تخم مرغ را توي دستهاي چاق و گوشتياش گذاشته بود. هر اسمي را كه ميگفت، لحظهاي مكث ميكرد و وردي ميخواند. هنوز اسم «زري» از دهانش بيرون نيامده بود كه تخممرغ توي دستهايش له شد و زرده و سفيدهاش به هم ريخت.
خاتون مثل اسفند روي آتش از جا پريد و گفت: ميدونستم! از همون روز اول چشم ديدن منو نداشت. و شروع كرد با مشت به سينهاش كوبيد و دوباره گفت: الهي به حق اين وقت و ساعت عزيز، جِزِ جيگر بگيري! يه بار زير پاي حاجي نشستي كه خان داداشم، بچهاش نميشه، اُجاقش كوره، برو زن بگير واسه خودت! به گوشم رسيد و نفرينت كردم. كاميون شوهرت افتاد توي دره و آتيش گرفت. دكون زير بازارچه رو جمع كردي و ورشكسته شدي. كاسه گدايي دست گرفتي.
بعد از پله پايين رفت و دستهاي چسبناكش را زير شيرآب شست.
ديگر هوا گاوگم بود. بلواي مرغ و خروسها خوابيده بود و روي نردبان گوشه حياط كز كرده بودند. خاتون آهي كشيد و گفت: كار كارِ خودشه، ورپريده چش سفيد! خاتون بدبخت، چه نشستي كه شوهرت رو چيز خور كردن. فردا بايد برم پيش ملانظر، تعويذي، باطل السحري چيزي بگيرم!
دستهاي خيس وآبچكانش را با لباسش پاك كرد.
- همين معصومه، زن غضنفر! شوهرش زنِ جوون گرفت. با پنج سر عائله و بچه قد و نيم قد، طلسمش كردن. معصومه مادر مُرده هم عينهو يه تيكه گوشت افتاده گوشه خونه و انگار نه انگار زنده است. پيرمرد زپرتي تا ديروز خودشو به نجاست ميكشيد! حالا كه دوباره زن گرفته، جوون 18ساله غلط ميكنه به پاش برسه پيرمرد (...) ! سالي به دوازده ماه نميپرسيد، خرت به چنده معصومه خانم. حالا واسه اين يكي چه گلويي پاره ميكنه، پدر سگ!
بالا تنه چاق و سنگيناش را با كلي نِك و نال به اين طرف و آن طرف ميكشيد. هوا ديگر تاريك شده بود. از پلهها بالا رفت و دوباره شروع به حرف زدن با خودش كرد و گفت: بيست وهفت، هشت ساله به هم حلال شديم، اولاددار نشديم كه نشديم. موكل شر داشتم.
آهي كشيد و لحظهاي سكوت كرد و دوباره گفت: اي ننه، خدا بيامرزدت. نور به قبرت بباره، رمال و دعا نويس نبود كه سر نزني! بلكم افاقه كنه و منم صاحب اولاد بشم. نشد كه نشد. هر چي پيشوني نوشت آدم باشه همونه. هر چي هست زير سرِ اين زري آتيش به جون گرفته است.
كليد برق را زد و اتاق روشن شد. كنار پنجره نشست. چشمش به در بود. از پشت پرده ميل و كاموايش را برداشت و شروع به بافتن كرد. آه سردي كشيد.
- آخه يكي نيست بگه مرد! از تو ديگه گذشته! هر روز شال وكلاه ميكني و ميري قهوه خونه حشمت سياه و از صبح تا شب قليون ميكشي و چايي ميخوري. والا قباحت داره، توي اين سن و سال دنبال رفيقبازي و معركهگيري باشي! من كه ميدونم واسه چي ميري اونجا. اين حشمت بيپدر، تياتر راه ميندازه، شما هم كه خوش خوشانتون ميشه. اصلا همه هوس رفتنش هم همينه، ادا اطوار زنهاي مردم رو در مياره. اينا هم غش غش ميخندن و حالي به حالي ميشن. الهي توبه! صداي لولاي روغن نخورده در بلند شد و حاجي در چارچوب در ظاهر شد. توي تاريكي لغزيد و به طرف حوض رفت. پاچه شلوارش را بالا زد. دمپاييهايش را از پا گرفت و پاهايش را زير شير آب شُست. بعد از پلهها بالا رفت. خاتون ميل و كاموا را جمع كرد و با نِك و نال بلند شد و گفت: باز رفتي سراغ اين حشمت سياه؟ خدا ميدونه باز چه شامورتي بازي و دايره دنبكي درآورده.
و به طرف آشپزخانه رفت. حاجي دست وصورتش را خشك كرد و گفت: زن از گشنگي نا ندارم، شام رو بيار بخوريم.
خاتون آبدوغ خيار را در كاسه سفالي ريخت و توي سفره شام گذاشت. پنجره باز بود و نسيم بوي گياه و خاك نم زده را در اتاق ميچرخاند. خاتون يك پرِ ريحان برداشت و به حاجي چشم غرهاي رفت و زير لب گفت: زيرِ سرش بلند شده، چيز خورش كردن.
حاجي لقمه آخر را توي دهانش چپاند و به پشتي ديوار تكيه داد. سن و سالش از 65گذشته بود.كوتاه و چاق بود.
خاتون سفره شام را جمع كرد. رختخواب حاجي را توي پشهبند انداخت. خاتون رفت توي اتاق و دوباره ميل و كامواي قهوهاي سوخته را برداشت و شروع به بافتن كرد. حاجي سرش به بالش نرسيده بود كه صداي خُروپفش بلند شد. خاتون به ساعت ديواري نگاه كرد. دوباره ميل وكاموا را سر جايش گذاشت و رختخواب خودش را توي اتاق انداخت و چراغ را خاموش كرد. نميتوانست بخوابد. دايم از اين پهلو به آن پهلو ميشد. نورِ تير چراغ برقي كه توي كوچه بود، به شاخههاي درخت زردآلوي توي حياط ميخورد و سايه تاريكش را روي ديوار ميانداخت.
جمعيتي راه افتاده بودند توي كوچهها. ظهر بود و آفتاب روي سر مردم آتش ميريخت. گرد و خاك بلند شده بود. ملانظر سوار يك اسب سفيد بود. اسب نجيبانه و با وقار توي كوچهها ميرفت. روي سر ملانظر يك كلاهخود بود و توي دستهايش سپر و شمشير بود. شمشير را توي هوا ميچرخاند. مردم از زن و مرد تا پير و جوان افتاده بودند دنبال ملانظر و كوچهها را يكي يكي رد ميكردند. معصومه زنِ غضنفر هم توي جمعيت بود. با موهاي شلخته و شانه نخورده كه از زير روسري كهنه و نخ نمايش بيرون زده بودند. كفشهاي پارهاي كه از پنجه پاي راستش پاره شده بود. اسب همچنان توي كوچه پس كوچهها پيش ميرفت. ملانظر سينهاش را جلو داده بود. اذان ظهر بود. صداي نتراشيده و نخراشيده موذن افتاده بود توي كوچهها. اسب به درِ خانه زري كه رسيد، ايستاد. زري جلوي در هاج و واج مانده بود و از پايين با چشمهاي وغ زده و هراسان، اسب و سوار را نگاه ميكرد. ملانظر شمشيرش را توي هوا چرخاند و با يك ضربت سرِ زري را از تنش جدا كرد. سر خون چكان زري به ميان جمعيت پرتاب شد. مردم جيغ ميزدند و هر كدام به يك طرف فرار ميكردند. خون فواره بسته بود و سرِ جدا شده زري روي خاك، ادا و اطوارهاي عجيب و غريب درميآورد و چشم توي چشم خاتون انداخته بود و غش غش ميخنديد. خاتون ترسيده بود و همه تنش ميلرزيد.
وقتي از خواب پريد. عرق كرده بود و زبانش به سقفِ دهانش چسبيده بود. صداي موذن بلندبلند از كوچه به گوش ميرسيد. بانگ خروس و صداي موذن توي هم پيچيده بود. خاتون گرم وعرق كرده توي رختخوابش نشست. بعد چند بار به چپ و راست فوت كرد. هوا تاريك روشن بود. تنه سنگيناش را بلند كرد و رختخوابش را تا زد. به طرف حاجي رفت. حاجي سرش را كرده بود زير پتو و خُرناسه ميكشيد. آرام گوشه پشه بند را بلند كرد و حاجي را تكان داد و گفت: نمازت قضا ميشه، خوابِ دمِ صبح، خوابِ شيطونيه. پاشو پاشو.
حاجي سرش را از زير پتو بيرون كشيد و توي جايش نشست. عبوس بود. بلند شد و وضو گرفت و بعد با خميازه به نماز ايستاد. خاتون هم پشت سر حاجي شروع به خواندن نماز كرد.
بساط صبحانه را توي اتاق پهن كرد. سماور جوش ميزد. توي قوري چاي خشك ريخت و شيرِ سماور را روي آن باز كرد. استكانهاي كمر باريك را روي سيني گذاشت. عطر چاي تازه دم توي اتاق پيچيده بود. خاتون قوري را برداشت. چاي را در استكانهاي اناري كمر باريك ريخت. توي نعلبكيهاي سفيد نقاشي يك دختر قجري بود با ابروهاي به هم پيوسته كماني و لبهاي عنابي سرخ، كه گوشه روسري سفيدش، يك گل نسترن گذاشته بود. خاتون استكان چاي تازه دم را جلوي حاجي گذاشت . بخار گرمي از استكان چاي بالا ميكشيد. روي سفره كوچك نان و پنير و گردو بود. حاجي استكان چاي را برداشت و چشمش به عكس دختر قجري كفِ نعلبكي افتاد و گفت: بنازم قدرت خدا را هي! باغت آباد، زن نيست لاكردار حوري بهشتيه.
و چاي را لاجرعه سر كشيد. خاتون لقمه نان و پنيري را كه توي دهانش بود، بلعيد و با عصبانيت گفت: برو حاجي ناحاجي، خجالت بكش، صداي كلنگ قبرت بلند شده! دس بردار. والا قباحت داره. حاجي استكان خالي را توي نعلبكي گذاشت.
- چِته زن؟ الله اكبر.
خاتون سرش را تكان داد.
-زيرِ سرت بلند شده، جادو جمبلت كردن! فِك كردي نميدونم چي توي سرت ميگذره. زيرِ سرِ اون خواهر عفريتته. من كه ميدونم! الهي هر كي ميخواد خونه منو خراب كنه، خونه خراب بشه!
حاجي كه خون دويده بود توي صورتش با صداي بلند گفت: لااله الاالله، من دارم تقاص كدوم گناه رو پس ميدم، نميدونم. از صبح تا شب مثل ديوونهها با خودت حرف ميزني!
بعد لحظهاي مكث كرد و دوباره گفت: اون از جادو جمبلت كردنت! كه از (...) سگ و (...) كفتار بگير تا هزار و يك كوفت و زهرمار ديگه توي دست و بالته، اينم از كار و بار هر روزت كه فقط به پروپاچه خواهر بدبخت من ميپيچي، استغفرالله.
حاجي از سرِ سفره عقب كشيد و به ديوار تكيه داد. هوا ديگر روشن شده بود. خاتون جابهجا شد و از عصبانيت دستهايش را محكم به هم كوبيد و گفت: الهي هر كي چشمش دنبال زندگي منه به زمين گرم بخوره، الهي دستش به طلا بخوره خاكستر بشه و بريزه!
حاجي ديگر بي طاقت شده بود. با عصبانيت بلند شد و غرولندي كرد و گفت: بر شيطون لعنت.
و از جا بلند شد و به طرف بهارخواب رفت و توي مهتابي نشست. خاتون با گوشه روسري نمِ چشمش را گرفت و سفره صبحانه را جمع كرد. بعد هم چادرش را بر داشت و رفت توي بهارخواب. راه كه ميرفت لپهاي سرخ و سفيدش ميلرزيد . پيراهن بلند طوسي، كه گُلهاي آبي درشت داشت، پوشيده بود. حاجي توي بهارخواب طاقباز افتاده بود و چشمهايش را بسته بود . خاتون سرفهاي كرد و گفت: ميخوام برم خونه خواهرم، يه سر بهش بزنم، دوباره مرضش برگشته.
حاجي چشمهايش را بسته بود. اما سرش را به نشانه رضايت تكان داد. خاتون به اتاق برگشت و رفت سرِ يكي از چمدانها. درِ چمدان را باز كرد و سينهريز طلايي را بيرون كشيد و با خودش گفت: اينو مادرِ حاجي پاي سفره عقد بهم داد. يادگار مادرِ خدا بيامرزش بود، قسمت نشد گردن عروسم بندازم.
آهي كشيد و دوباره گفت: پيشوني نوشت آدمها هر چي باشه همون ميشه، امان از اين تقدير.
و سينه ريز را لاي دستمال پيچيد و به طرف بهارخواب رفت. صداي خُروپف حاجي، توي بهارخواب بلند شده بود. خاتون زير لب شروع به غرولند كرد.
- صداي خُرناسههاش هفت تا خونه اون ورتر ميره، بعد ميگه من خُروپف نميكنم، ديوارِ حاشا هم كه قدرتي خدا ده گز بلنده!
آرام درِ حياط را بست و توي كوچه خاكي به راه افتاد. چادرش رو روي سرش كشيد و با خودش فكر كرد و گفت: قديما كشك و تخم مرغ ميگرفت! حالا كه كار و بارش گرفته قدرت خدا، پول و طلاجات واسش ميبرن. قربون خدا برم هر كي رو بخواد عزيز ميكنه، هر كي هم بخواد به خاك بدبختي مينشونه.
نور خورشيد صبحگاهي افتاده بود روي ديوارهاي كاهگلي. نرمه نسيم شهريوري خنك بود. خاتون از خم كوچههاي خاكي گذشت و دوباره با خودش شروع به حرف زدن كرد.
- ايشالله به حق پنج تن نااميد نميشم، يه دعايي تعويذي، طلسمي، زبون اين زري آتيش گرفته رو ميبنده.
چند پيرمرد روي سكوي سنگي نشسته بودند. آفتاب داشت تيزتر ميشد. از دور درِ سبز رنگ چوبي پيدا شد. كوچه بنبست بود. درِ چوبي هميشه باز بود. خاتون داخل حياط شد. خانه بزرگ زهوار در رفتهاي كه وسط حياط يك حوض خالي قرار داشت و اتاقها به شكل نيم دايره دورش رديف شده بودند. توي باغچه درخت گردوي بزرگي بود كه شاخههاي پايينياش پر از تريشه پارچههاي سبز و سفيد بود. زني ميانسال، تريشه سبزي را گره زد و زير لب چيزهايي ميخواند. خاتون چشمش كه به تريشههاي رقصان در نسيم افتاد، گفت: الهي صد هزار مرتبه شكرت. از دهات بالا و پايين ميان اينجا واسه دخيل بستن، ميگن پوست درخت رو هم ميبرن دم ميكنن و جوشونده شو واسه شفا ميخورن.
آرامآرام از پلهها بالا رفت. از تك و تا افتاده بود و نفس نفس ميزد. خانه فرسوده بود با سقف چوبي و ديوارهاي پوسيده و نمزده. خاتون روي حصير رنگ و رو رفتهاي كه توي بهارخواب بود، نشست. دختر بچه هشت، نُه سالهاي از اتاق بيرون آمد و با ايما و اشاره به خاتون فهماند كه بايد منتظر بماند و كسي داخل اتاق، پيش ملاست. دخترك لال بود و موهاي ژوليده بور داشت با چشمهاي شفاف درشت . دخترك دوباره به اتاق برگشت. از اتاق صداي زني به گوش ميرسيد. خاتون بادبزن كهنه را برداشت و شروع به باد زدن خودش كرد و به صداهاي داخل اتاق گوش كرد. زني داشت با صداي بلند حرف ميزد و ميگفت: اين دختره قرمساق پدر، پسرم رو ازم گرفته، سالي به دوازده ماه نميدونه كه مادرش زنده است يا مُرده. الهي خير از جوونيت نبيني دختر، تا خونه ننه باباش بود، آه نبود با ناله سودا كنه، حالا از وقتي تنبون پاش كرده و اندازه شكمش ميخوره، خدا رو بنده نيست! حالام اومدم دستبوسي تا يه دوايي، دارويي چيزي به من پيرزن بِدي، مهرش از سرِ پسرم بيفته با بدبختي اين پسر رو بزرگ كردم، بدبختي كشيدم.
زن لحظهاي ساكت شد و بعد از چند لحظه دوباره گفت: ناقابله، كم منو زياد حساب كن ملا.
خاتون سري تكان داد و بادبزن را با سرعت بيشتري جلوي صورتش تكان داد و گفت: عروس هم عروسهاي قديم، مگه جلوي مادر شوهر پاشونو دراز ميكردن. كنار شوهره هم بي اجازه مادر شوهر نميرفتن، حالا كه مادر شوهر و همه امواتش رو نشسته نشسته قورت ميدن يه آب هم روش.
صداي مردي سكوت اتاق را شكست. بريده بريده حرف ميزد.
- خواهرم اينطور نميشه. بايد يه تيكه از لباسش رو بياري، روز شنبه كه روز سياه كردن محبته، اون وقت دعا رو بنويسم. يه چال توي حياط خونه بكني و دعا رو بندازي اونجا، ديگه اين زن ازچشم پسرت ميفته.
براي لحظهاي توي اتاق سكوت برقرار شد. بعد دوباره صداي زن بلند شد.
- خدا از بزرگي كمت نكنه، الهي بچههاتو واست نگه داره.
و صداي پاي زن بلند شد كه به طرف در ميآمد. در باز شد و زن ريز نقشي در چارچوب در پيدا شد. صورت زن آفتاب سوخته بود با چشمهاي ريز و پيراهن چيت كهنهاي با گلهاي درشت قرمز رنگ و رو رفته كه روي تن لاغرش زار ميزد و لق ميخورد. خاتون بادبزن را روي حصير گذاشت و گفت: ايشالله دُرُست ميشه، اينا عفريتهان! همين كه ميخشون رو كوفتن و خرِشون از پل گذشت، حاجي حاجي مكه.
زن با حالت درماندهاي ايستاده بود و پا به پا ميشد. آهي كشيد و گفت:اي خواهر، به گمونت اين پسر همينطوري بزرگ شده؟ خودم سرِ گرسنه گذاشتم زمين و خوابيدم تا اين گرسنه نخوابه.
خاتون بلند شد و به طرف درِ چوبي رفت و گفت: بد به دلت نياد خواهر! همه چي دُرُست ميشه.
زن از پلهها پايين رفت. خاتون كنار در چوبي ايستاد. دخترك در را باز كرد و با سر به خاتون اشاره كرد و اجازه ورود داد. اتاق قديمي و كهنه بود وسفيدي ديوارها به تيرگي ميزدند. چند جاي ديوار هم گچش ريخته بود و كاهگل زير آن بيرون زده بود. اتاق بوي تند نم و نا ميداد. مخلوطي از بوي نم و دود زغال و اسفند و گلپر توي فضا ميچرخيد. توي طاقچه چند كتاب بود و يك آينه هم كنار طاقچه به ديوار ميخ شده بود. ملانظر روي پوستين سفيدي نشسته بود. ميز كوچك زهوار در رفتهاي هم جلويش بود. عينك ذرهبيني به چشم داشت با ريش پُر پشت و انبوه جو گندمي. عرقچين سفيد چركتابي روي سرش بود كه به زردي ميزد.
خاتون سلام كرد و روي زمين نشست. ملا از گوشه عينكش نگاهي به خاتون انداخت و گفت: عليك سلام، بگو بابام جان كارت چيه؟
خاتون نفس عميقي كشيد و گفت: والا من و شوهرم بيست وهفت، هشت سال ميشه به هم حلال شديم، هر كاري كرديم بچمون نشده، خدا نخواسته! قسمت نبوده. حالا بعد اين همه سال انگاري پيرمرد طلسم شده! من و جرز ديوارهاي اون خونه با هم توفير نداريم. زير پاش نشستن. حالا اومدم خدمت شما كه اولاد پيغمبري، دستت سبكه و اومد داره، تعويذي، دعايي، چيزي برام بنويسي شايد منِ مادر مرده سر و ساموني بگيرم و مهرم دوباره بيفته به دل شوهرم!
ملا بلند شد و از توي كتابهايي كه توي طاقچه چيده شده بود، كتابي برداشت و زير لب چيزي خواند و سري تكان داد . خاتون عرق كرده بود . قلبش توي سينهاش بهشدت ميكوفت . ملا سرش را از روي كتاب بلند كرد و گفت: خواهرم موكل بهت ضربه زده، اگه ميخواي رفع ضربت بشه و از شرِ حسود و بخيل و همزاد راحت بشي بايد خرج بدي.
خاتون بغض كرده بود و با چادرش نم اشك را از گوشه چشمش پاك كرد و با صداي لرزاني گفت: دستم به دومنت آقا، فقط دردمو دوا كن.
و از زير چادرش سينه ريز را بيرون آورد و روي ميز گذاشت. ملا سينه ريز را برداشت و آن را ورانداز كرد و لبخندي روي صورتش نشست و لبه پوستين را بالا زد و سينه ريز را زير آن گذاشت. ملانظر بلند شد و از گوشه اتاق، شيشه چراغ فانوسي و يك ليوان فلزي برداشت. بلند بود و باريك. پوستش انگار روي يك مشت استخوان، كشيده شده بود . ليوان فلزي را از پارچ آب پر كرد و شيشه چراغ فانوسي را روي ليوان گذاشت و گفت: اگه با دعاهايي كه من ميخونم موكلت حاضر شد كه باهات همراهي كنه، كارايي رو كه ميگم بايد مو به مو انجام بدي وگرنه اگه به شيشه ضربه نزنه، ديگه هيچ كاري از دستم بر نمياد خواهر من.
خاتون از آستين لباسش دستمالي بيرون كشيد و آب دماغش را گرفت و گفت: ايشالله ميزنه.
و بعد زير لب چيزهايي خواند و چند بار به اطراف فوت كرد. ملا كتاب دعا را باز كرد و سرش را بلندكرد.
- اگه موكل لعنتي رو كه بهت ضربه زده به اين شيشه چراغ هم ضربه بزنه، تو از ناراحتي نجات پيدا ميكني وگرنه همين طور باقي ميموني تا ابدالدهر.
خاتون توي چشمهايش اشك حلقه زده بود. صدايش ميلرزيد و گفت: ايشالله... ايشالله.
ملانظر دوباره زير لب شروع به خواندن چيزهايي كرد. ناگهان صداي ضربهاي بلند شد و شيشه چراغ فانوسي را شكست. ملانظر سرش را بلند كرد.
- الهي شكرت، الهي شكرت. موكلت به شيشه ضربه زد.
خاتون نفسش بالا نميآمد. ملا كتاب را باز كرد و گفت: يه دعا مينويسم كه بايد بذاري توي رختخواب شوهرت! البته بايد يه تيكه از موي سر شوهرت رو بچيني و لاي پارچه دعا بذاري.
و بعد مشغول نوشتن شد و كاغذ را به شكل مثلث پيچيد و لاي پارچه سفيدي گذاشت. ملانظر گفت: موي شوهرتو كه گذاشتي توي دعا، بالاي پارچه رو ميدوزي و بعد ميزاري توي رختخوابش. يه چيزي هم درست ميكنم كه بايد بريزي توي غذاش!
روي زمين شيشهها و ظرفهاي زيادي چيده شده بود. ملانظر مهرگياه، تاتوره، باديان و خاكشير را توي تغار سنگي ريخت و با هاون كوچكي شروع به كوبيدن آنها كرد. وقتي كه به شكل پودر نرمي درآمد شيشه كوچكي را از توي كيسه پارچهاي بيرون كشيد و پودر را توي آن ريخت. سرفهاي كرد و خلط سينهاش را گرفت و گفت: خواهرم، اين پودر بايد با ادرار پسر بچه نابالغ قاطي بشه، اونقدر كه سفت باشه، بعد توي خوراك شوهرت ميريزي و هم ميزني، وقتي خوب با غذا مخلوط شد از چپ به راست هم ميزني وگرنه باطل ميشه و ديگه اثر نداره.
-خدا از بزرگي كمت نكنه، خدا بچههاتو بهت ببخشه.
خاتون خداحافظي كرد و به طرف در رفت. دخترك روي حصير نشسته بود و زانوهايش را توي بغلش گرفته بود. دعا و شيشه پودر را محكم توي مشتش گرفته بود. كوچههاي خاكي را يكي بعد از ديگري پشت سر گذاشت. آفتاب حالا كشيده بود ميانجاي آسمان و كم كم داشت نيش ميكشيد. درِ چوبي را فشار داد و داخل حياط شد. حاجي توي بهارخواب نشسته بود و داشت با بادبزن خودش را باد ميزد و تا چشمش به خاتون افتاد، گفت: خبر مرگت كدوم گوري بودي، باز رفتي سراغ اون خواهر عجوزت سر كتاب باز كني؟ از صبح خروسخون گذاشتي رفتي و سر ظهر برگشتي.
پلكهاي حاجي از عصبانيت ميپريد و لبهايش ميلرزيد. دهانش كف كرده بود و كلمات توي دهانش بريده- بريده بيرون ميزد. خاتون از پلهها بالا رفت. تمام تنش عرق كرده بود. نفس نفس ميزد. پودر و دعا هنوز توي مشتش بود و گفت: پس خواهر خودت چي؟ خواهر بدبخت من كه سالي به دوازده ماه، پاش اين طرفا نميفته. اين زري دم به دقيقه روي سرمون آوار ميشه، يه مشت كور و كچلم ميندازه دنبالش.
حاجي گفت: بر شيطون لعنت.
و بادبزن را برداشت و به اتاق برگشت. مرغ و خروسها زير سايه درخت زردآلو جمع شده بودند.
نزديك غروب، حاجي آبي به دست و صورتش كشيد و به طرف در رفت. خاتون از پشت سر گفت: آره. باز برو سراغ حشمت سياه. سرِ پيري و معركهگيري، از قهر خدا بترس.
حاجي از حياط بيرون رفت.
خاتون از توي كمد، شيشه پودر را برداشت به آشپزخانه رفت.
ناگهان چيزي به يادش آمد وگفت: خاك به سرم، حواسم ندارم كه، بايد پودر رو با شاش پسر بچه قاطي كنم وگرنه باطل ميشه.
چادرش را برداشت و به طرف كوچه رفت. درِ چوبي همسايه را زد. اسد پسر ليلا خانم در را باز كرد. خاتون گفت: با ليلا خانوم كار دارم.
اسد در را نيمه باز گذاشت و خودش به داخل خانه برگشت. خاتون صورتش را بهطرف ديگر كوچه برگرداند . ليلا خانم گفت: به به.. صفا آوردي بيا تو... بيا تو.
خاتون گفت: روم سياه خواهر، روم سياه. يه كاري باهات داشتم.
ليلا يك قدم جلوتر آمد.
- خدا نكنه، طوري شده؟
خاتون يك لحظه مكث كرد و بعد گفت: والا از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، امروز رفتم پيش ملانظر، واسم يه دوا درست كرده كه ...
و بقيه حرفش را خورد. خاتون كه از خجالت صورتش گل انداخته بود، ادامه حرفش را گرفت و دوباره گفت: بايد با شاش پسر بچه قاطي بشه، فقط بين خودمون باشه.
ليلا لبخند كج و معوجي روي صورتش افتاد.
- خيالت راحت. دستش خوبه، ميگن از شهرم ميان پيشش .
بعد سرش را به داخل حياط كشيد و اسد را صدا زد. اسد سرش را تازه تراشيده بودند و دندان جلويش شكسته بود. روي شلوارش پر از وصله پينههاي ناجور بود . توي گوش اسد چيزي گفت و اسد با عجله رفت. ليلا خانم گفت: ذله شدم. از ديوار راست بالا ميره، پنج تا بچه ديگه هم دارم اما اين ذليل مرده خون به جيگرم كرده.
خاتون آهي كشيد و گفت: خدا بهت ببخشه، داغشو نبيني، بچه است ديگه.
اسد برگشت. روي صورتش خنده گستاخ و بيپروايي بود. جلد پاره توپ را به دست ليلا داد. اسد با بد قلقي گفت: گشنمه، گشنمه.
ليلا، اسد را به داخل حياط هل داد و جلد توپ را به خاتون داد. خاتون خداحافظي كرد و جلد توپ را زير چادرش پنهان كرد. بوي تند ادرار و گرد و خاك كوچه با هم مخلوط شده بودند. هوا داشت تاريك ميشد و درخت زردآلوي حياط ديگر توده انبوه و تاريكي به چشم ميآمد. از توي اتاق شيشه پودر را آورد و توي مستراح چند قطره از ادرار را توي آن ريخت و نفس راحتي كشيد و گفت: حالا ديگه فقط بايد بريزمش توي غذا.
و درِ قابلمه را برداشت و آب خورش را توي شيشه ريخت و آن را در ظرف خالي كرد و از چپ به راست به هم زد تا معجون اثر كند و سحر باطل نشود.
خاتون سفره شام را پهن كرد. عطر خورش فسنجان و ترشي ليته توي اتاق پيچيده بود. حاجي شروع به غذا خوردن كرد. با اشتها افتاده بود به جان سفره و قاشق قاشق خورش ميريخت روي چلو و ميخورد. خاتون كاسه ماست را جلويش گذاشته بود و نان را توي ماست ميزد و ميخورد. حاجي با دهان پر گفت: چرا نميخوري؟
خاتون لقمه نان و ماست را بلعيد و گفت: پيش خواهرم آش رشته خوردم. هنوز سر دلمه.
و تمام مدت شام زير چشمي حواسش به حاجي بود. چشمهايش از شادي برق ميزد. ظرفهاي شام را شست و با خودش فكر كرد كه فقط يك كار ديگه مونده، يه تيكه از موي حاجي روبچينم تا بذارم لاي پارچه دعا.
همه جا تاريك بود و نسيم ملايمي پرده پر از گلهاي آبي را تكان ميداد. حاجي به ديوار تكيه داده بود، سرش را بلند كرد و گفت: امشب جامو بنداز توي اتاق، ديگه هوا سرد شده، ديشب تا صبح استخونهام لرزيدن از سرما.
حاجي تا سرش را روي بالش گذاشت، غرق خواب شد وصداي خروپفش توي اتاق پيچيد. خاتون هنوز بيدار بود و به سقف اتاق خيره شده بود. با شنيدن صداي نفسهاي عميق و يكدست حاجي، ديگر خيالش از خوابيدن حاجي راحت شد. آرام از زير بالش زير سرش، قيچي را برداشت و بلند شد. اتاق تاريك بود. به طرف رختخواب حاجي رفت. صداي قلب خودش را ميشنيد. نفس نفس ميزد. پشت سرش داغ شده بود. نزديك شد و به آرامي روي رختخواب خم شد. از تير چراغ برق كوچه روشنايي اندكي روي بستر افتاده بود. يك تكه از موي حاجي را برداشت و با دست ديگرش ميخواست قيچي را فشار بدهد. ناگهان حاجي غلتي زد و خاتون دسته قيچي را فشار داد. براي يك لحظه همهچيز بهم ريخت. حاجي توي رختخواب نشسته بود و نعره و فرياد ميكشيد. خاتون ترسيد و تعادلش به هم خورد و با هيكل چاقش روي حاجي افتاد. حاجي فقط فرياد ميكشيد و به خودش ميپيچيد. خاتون خودش را جمع كرد و از روي حاجي بلند شد و به طرف پريز برق رفت و كليد را زد. اتاق روشن شد و حاجي را ديد كه توي خون دست و پا ميزند و تمام بالش و لباسش غرق خون شده است. خاتون مثل مجسمه خشكش زده بود و فقط نگاه ميكرد.گوش حاجي از پايين تا بالا ورق شده بود و نصفش روي بالش جا مانده بود. تمام سر و صورتش خوني شده بود و ناله ميكرد!