• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4647 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۵ ارديبهشت

هفت هشت جاي خالي در ميان هزار

ناديا فغاني جديدي

«زندگي شگفت‌انگيز اُملي پولن» فيلم محبوب من است با فاصله زياد نسبت به هر آنچه تا به حال ديده‌ام. داستان دختري شاد و سرخوش كه با جزييات تا حد كمال محظوظ مي‌شود و در زندگي روزانه‌اش چشمش به دنبال جزييات ‌ريزي است كه پازل هزاران ‌تكه زندگي را تكميل مي‌كنند. در خيابان به مرد نابينايي كه نمي‌شناسدش كمك مي‌كند تا از خيابان رد شود و با شرح آنچه در اطراف مي‌گذرد، خاطره‌اي از اين آشنايي يكي، دو دقيقه‌اي براي مرد بر جا مي‌گذارد.
با كنجكاوي سعي مي‌كند سر از كار آدمي در بياورد كه به نظر مي‌رسد قاتلي روان‌پريش باشد، اما مشخص مي‌شود كه صرفا تعميركار ساده‌اي است كه كيوسك‌هاي عكاسي اتوماتيك را تعمير مي‌كند.
شب‌ها پاي تلويزيون با سرگذشت ملكه درگذشته كشوري ديگر اشك مي‌ريزد و خيال مي‌بافد.
زندگي املي، اگرچه بعد از اتفاقي كه مي‌افتد، نقطه عطفي پيدا مي‌كند و متوجه موضوعي منفرد و شخصي مي‌شود، اما تا پيش از آن كليت سيالي است كه آدم‌هاي گذري، نقش مهمي در شكل‌دادنش دارند.
در اين سال‌ها كه بارها و بارها فيلم را ديدم و هر بار بدون اغراق به اندازه بار اول و بلكه بيشتر از ديدنش غرق لذت و شعف شدم، هيچ‌وقت در اين باب غور نكرده بودم كه چرا فيلم اينقدر در جان و دلم نشسته است. اما از خوبي‌هاي پاندمي و قرنطينه و خانه‌نشيني و انزواي اجباري، يكي هم احتمالا اين است كه آدميزاد مي‌نشيند و خودش را واكاوي مي‌كند و به دور از معاشرت‌هاي معمول، كمي هم با خودش معاشرت مي‌كند.
قبل از ماجراهاي كرونا، به غير از آدم‌هايي كه خودم براي معاشرت برگزيده بودم، آنهايي كه مي‌توان رفيق و دوست خواندشان، آنهايي كه شماره تلفن‌شان را داري و آدرس خانه‌شان را و هر از گاهي مي‌شود بدون ديدن‌شان احوالي ازشان بپرسي و صداي‌شان را بشنوي يا با چند عكس در شبكه‌هاي مجازي در امور روزمره خودت، شريك‌شان كني، با آدم‌هايي در تماس بودم كه آن موقع، حضورشان برايم محسوس نبود. فروشنده‌هاي گلفروشي سر كوچه‌مان كه ديگر سليقه گل خريدنم را مي‌شناختند، كتابفروشي كه هفته‌اي، دو هفته‌اي يك بار به كتابفروشي‌اش مي‌رفتم و بدون كلمه‌اي حرف زدن، سري براي هم تكان مي‌داديم و باز مي‌رفت تا يكي، دو هفته ديگر كه ببينمش. ميوه‌فروش سر كوچه كه لهجه كردي‌اش هر بار مرا به ياد دوران خوش طرح پزشكي عمومي‌ام مي‌انداخت كه در سرزمين مادري‌‌اش سپري شده بود. حتي خانم شيريني‌فروشي كه مشتري‌اش بودم و كاريزماي خاصي داشت و جدي بود و مصمم در كارش و لبخندش حتي نيم ثانيه هم طول نمي‌كشيد.
اين آدم‌ها مثل تكه‌هايي از يك پازل هزارتكه كه بي‌ادعا، آن گوشه و كنارها حضور دارند و كليت پازل هزارتكه زندگي من را مي‌ساختند و با شروع دوران خانه‌نشيني، يك‌باره و بدون هشدار قبلي از زندگي‌ام حذف شدند. من مثل املي پولن به اين تكه‌هاي كوچك كه اين‌ور و آن‌ور پراكنده بودند، وابسته بودم و حالا كه ويروس فراگير، آنها را به يغما برده، جاي خالي‌شان مثل جاي خالي دندان‌هاي شيري در لبخند كودكان هفت‌ساله، به من يادآوري مي‌كند كه دلم براي‌شان تنگ شده است. از اين آدم‌ها نه شماره‌اي دارم، نه آدرسي و حتي اگر هم مي‌داشتم ماهيت رابطه‌ام با آنها ماهيت نگاه و سر تكان دادن و رد شدن است، نه زنگ زدن و حال و احوال كردن. 
براي يكپارچه شدن دوباره پازل زندگي‌ام چاره‌اي ندارم جز اينكه صبر كنم. صبر كنم تا همه‌گيري تمام شود و يك روز از صبح تا شب بروم در دل شهر و با تمام اين تكه‌هاي پراكنده تجديد عهد كنم. با لبخندي، نگاهي، سر تكان دادني. آدم‌هايي كه تماميت حياتم را در حاشيه‌اي‌ترين لبه‌هايش، مديون‌شان هستم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون