روز هفتاد و دوم
شرمين نادري
پياده در كوچهپس كوچههاي دركه دور خودم ميچرخم، هوا دم دارد و آفتاب آخر بهار گرچه قايم ميشود زير برگ درختها گرم است و آدمهايي كه صبح به كوه رفته بودند حالا برميگردند و كوچهها را شلوغ كردهاند. توي شلوغي احساس راحتي ندارم، ماسكم را ميكشم روي دماغم و از گوشهاي به سمت خياباني خلوت ميدوم و جلوي خانهاي ميايستم كه درهاي چوبي و ديوارهاي گلي دارد.
هنوز هم توي اين خانهها كسي زندگي ميكند، كسي حياطي با درختهاي گردو و توت و آلبالو دارد و روي درختهاي حياطش كلاغزاغيها لانه ساختهاند.
دارم اينها را با خودم خيال ميكنم كه در خانه باز ميشود و از چهارچوب باريكش مردي بهزور موتور بزرگي را رد ميكند و ميرسد به وسط كوچه باريك و به من لبخند ميزند و ماسكش را ميآورد روي دماغش و از زير ماسك ميگويد، ببخشيد. ميگويم خواهش ميكنم، چه خانه قشنگي داريد، ميگويد ما مستأجريم و حيف دارند ميفروشندش. ميگويم اي واي و سركي ميكشم از لاي در چوبي كه رنگ خاكستري خورده و پلههاي پر از برگ را ميبينم و ساختماني آن دورتر با سنگفرش و حوضي آبي.
مرد ميگويد بفرماييد راحت ببينيد، مردم از ديوار سرك ميكشند و عكس ميگيرند.
ميگويم شرمنده، از بس قشنگ است آدم بيحواس ميشود و فضولي ميكند كه مرد باز ميخندد و موتورش را روشن ميكند و در را بهسختي از روي صندلي موتور ميبندد و ميگويد فضولي كه بد نيست، آدم بدخواه كسي نباشد.
اين را ميگويد و گاز ميدهد و ميرود و من ميمانم جلوي دري خاكستري و ديواري گلي و خارهاي سر ديوار و برگهاي درخت گردو و توت كه از سر ديوار سرك ميكشند و خاطره حوضي و درختي و ديواري درست وسط همين تهران شلوغ و غريب و پر از آدميزاد.