چند قطعه كوتاه از خاطرات امير سيدمحمد حسيني، فرمانده گروهان اركان در عمليات بيتالمقدس
خُرم ايستاده در آستانه خرمشهر
سپيده موسوي
اروند و كارون 26 روز تبدار در آغوش هم، ناظر ثانيه به ثانيه از خاك و خون نبرد بيتالمقدس بودند. خروش اين دو رود باستاني 576 روز بود كه صداي ناله و اشك بود، اما آن روز كه بالاخره بانگ اللهاكبر از ميان جاي گلولهها روي كاشيهاي كبود مسجد جامع بالا رفت، كارون و اروند از شادي گريستند، حالا خرمشهر آزاد بود و به آغوش مادر بازگشته بود. 38 سال از آن لحظه تاريخي ميگذرد، 38 سال از روزي كه آيينه تمامنماي مقاومت و ايثار و ايثار و ايثار تا رسيدن به پيروزي بود، با اين حال، همچنان روايت اين ايثارها، چه ايثارهاي خرمشهر و چه در جايجاي اين خاك عزيز ناگفتنيها بسيار دارد و شنيدنيها بسيارتر. حالا امير سرتيپ سيد محمد حسيني، امير ارتش، خود از خرمشهر بود و در آن روز تاريخي، همراه با شهيد صياد شيرازي جنگيد تا يكي از بمبهاي هواپيماهاي عراقي او را راهي بيمارستان كرد. از آن روزهاي طلايي جز پاي مجروح و دلي پر از خاطره، گوشههاي كوچكي از زندگي پرفراز و نشيبش را ميگويد كه هركدام چون دانههاي تسبيح دور نخ ايثار و فداكاري جمع شدهاند. فرمانده گروهان اركان تيپ سه لشكر ۲۱ در عمليات بيتالمقدس در آستانه سوم خرداد بيش از هر زمان ديگري دلتنگ صداي مارش نظامي و صداي خشدار راديوست كه ميگفت: خونينشهر شهر خون و قيام آزاد شد.
خانه خرمشهر
اينجانب سيد محمد حسيني، فرزند شهيد سيد رضا حسيني طالقاني، فرمانده گروهان عملياتي ثامنالائمه و گردان اركان تيپ يك لشكر ۲۱، فرمانده قرارگاه تيپ يك لشكر ۲۱ و رييس ركن چهار تيپ ۳ لشكر ۲۱ و فرمانده گروهان اركان تيپ سه لشكر ۲۱ و فرمانده گروهان اركان گردان 804 تيپ سه عملياتي 215 در عملياتهاي فتحالمبين 1 تا 5، بيتالمقدس 1 تا آزادسازي خرمشهر، 1 تا 5 مرحله و مرحله 2 والفجر مقدماتي و 7 سال تمام در خطوط مقدم عملياتي جنگ تحميلي بودم. رسيدن من به بيتالمقدس به داستانهاي سلسلهواري وابسته است كه اگر جاي هركدام از آنها خالي بود، شايد من آن روز در جاده اهواز- خرمشهر نايستاده بودم. پدر و مادرم در لرستان ازدواج كردند و من در آن سرزمين به دنيا آمدم، اما هفت سالم كه شد، به دليل شغل پدر مهاجرت كرديم به بندر شاپور سابق. پدر و پدربزرگ و جد من همه اهل عبا و عمامه بودند، پدرم اما همراه با روضه و قرآن خواندن در مساجد، در وزارت دارايي هم كار ميكرد. او اعتقادات خاصي داشت و به قول خودش نميخواست دينخري و دينفروشي كند. من ششم ابتدايي را ميخواندم كه مادرم بيمار شد، از يك سو بيماري مادر و از سوي ديگر اصرار دوستان اهل روضه و منبر پدرم ما را برد به خرمشهر. آن روزها خرمشهر سه دبيرستان بيشتر نداشت، دبيرستان مرحوم دكتر هشترودي و شهيد نيروي دريايي وقت بايندر. من به ناچار محصل دبيرستان رضا پهلوي فراري شدم، اين مدرسه سر مسير كار پدرم بود. هر روز صبح كه پدرم با دوچرخهاش عازم اسكله ميشد، من نيز ترك دوچرخه مينشستم و تا مدرسه را باهم در كوچه و پسكوچههاي خرمشهر ركاب ميزديم. يك اشتباه پزشكي براي هميشه ما را از خرمشهر به سوي تهران برد. داستان از اين قرار بود كه مادرم دوباره بيمار شد، در مريضخانه خرمشهر، عكس راديولوژي مادرم با عكس راديولوژي پيرزني جابهجا شد و پزشك با ديدن راديولوژي همان پيرزن كه به اشتباه به نام مادرم خورده بود، رنگش پريد و گفت كه مادرم سل دارد و ما بايد برويم تهران. پدرم سراسيمه شروع كرد به فروختن هر اثاثي كه بوي جنوب و خرمشهر را ميداد، كاسه و بشقابها، كولر گازي، بادبزن و حصيرها همه را فروختيم و براي هميشه رفتيم تهران. من خرمشهر را از آن روز تا زماني كه در عمليات بيتالمقدس بودم ديگر نديدم.
اولين بازجويي
دبيرستان عميد تهران در خزانه شهيد محمد بخارايي شد مدرسه جديد من، اما درسهاي مدرسه مرا اقناع نميكردند، من در جستوجوي منبر و مسجد بودم كه يك روز از قضا گذرم افتاد به مسجد جنب بيمارستان مهديه ميدان شوش و كلاسهاي آشيخ حسين، چند ماهي آنجا پاي وعظ و درس آشيخ حسين نشستم تا آنكه دست سرنوشت مرا به سمت كلاسهاس قرآن حاج صيف در مسجد شاه بازار تهران و مرحوم استاد مولايي در مسجد الجواد در ميدان هفت تير تهران و مسجد الرضاي انتهاي بهار نزد استاد موسوي بلده برد. آنجا بود كه دوره تجويد و صوت و لحن را گذراندم و آنجا شد كعبه آمال و حقيقت من. دبيرستان كه تمام شد، تصميم گرفتم بروم دانشكده افسري، حاج صيف ميگفت كه ارتش امروز جزو جنود شيطان است اما آسيد علياكبر هاشمي كه آن زمان افسر گارد شاه مخلوع و پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي مدتي مسوول حفاظت مجلس شوراي اسلامي بودند، به من گفت اگر حضورم در ارتش، قرآن، نماز و خاندانم را از من نگيرد، بلامانع است. من تعهد دادم كه قرآن، نماز و خاندانم را فراموش نكنم، اين شد كه در روزهاي دانشكده افسري، يكي از انباريهاي دبيرستان نظام زيرمجموعه دانشكده افسري آن زمان را با امير غلامحسين حقجو كه از همشهريهايم بود به نمازخانه تبديل كرديم و در آن قرآن و روضه ميخوانديم، همين بازيگوشيها بود كه براي اولينبار پايم را به اطلاعات و ركن 2 ارتش شاهنشاهي بازكرد، ۱۹ ساله بودم كه براي اولينبار بازجويي شدم. پيش از آن هم مدام از من ميپرسيدند كه اين قرآن و روضه خواندن را از كجا آوردهام، اما يك بار بالاخره كار بالا گرفت، چشمهايم را بستند و مرا بردند به باغشاه. كل مسير چشمهايم بسته بود تا آنكه مرا وارد اتاقي كردند و چشمبند را برداشتند. چشمهايم را باز كردم و ديدم در اتاقي سراسر سفيد نشستهام و روبهرويم استاد ادبيات مدرسه پلك ميزند و مرا نگاه ميكند، با خيال راحت سلام و عليك كردم، استاد ادبياتم اصرار داشت كه حرف نزنم و سرجايم بنشينم، صادق باشم و به مامورهاي قويهيكل اتاق بغلي راستش را بگويم، او ميگفت: «اگه دروغ بگي اونا ميفهمن، اگه راستشو بگي كه تو چه گروهي فعاليت ميكني، بعدش بازم ميتوني وكيل بشي، ميتوني قاضي و مهندس بشي و فوقش ديگه نميتوني افسر بشي، اما اگه دروغ بگي اعدامت ميكنن، اونا همهچيزو ميدونن.» بعد از اينكه معلم ادبيات با نگراني يك ليوان چاي و بيسكوييت به من داد، در اتاق بغلي باز شد و دو سروان قويهيكل مرا به آن اتاق بردند. در بدو ورودم متوجه ضبط قرقره بزرگي شدم كه چرخ ميخرد و صداي پاهاي مرا هم با دقت ضبط ميكرد. آن دو مامور با سيبيلهاي چربي منتظر اعترافهايم بودند، اما من تا رسيدم گفتم كه بچه خزانه هستم و از هيچچيزي هم نميترسم. از هيچچيزي نترسيديم، آبا و اجداد من عبا و عمامهاي بودند، پدرم منبري بود و من هم قرآن ميخواندم، چيزي و جايي براي ترس نبود، چند كارنامه نشانم دادند و اصرار داشتند كه من متولد كاظمين هستم، از من انكار و از آنها اصرار بود تا جايي كه ناتوان شدند و گفتند حواسم باشد عضو گروه خاصي نباشم. بعد از اينبار هم بازجويي شدم، از من ميپرسيدند تعطيلاتم را چگونه ميگذرانم، ميگفتم ميروم سينما و تئاتر، ميگفتند سيد دست بردار، ميگفتم ميروم و از رفتن به تئاتر و سينما هم ابايي ندارم. ميگفتند سيد دست بردار و بگو عضو كدام گروهي، اما من بچه خزانه بودم، بچه خرمشهر و ماهشهر و بندر شاپور، من دست برنميداشتم.
سيد دست بردار
دست برنداشتم تا اينكه شدم يكي از اعضاي گارد شاهي. داخل گارد شاهي هم دست از سرم برنميداشتند و من هم دست برنميداشتم. خاطرم هست كه حكومت نظامي كه شد، به ما كه در كاخ گلستان مستقر بوديم خبر دادند كه بازار شلوغ شده است، من ۲۶ سال داشتم و سال ۵۷ بود، با بچهها از سمت سيد نصرالدين بيرون رفتيم و ديديم افسران گارد شهرباني را لتوپار كردهاند، پاسباني مستاصل كنار يك خودرو ايستاده بود و مقابلش سرهنگي روي زمين بيهوش افتاده بود و خون از مغز و گوشهايش جاري بود، پاسبان از ما پرسيد كه چرا اينقدر دير آمديم و بعد با خوشحالي گفت كه صدها روحاني را داخل مسجد سيد عزيزا... حبس كرده و آنجا گاز خفهكننده انداخته و در را قفل كرده است. اين جملهها را كه ميگفت كليد مسجد را در دستانش ميچرخاند. تا برق كليد مسجد به چشمم خورد خنديدم و گفتم آفرين پاسبان كار خوبي كردي، كليد را به من بده و تو سرهنگ را به بيمارستان ببر. كليد را گرفتم و همراه با استواري به سمت مسجد رفتم. با خودم فكر كردم كه بهتر است استوار را امتحان كنم. به او گفتم كه گلنگدن را بكشد و آماده باشد تا به سمت كليد مسجد شليك كند. او اما هراسان شد و گفت كه مسجد خانه خداست و هرگز به سوي در مسجد شليك نميكند. تا اين جمله را گفت، فهميدم اين استوار هنوز از حدود انساني عدول نكرده است، با كمك او كليد را داخل در مسجد انداختم و روحانيها را نجات داديم. خدا را شكر آسيبي به هيچكدام وارد نشده بود. دو روز قبل از انقلاب، امام در بهشتزهرا سخنراني داشتند. نيروهاي ما در يك دبيرستان سخنراني را محاصره كرده بودند، من با كلت و كلاه آهنيام چند دقيقهاي ميان جمعيت نشستم و به سخنراني آقا گوش كردم، بعد بدون صحبت از ميان جمعيت آمدم سراغ سرواني به نام كاكاوند كه از دوستانم بود و از ديار خرمآباد ميآمد. همان موقع بيسيم زدند كه من و سرهنگ نصرتزاد كه بعدها شهيد شد، بايد برويم دور مدرسه علوي و مدرسه رفاه را ببنديم، تا گارد شاهي بتواند جمعيت را حبس و دستگير كند. كنار ما دو خانم محجبه ايستاده بودند، روي آنها به ما نبود اما سراپاگوش بودند، با صداي بلندي رو به كاكاوند گفتم كه ماموريت دادهاند جمعيت را دستگير كنيم و از فلان و فلانجا وارد شديم و اين مسيرها را ببنديم. تا اين جملهها از دهانم بيرون آمد، دو زن حركت كردند تا خبر دستور را به مردم بدهند، من اما كلك ديگري سوار كردم، با بيحوصلگي به سرهنگ نصرتزاد گفتند كه من حوصله اين كار را ندارم، اهلش نيستم و ميروم خانه، نصرتزاد نيز نرفت و دو شب بعد بالاخره انقلاب پيروز شد.
رنجهاي كردستان
همه چيز از قرائت قرآن پيش از سخنراني شهيد چمران شروع شد. پدرم در مراسم تشييع جنازه آيتالله طالقاني شهيد شد و من ماندم و يك خانه بدون پدر، بساط زندگي را از نوفللوشاتو به خزانه بازگرداندم و رفتم به دانشكده افسري، مقر فرماندهي شهيد نامجو. آن روزها سيدناصر حسيني، رييس دفتر شهيد نامجو بود و همان وقتهايي بود كه نخستين نشانهها از ناآرامي كردستان به گوش ميرسيد. يك روز سيدناصر مرا كنار كشيد و گفت: «حسيني، شنيدي كردستان وضع خرابه؟ نميخواي بري؟» بيمعطلي گفتم كه ميروم و سيد كاغذي برايم آورد تا بنويسم و امضا كنم كه درخواست اعزام به كردستان دارم. شهيد نامجو با ديدن اين درخواست مرا احضار كرد؛ از نام و نشان و خانوادهام پرسيد و تا گفتم كه قرآن ميخوانم، خوشحال شد و گفت كه امروز شهيد چمران در دانشكده سخنراني دارد و قبل از سخنراني ايشان قرآن بخوانم. خلاصه قرآنم را خواندم و نشستم به پاي سخنراني. بعد از سخنراني، شهيد چمران مرا خواست و رو به شهيد نامجو از من پرسيد كه عرب هستم؟ گفتم كه آبا و اجدادم از طالقان هستند و قرآن را از يك سيد تبعيدي به عراق آموختهام. شهيد چمران رو به شهيد نامجو گفت كه افسري كه چنين زيبا قرآن بخواند بايد فرمانده غرب كشور باشد. من تشكر كردم و سلام نظاميام را محكم دادم و از اتاق زدم بيرون. فكرش را هم نميكردم كه چند ثانيه بعد استواري با عجله برگههاي تسويه را دستم بدهد و بگويد كه سريع اينها را امضا كن كه فردا اعزامي! من فكر ميكردم تمام ماجرا شوخي است اما شوخي نبود و من براي ديدن دوره آموزشي به كرمانشاه رفتم. ما در هتل بسيار باصفايي ساكن بوديم و تصميم گرفتم كه همسرم را هم همراه خودم به كرمانشاه بياورم. همه از اين كارم تعجب ميكردند اما براي من جاي تعجب نداشت، آخر سر يكي از مافوقهايم يك قبضه كلت به من داد و از من خواست تا كلت را به همسرم بدهم كه از خودش محافظت كند. خانمم تا كلت را ديد ترسيد و گفت كه نميتواند به آن دست بزند. كلي صحبت كردم و بالاخره توجيه شد كه از اين كلت مگر در موقع اضطرار استفاده نخواهد كرد. دوره آموزشي تمام شد و خانمم را برگرداندم تهران و بالاخره از شر ديدن آن كلت خلاص شد. از تهران كه بازگشتم شدم فرمانده يگان كامياران و بعد از آن در نقطه نقطه جغرافياي كردستان با همكاري پيشمرگها جنگيديم. يكي از تصاويري كه هرگز از ذهنم پاك نخواهد شد، روزي است كه پشت يك تريلي براي رزمندهها تعدادي گوسفند از تهران فرستاده بودند كه قوت جان رزمندهها باشد. نيروهاي كومله اين گوسفندان بيگناه را كشتند و به تعداد آنها، از سربازان طرف ما سر بريدند و با همان اسكانيا به تهران بازگردانند. من كه به تهران بازگشتم، بعد از من فرماندهي گردان با شهيد اديبان بود. من هرگز شهادت او را فراموش نخواهم كرد، پيش از شهادت نيز تا نزديكيهاي كامياران حزب كومله چوبههاي دار براي او آماده ميكردند و نام و عكس او را روي تيرهاي برق مينوشتند.
خرمشهر، آه خرمشهر
از كردستان كه به تهران بازگشتم، جنگ ايران و عراق شروع شده بود. در پادگان چهارراه قصر و اردوگاه ۲۱ حمزه، نيروها را جمع كرديم و از آن يگان ساختيم. خيلي از اين نيروها آموزش نديده بودند اما چارهاي نبود، قرار بود پيش از اعزام بنيصدر پادگان را ببيند و ما گزارش گردان را به او بدهيم اما بعد از صبحگاه بنيصدر براي گرفتن گزارش توقف نكرد و ما هم با قطار به انديمشك رفتيم و از آن روز تا زمان جانبازي من فرمانده گروهان اركان، رييس ركن چهار و فرمانده گروهان برخط ثامنالائمه بودم. يكي از دردناكترين خاطرات، شهيد شدن يكي از دوستان دوران دانشكده افسريام، شهيد سيدطه ضرابي بود، من براي گرفتن پول لباس به انديمشك رفته بودم اما وقتي از خرمشهر برگشتم ديدم تمام بچهها عزا گرفتهاند. گفتم كه چرا عزا گرفتهاند، من كه مرخصي نرفتهام، بعد فهميدم كه اين عزا، عزاي شهادت سيدطه بود. بعد از شهادت او مرخصي گرفتم و براي مراسم تشييع و دفن او به تهران رفتم، وقتي برگشتم حمله فتحالمبين شروع شد و ما تا خاك عراق همگام با شهيد زينالدين، فرمانده تيپ ۱۷ عليابن ابيطالب پيش رفتيم. اما بعد از فتحالمبين بود كه بعد از سالها خرمشهر را ديدم. كوچه شهاب پلاك يك، آنجا زير آوار، كنار تار و پود زخم برداشته گلهاي عباسي فرش همسايه، آنجا در امتداد شكاف و خاكسترهاي نخلهاي سوخته، خانه ما بود، آنجا كه شرجي تابستان را كنار سايههاي گلهاي اطلسي فراموش ميكرديم و كوچهها را تا اسكله بتني ركاب ميزديم و تلألو ستارهها را روي اروند مزه ميكرديم، آنجا خانه ما بود. ما خاكي و خسته وخوابآلود روي پل شكاف برداشته، اول جاده اهواز و خرمشهر ايستاده بوديم، بعد از سالها خرمشهر پردرد برابر چشمم ظاهر شده بود، نخلها آتش گرفته بودند و به جاي خرما روي زمين، مينها گله به گله در خاك خفته بودند، از ميان نخلها، نيزهها بالا رفته بودند تا چترهاي ما خيال فرود آمدن را نداشته باشند، اما ما آنجا بوديم، عمليات بيتالمقدس شروع شده بود، بعد از فتحالمبين شهيد صياد شيرازي دستور داده بود كه خرمشهر بايد آزاد شود، اما اول دستور دادند حصر آبادان شكسته شود، تمام نيروهاي ارتش كه در فتحالمبين حاضر بودند، همراه با نيروهاي سپاه در بيتالمقدس حاضر بودند. ما در دارخوين بوديم، حمله از آنجا آغاز شد و از پل رد شديم و ابتداي جاده اهواز و خرمشهر را گرفتيم، بعد از آن اشك بود و سربازهاي عراقي كه عكس امام را بالا برده بودند، زيرپيراهنهاي سفيدشان را از تن در آورده و بالاي سر داشتند، نواي عدل علي سر ميدادند و ميگفتند ما شيعهايم، آنها تسليم محض بودند، خرمشهر در دستان ما بود. بعد از چند روز نبرد نفسگير، ما خسته، خاكي و كوفته، ۴۸ ساعت بيخوابي را برديم كنار دكل ابوذر، آنجا زير دكل بچهها با كيسه شن سنگر درست كرده بودند، چهار پنج نفري از خستگي به خواب عميقي فرو رفته بودند، من هم كنار ستوان فرامرزي و سرهنگ اصفهاني خوابيدم. ساعت ۵ صبح بود كهآسمان غريد، هواپيماهاي عراقي غريدند و بمب بود كه از آسمان ميباريد، دكل منفجر شد، موج انفجار سنگر را كوبيد و ديگر چيزي را به خاطر نياوردم. چشمهايم را باز كردم و ديدم پزشك كرهاي بالاي سرم ايستاده است، چند سوالي به انگليسي پرسيد و باز بيهوش شدم، دوباره چشم باز كردم، نور سفيد مهتابيهاي سقف چشمهايم را ميزد، ديوارها سفيد بودند و پارچهاي سفيد روي من بود، خوشحال بودم كه شهيد شدم، منتظر بودم كه سر و كله كسي پيدا شود و به من بگويد كه در صف بهشت ايستادهام، پيرمردي با لباس سفيد ظاهر شد و گفت «الان ميبريمت پسرم.» تا خواستم بپرسم كجا دوباره بيهوش شدم و در بيمارستان آيتالله طالقاني شيراز چشمهايم را باز كردم. ۷ روز روي تخت بيمارستان بودم و به دور از خرمشهر، حالا پاهايم سياه و كبود بودند، اما از موج وحشتناك بمبها آسيبي نديده بودم، بعد از هفت روز لباسهايم را با يك عصا دادند زير بغلم، عصا را به دست گرفتم و برگشتم تهران، پيش زنم كه شش ماهه حامله بود. رد نخلستانها از خرمشهر تا تهران همراه من آمد، آن خانههاي تكه پاره شده، آن نخلهاي سوخته، زخمهاي كبود كاشيهاي مسجد جامع، همه با نقشهريزي شهيد صيادها و شهيد آبشناسانها آزاد شدند، با همت يگانهاي ارتش، همت تمام نيروهاي پاسداري كه جز جانشان مايملك ديگري نداشتند و همان جان را خالص و مخلص در ميان دستانشان به ميان نبرد خون و تفنگ آوردند.
دلتنگي، امان از دلتنگي
مشخص است كه دلم تنگ ميشود، دلم تنگ ميشود كه آهنگران بخواند و صداي مارش بيايد و ما آماده نبرد با دشمن شويم، ما از خاك و ناموس و دين دفاع كنيم. بله من دلم تنگ ميشود، من بعضي وقتها به شوخي به بچههايم ميگويم كه من تا شاهرگ براي انقلاب جنگيدهام، تركشها تا شاهرگ من بالا آمدهاند و در يك قدمي آن به گوشت خفتهاند. خاطرم هست كه آن روزها شهيد صياد شيرازي ميگفتند كه بعد از جنگ، بازماندهها با سه مسير روبهرو خواهند شد؛ يا از غصه دق خواهند كرد، يا از راه انقلاب خارج خواهند شد يا در راهي كه انتخاب كردهاند پايدار خواهند ماند. ما بعد از جنگ خيلي چيزها را به چشم ديديم كه اي كاش نميديديم. ما بعد از جنگ افرادي را از دست داديم كه بسياري از پيروزيهاي جنگ را مديون آنها بوديم. خاطرم هست كه سه روز بعد از هر حمله در تلويزيون مارش ميزدند و من بعد از هر حمله و با اشك از شهادت دوستان و همرزمانمان، تا انديمشك ميدويدم كه به همسايه خانه مادريام تماس بگيرم، بنده خدا همسايهمان با صداي بلند ميگفت «زن آقا، زن آقا بيا پسرت زندهست!» اما آن روزها گذشته است، ما بعد از جنگ خيلي مهرههاي ارزشمندي را از دست داديم، ما در روزگار جنگ جوانهايي را داشتيم كه هنوز ريش و سيبيل درنياورده بودند اما جنگ را اداره ميكردند، من يادگاريهاي ارزشمندي از شهيد صياد دارم. خاطرم هست در سالگرد شهادت شهيد آبشناسان در پشتبام نماز خوانديم و شهيد صياد شيرازي بعد از نماز بلافاصله محل را ترك كردند، من سراغ ايشان كه رفتم تا صحبت كوتاهي با ايشان داشته باشم، بعد از اين نماز دو محافظ كنار ايشان بودند و اول مانع نزديك شدن من به شهيد صياد شدند. چه شد كه اين محافظان در آن روز كنار شهيد نبودند؟ اين دردها بيش از دردهاي جنگ بود، ما خرمشهر را با لطف خدا و نقشههاي صيادشيرازيها آزاد كرديم، چه شد كه ما نتوانستيم از اين ارثيههاي ارزشمند جنگ حراست كنيم؟ پاسخ اين سوال را نميدانم اما هنوز بوسهاي بر شانهام از ايشان به خاطر قرآنخواندنهايم به يادگار دارم. اين يادگاريها همراه با تصاوير خرمشهر براي من از ايشان به جاي مانده است، خاطراتي از روزهايي كه هنوز سرخ و زندهاند، خاطراتي كه همراه با نامهايي مثل سرتيپ بختياري، طراح عمليات و رييس آموزش دانشگاه فرماندهي و ستاد، حسن سعدي، سيدرحيم موسوي، امير دادرس، امير محمودي، امير پردستان، شهيد سروان فراشي، سرلشكر شهيد سيدطه ضرابي، سرتيپ نيكفر و فرمانده تيپ يك لشكر ۲۱ در ذهن ما تا ابد خواهند درخشيد.