان پيراهن و كلاه سفيد. همزمان به نوزاد و به مردي كه رفته بود و به جاي خالي شكمش فكر مي‌كرد. هشدار‌هاي حاج‌آقاي امامزاده و توصيه‌هاي‌ دكتر يادش ‌آمدند. بعد خود را قانع كرد كه: زن جا مانده را، زن بي‌شوهر را، با خانه‌اي كه نداشت و شيري كه احتمالا خشك مي‌شد، چه به نوزاد!

زن دست‌هاي نوزاد را گرفته‌ بود و برايش لالايي مي‌خواند. نوزاد هنوز زار مي‌زد و زن چشم از او بر نمي‌داشت. ساعت تيك‌وتاك جلو مي‌رفت، ماه‌منير آنقدر غرق در فضاي خالي شكمش بود كه نمي‌توانست با آبي كه قل‌قل مي‌كرد چاي دم كند.

ساعت پنج و نيم نوزاد خوابيده بود، با چشم‌هايي پف كرده. ماه‌منير هم خوابيد با صداي لالايي‌هاي مادر يا صداي گريه نوزاد كه توان گريه نداشت. در سرش كابوس بود: تنها ميان برف. روي برف‌ها رد پايي مانده بود، ردي كه هر چه جلوتر مي‌رفت كوچك و كم ‌رنگ‌تر و آخر در برف حل مي‌شد. از دور صداي گريه نوزادي مي‌آمد. بعد با مردي روبرو شد كه كوله‌اي بزرگ به دوش داشت و مانند نوزادي كه توان گريه ندارد، آرام و خسته زار مي‌زد. پاهاي مرد در برف گيركرده‌ بودند و هرچه تقلا مي‌كرد، تكان نمي‌خوردند. مرد انگار مي‌خواست دنباله ردپا را بگيرد. ماه‌منير مي‌ديد كه ردپا دورتر مي‌شد. مي‌دانست مرد بايد برود، بايد برسد، ولي پاها لج كرده ‌بودند، يا اين خاصيت كابوس است كه بخواهي و به هيچ چيز نرسي.

مادرهنوز لالايي مي‌خواند، بعد از ماه‌منير و نوزاد نوبت او بود كه بگريد. دست‌هاي ظريف نوزاد را روي لب‌ها گذاشته‌ بود، آرام مي‌خواند و دست‌ها را مي‌بوسيد. سماور آخرين قطرات آب را بخار مي‌كرد و ساعت با اضطراب جلو مي‌رفت. تا تمام لالايي‌ها را، تيك و تاك ساعت را، قل قل آب را، صداي ضربه‌اي به پنجره اتاق، خاموش كرد و به دنبالش ضربه‌اي ديگر. مادر آرام نوزاد را پايين گذاشت، نوزاد را كه تازه چشم‌هايش را بسته ‌بود و به دنبال سايه‌اي پشت پنجره رفت.

ماه‌منير و نوزاد كف اتاق خوابيده بودند. در كابوس ماه‌منير، مرد روي زمين افتاد، مثل يك درخت بلند قامت، مردي كه كولباري بزرگ بر دوش داشت. در برف، چشم‌هاي زغال مرد به ماه‌منير زل زده‌ بودند. خلاصه چشم‌ها بسته شدند و زمستان يك لايه برف روي مرد باريد، رد پا گم شد و ماه‌منير در كابوسش تنها ماند.

از خواب كه پريد رو به رويش نوزادي زير لباس سفيد ديد با گريه‌اي كه انگار در گلويش خشك شده و چشم‌هايي كه با حسرت بسته شده بودند. ماه‌منير هنوز در جهان كابوسش گم بود، طول كشيد تا به ياد بياورد اين نوزاد از كجا آمده ‌است. بعد صداي ضربه‌هاي سنگ به در و ضجه‌هاي نوزاد در سرش پيچيد و زن را به ياد آورد. روي پايش ايستاد و دنبالش گشت. هيچ جا نبود. به اتاق كه برگشت نوزاد داشت هوا را مي‌مكيد. ماه‌منير مي‌ديد كه دنيا چطور لج كرده و سربه‌سرش مي‌گذارد و به تماشايش نشسته و لبخند مي‌زند. حالا گوشه لب‌هاي ماه‌منير يك لبخند خشك شده‌ بود.

امامزاده خلوت شده بود، ماه‌منير به دنيا نگاه كرد كه غرق تماشاي آدم‌برفي‌هايي بود كه ساخته بود. ماه‌منير گفت: خب اين هم شكمش. دنيا به ماه‌منير نگاه كرد و آدم‌برفي‌اي كه برايش مي‌ساخت: يك گلوله براي شكمش، چند سنگ براي دكمه‌هايش و دو چوب نازك براي دست‌ها‌يش.

چه طور توضيح مي‌داد به آن‌ همه آدم، و به رمضان كه حالا مي‌رسيد تا اذان بزند. چه طور توضيح مي‌داد وجود نوزادي را، مخصوصا حالا كه خودش جايي خالي در شكمش داشت. در سرش براي فكر تازه‌اي جا نبود. نفهميد چه شد كه نوزاد را روي برف‌ها گذاشت و به اتاق كه برگشت كنار بخاري در جاي خالي نوزاد پاهايش را در شكمش جمع كرد و خوابيد و خودش را وجودي كوچك زير كولباري از برف، دفن شده تصور كرد.

ماه‌منير گلوله را روي زمين مي‌گرداند و مي‌گفت: اين قراره سرش بشه.

به درد شكمش فكر مي‌كرد و به نوزاد كه حالا چند متر برف رويش بود. آدم برفي‌‌ها را برف‌هاي جا مانده مي‌ساختند، آدم‌هايي در جهان از نطفه‌اي جا مانده به دنيا مي‌آيند؛ آدم برفي ماه‌منير كامل شده ‌بود و دنيا دو زغال جاي چشم‌هايش گذاشته بود. حالا دنيا چند آدم‌برفي داشت كه زير نور موذيانه آفتاب آب مي‌شدند.

ماه‌ منير در چشم‌هاي زغال آدمك مردي را مي‌ديد كه پايي براي رسيدن به زمستان نداشت، مردي كه توان گريستن ندارد و زير كولباري برف نيمه‌جان زار مي‌زند.

مادر دخترك آمد. دخترك انگار تازه به خودش آمده بود كه نمي‌تواند آدم ‌برفي‌ها را با خود ببرد، زير گريه زده بود و پا كوبيده بود ولي مادر دست‌هايش را مي‌كشيد و مي‌بردش.

ماه‌منير به آدمك‌ها نگاه مي‌كرد، خودش هم جا مانده بود ولي پا داشت تا برود، مردهايي اما زير كولبار برف ناپديد مي‌شوند. دوباره به آدم برفي‌ها نگاه كرد، هنوز چيزي كم داشتند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون