• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4647 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۵ ارديبهشت

موبايل دست دوم

اميد توشه

تازه سپيده زده بود، اما داشت آماده رفتن مي‌شد. زير بغل پيراهنش را بو كرد؛ كثيف بود. نمي‌توانست برود سر كمد. رختخواب بچه‌هايش جلوي كمد پهن بود و به خاطر كوچكي اتاق در باز نمي‌شد. دستي كشيد توي موهايش و همان را پوشيد و پيش از اينكه از در برود بيرون، زنش آمد بدرقه: «امروز مي‌خري ديگه؟» يك هفته امروز و فردا كرده بود و ديگر راه فرار نداشت. گفت: «ايشالله». رويش را بر نگردانده بود و داشت بند كفشش را مي‌بست. همسرش كوتاه نمي‌آمد: «اين بچه از درسش افتاده... همه همكلاسي‌ها...» اجازه نداد حرفش تمام شود. ايستاد. دستش را گذاشت روي چارچوب در. سعي داشت عصباني نشود: «گفتم مي‌خرم. اگه موبايل خودم نون‌دوني نبود همين رو مي‌دادم بهش». پيش از آنكه زنش چيز ديگري بگويد پله‌ها را آمد پايين. نشست توي ماشين لكنتي و به خرج افتاده‌اش. بين صندلي‌هاي جلو و عقب يك طلق پلاستيكي آويزان كرده بود كه مثلا مسافران مريض نشوند. برنامه را راه انداخت. مي‌دانست اين حاشيه شهر درخواست ندارد. يكي در خبر راديو مي‌گفت: «امتحانات پايان سال به زودي برگزار مي‌شود و نمرات كلاسي تاثير زياد در قبولي دانش‌آموزان دارد». تندتر گاز داد.
٭
جلوي بازار موبايل، دستفروشان داد و بيداد مي‌كردند. آفتاب غروب مي‌كرد. بين جمعيت بدون ماسك و دستكش راهش را باز مي‌كرد. يكي زير گوشش خواند كه «موبايل بدون كارتن خريداريم». موبايل جا مانده مشتري در ماشينش را همان موقع سريع خاموش كرده بود. اپراتور شركت زنگ زده بود كه مسافرتان ادعا كرده گوشي را در ماشين شما جا گذاشته. انكار كرده بود: «مسافر شايد حواسش نبوده و جاي ديگر گذاشته». دوباره از شركت زنگ زده بودند كه مشتري مي‌گويد گوشي دستش بوده سوار ماشينت شده. باز هم انكار كرده بود. گفته بودند جلوي كارش را مي‌گيرند. راهي ديگري نداشت. گفته بود هر غلطي مي‌خواهيد بكنيد، گوشي دست من نيست. دستش را برده بود توي جيبش مبادا جيب‌بري همين را هم بزند. رفت سراغ هماني كه موبايل بدون كارتن مي‌خريد. اين پا و آن پا كرد. مرد خنديد: «گوشي دزدي داري؟» جواب داد: «پيدا كردم... دنبال يكي مي‌گردم قفلش رو باز كنه و نشه رديابيش كرد». گوشي را در آورد و نشانش داد. مي‌دانست از اين گران‌هاست. يارو گفت: «تعميركار سراغ ندارم اما يك تومن مي‌خرم». پول به كارش نمي‌آمد. مرد خوشش نيامد. رويش را برگرداند و داد زد: «گوشي دست دوم مي‌خريم». كوتاه نيامد. رفت كنار مرد و گفت: «جون هر كي دوست داري... واسه درس بچه‌ام مي‌خوام». دسته پولي كه اندازه كاركرد يك روزش بود را جلوي مرد گرفت. مرد نگاهي به پول‌ها كرد. ادامه داد: «مدرسه‌ها موبايلي شده. فكر كن واسه بچه خودته. بگو اين رو كجا ببرم». مرد نگاهي به گوشي كرد: «فقط چون گفتي واسه بچته... گوشي رو بده من. همين جا وايستا تا ببرم برات درست كنم». گير افتاده بود. من‌من كنان گفت: «نه، تو فقط آدرس بده». مرد شاكي شد: «واسه چندرغاز آدرس لو بدم؟ از كجا معلوم مامور نباشي. برو   رد كارت». چكار مي‌توانست بكند. مكث كرد. گوشي را داد. پول را گرفت جلوي مرد. نگرفت: «صبر كن نيم ساعت  ديگه  ميام».
٭
چند ساعت گذشت. ديگر جز رهگذران كسي در خيابان نبود. از حماقتش حرص مي‌خورد. از سادگي‌اش. حالا نه گوشي دستش بود و نه كار داشت. شامش را كه خورد گوشي خودش را‌ تر و تميز كرد و داد دست دخترش. با خجالت گرفت. زنش پرسيد: «كارت چي ميشه؟» سيگارش را خاموش كرد و جواب داد: «خدا  بزرگه».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون