• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4601 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۳ اسفند

روايت سوم؛ شفاف بودن

نازنين متين‌نيا

حساب و كتاب «نگران نباش»ها از دستم در رفته. «چيزي نيست»‌ها هم همين‌ طور. آدم‌ها زل مي‌زنند توي صورتم و مي‌گويند:«تو بايد قوي باشي و روحيه‌ات را حفظ كني» و يك‌جوري اينها را مي‌گويند، انگار خودشان اولين نفري هستند كه چنين گزاره‌اي را كشف كرده‌اند و تا پيش از اين به ذهن من بيمار نرسيده كه بايد قوي باشم و اميدواري تنها سلاحم است.

مي‌دانم همه اينها از محبت است. از حس نوع‌دوستي و علاقه به من كه عزيز و دوست و آشناي‌شان هستم و خب در اين شرايط جز گفتن اين حرف‌ها كاري از دست‌شان برنمي‌آيد.

درك مي‌كنم و نمي‌خواهم نمك‌نشناس محبتي باشم كه عميق و بي‌منت به ‌پايم مي‌ريزند.

اما راستش را بخواهيد آنقدر در طول روز اينها را مي‌گويند و مي‌شنوند كه ديگر به خودم شك مي‌كنم؛ نكند چهره ترسويي از خودم ساخته باشم؟! نكند آنقدر قوي نباشم كه مجبورم مي‌كنند به قوي بودن؟! نكند همين يك مشت اميدي كه نگه داشتم، توي دلم دارد مي‌پرد كه اين‌ طور هراسان مي‌خواهند كه اميدوار باشم؟! و هزار نكند ديگر كه معمولا بعد از هر مكالمه سراغم مي‌آيد. اين‌ جور وقت‌ها فكر مي‌كنم، كاش همه اينها شبيه يك لباس بود، مي‌پوشيدي و خودت توي آيينه يك نگاه مي‌انداختي و مي‌فهميدي كجايش ايراد دارد و كجايش نه. چه مي‌دانم؛ مثلا سرآستين گشاد پيراهن اميد را تنگ مي‌كردي يا دكمه افتاده كت قوي بودن را برمي‌گرداندي سر جايش تا خوش‌پوش و شيك و مجلسي، آدم‌ها تو را ببينند و آنقدر نخواهند كه قوي و اميدوار باشي. اما اين ‌طور نيست.

كسي از اين لحظه‌هاي شك و ترديد كشنده توي ذهن من خبر ندارد، از كشف لحظه اول و آن شوك عجيب پيدايش يك توده بدخيم، هيچ‌كس هيچ روايت درخوري ندارد. اكثرا نمي‌پرسند كه لحظه اول چه حالي داشتي. زياد مي‌پرسند كه چطور فهميدي و بعد چه كردي. اما نمي‌پرسند خب، بعدش چه شدي؟ ترسيدي؟ نترسيدي؟ يا مثلا بعدش چطور اين ترس را به دندان گرفتي و دنبال دكتر و جراح توي شهر چرخيدي؟ كسي دوست ندارد اينها را بداند. دوست ندارند بدانند كه من چطور ۲۴ ساعت اول هر جا كه دستم رسيد دوباره توده را چك كردم به اميد اينكه سر جايش نباشد و خودش غيب شده باشد.

گاهي دست مي‌كشيدم و پيدايش نمي‌كردم، خوشحال مي‌شدم كه نيست و راهش را گرفته و رفته اما دوباره برمي‌گشت سر جايش و همه ان ترس و شوك اوليه را برمي‌گرداند.

خب، اينها چيزهايي نيست كه كساني كه دوستم دارند، دلشان بخواهد بدانند. براي آنها مهم است كه من درد نكشم. نترسم. قوي باشم. گريه نكنم و از همه مهم‌تر باور كنم كه مي‌گذرد و تمام مي‌شود.

اعتراف كنم؛ منم دلم مي‌خواهد همين باشم. ابرقهرماني كه به جنگ بيماري مي‌رود، هيچ لحظه‌اي شك و ترديد را به خانه دلش راه نمي‌دهد و انگار نه انگار، تنش را به تيغ جراح و سوزن سرنگ پزشك مي‌سپارد و با يك لبخند پهن و گشاد پيروزي را جشن مي‌گيرد. اما من اين نيستم. ابرقهرمان‌ها توي قصه‌ها ساخته مي‌شوند و من آدم زميني معمولي هستم كه هم مي‌ترسم و هم نمي‌ترسم.

هم اميدوارم و هم نااميد. گاهي مطمئن به پيروزي‌ام و گاهي مضطرب شكست احتمالي در مرحله بعدي. اصلا شانس آوردم كه خيلي زود فهميدم نبايد ابرقهرمان باشم. فهميدم گاهي بيش از اندازه ضعيف و ترسو و حساس مي‌شوم.

فهميدم كه نبايد از ترس خودم بترسم يا از نااميدي‌ام شرمسار باشم. همان بازي قايم موشك توده، اينها را يادم داد. همان روزهاي اول كه هي جايش پر و خالي مي‌شد و هر بار حس بيم و اميد را مي‌آورد و مي‌برد. زود فهميدم كه قرار نيست مدام قوي باشم يا برعكس مدام ضعيف. فهميدم كه بايد به حس‌ها لحظه‌اي اعتماد كنم و به جز آنچه در دلم مي‌گذرد هيچ دستورالعملي را جدي نگيرم. نسخه اين‌ روزهايم بودن در لحظه‌ است؛ انگار نه انگار كه گذشته‌اي داشتم و آينده‌اي دارم. نه خاطره‌اي برايم مانده و نه سرخوشي خيال‌بافي آينده. افسرده هم نيستم.

اين شفافيت و كنار آمدن با چيزي كه سرنوشت سر راهم قرار داده، سلاح برنده‌ و كارآمدتري از اميد واهي و قدرت پوچ دروني است. نسخه‌اي كه تا اينجا از هزار و يك جنگ ترس و نااميدي بيرونم كشيده و مدام در گوشم خوانده:«هي نازنين، تو واقعي و زميني هستي و سر پا» و خب با اين نسخه من هم شبيه بقيه چند ميليارد آدم روي زمين مي‌شوم و با توده و بدون توده، زندگي براي همه همين است ديگر، نه؟!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون