• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4688 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۹ تير

يكهو دنيا سياه شد... عدل خورده بود جلو در همان دكه نكبتي

سيگار

قباد آذرآيين

پنجشنبه

گمانم آن روز هم پنجشنبه روزي بود... درست خاطرم نيست. - خيلي سال از آن روز گذشته آخر- ... فقط يادم هست آخر هفته بود. اما حتمي جمعه نبود... طرف‌‌هاي عصر هم بود، بگير چار، چار و نيم. تازه ناله عصرگاهي فيدوس پالايشگاه درآمده بود. به غضبان گفتم:«مي‌بيني كا، فيدوس هم ديگه نا نداره سوت بزنه. گمونم قو‌هاش ضعيف شده‌ن!»

آره. درسته. پنجشنبه بود. حالا يادم آمد. آخر روز قبلش كه مواجب گرفته بوديم، چارشنبه بود. يعني من مواجب گرفته بودم. غضبان هفته پيشي گرفته بود. به گمانم آخرين مواجبي بود كه به آن صورت از شركت گرفته بوديم. بعدش خب، همه ‌چيز دمبر شد و همه‌مان آواره شديم اين شهر، آن شهر و اين ولايت، آن ولايت ...‌ها... پنجشنبه روزي بود. از همان دم صبح هوا عين سرب سنگين بود... آسمان سرخ سرخ بود. بگو خون... چه خبر بود؟ همه‌ چيز نشان مي‌داد كه قرار است خبري بشود... خدا به خير بگذراند!

با غضبان از پالايشگاه زده بوديم بيرون. سيگارم تمام شده بود. جلو همان دكه هميشگي پا سست كردم... انگار همين ديروز بود... بعضي وقت‌ها بيماري‌ام بهم حسابي حال مي‌دهد و جوري خودم را قبراق و سالم حس مي‌كنم كه فكر مي‌كنم دكتر «جمعه مطب نشينم» الكي دارد با ويزيت‌هاي گزوگرانش مرا مي‌كشاند مطبش. درست وقتي كه عزمم را جزم مي‌كنم كه ديگر قيد دكترم را بزنم، باز يكي از آن حمله‌هاي كوفتي يقه‌ام را مي‌چسبد و كله‌پام مي‌كند...

غضبان گفته بود:« مو سيگار دارُم بيا بريم برسيم به يه پياله چايي كا، دارُم گيج مي‌شُم»

چيزي به دلش برات شده بوده؟

گفته بودم:«مي‌دوني كه مو غير چارخط هيچ سيگاري به لبم نمي‌ذارُم كا»

غضبان از اين اشنو گزاييلي‌ها مي‌كشيد... لامصب انگار با خودش دشمني داشت... مي‌گفت:«مو ئي تن و بدنِ سالم تحويل مار و مورا نمي‌دم كا!»

غضبان گفته بود: «خُ جلدي بگير و بيو بريم كا!»

چرا اينقدر بي‌طاقت شده بود؟ روزهاي ديگر اين جور نبود.

سيگار خريدنم طولي نكشيد. از دكه زده بودم بيرون. پاكت سيگار را جوري رو به غضبان تكان داده بودم انگار كه فتح كرده‌ام!... يكهو دنيا سياه شد... دمبر شد... كن‌فيكون شد ...هر كوفتي بود عدل خورده بود جلو در همان دكه نكبتي... ميان من و غضبان. غضبان بش نزديك‌تر بود.. ..

مي‌گويند توي بيمارستان كه نيمه‌ هوش چشم باز كرده بودم، اول پرسيده بودم: «كو غضبان؟» بعد «كو سيگارُم؟»

برنگردي پنجشنبه!

 

جمعه

نيم ساعتي است از مطب دكترم برگشته‌ام. تعجب نكنيد. دكتر من جمعه‌ها هم يك سر از 10 صبح تا بوق سگ كار مي‌كند. حالا ديگر يك‌جورهايي شده‌ام مريض مطب‌زاد دكتر! 3 ساعتي توي سالن انتظار دنگال و نيمه تاريك مطب- آدم را ياد اتاق راديولوژي مي‌اندازد!- روي مبل‌هاي نالان و نامهربان و فنر دررفته خدا مي‌داند چند سال كار كرده به خودم پيچيدم. تمام مطالب همشهري‌هاي تاريخ گذشته روي ميز چرك‌مرده وسط سالن انتظار مطب را فوت آبم... دكتر داده با فونت درشت روي يك كاغذ A4 نوشته‌اند و زده‌اند پشت در ورودي مطبش: «زماني كه شما در سالن انتظار شكيبايي مي‌كنيد، بيماري مانند شما معاينه مي‌شود. ديگر بيماران هم هنگام معاينه شما مشمول اين انتظار و شكيبايي خواهند شد. صبور باشيد»

دكتر اين جوري دهن منتظران كلافه‌اش را بسته است.

دل به دريا زده بودم و گفته بودم:«بزنم به تخته، كار و بارتان سكه است جناب دكتر!... تغاري بشكند...» دكتر نشنيده مي‌گيرد اما زير چشمي جوري نگاهم مي‌كند انگار كه مي‌خواهد بگويد:«تا كور شود...»

دكترم وادارم كرده، خاطرات روزانه اين جمعه تا آن جمعه‌ام را بنويسم. ببرم نشانش بدهم. نه اينكه من خيلي هوش و حواسم سرجاش هست و حساب روز و شبم را دارم! خدا زنده بدارد مدينه را كه اين 20 سال در حقم خواهري‌ها، بگو مادري‌ها كرده.

 

شنبه

وصيت كرده‌ام شنبه خاكم نكنند. آخر مي‌گويند شنبه بازگشت دارد.

راستش من هيچ علاقه‌اي به عقبگرد ندارم. برگردم كه چي بشود؟ خيلي آدم درست درماني هستم؟ كم بچه‌هام را خون به دل كرده‌ام؟ كم اين زن لاجون مردني، ‌تر و خشكم كرده؟ كم با پرت‌وپلا گفتنم، خنده‌زار فاميل و در و همسايه‌شان كرده‌ام؟ برگردم كه چي بشود؟ كه چند سالي بيشتر وبال گردن‌شان بشوم؟

كلاهم را كه قاضي مي‌كنم، مي‌‌بينم خداييش رويم را خيلي زياد كرده‌ام. پاك همه را از كار و زندگي انداخته‌ام. آدم تا به عزت خودش است، تا روي پاهاي خودش ايستاده، تا وقتي كه خودش مي‌تواند جور خودش را بكشد، صلاح است حرص زندگي‌اش را بزند. همين كه حس بكند، مجبور شده به زنش يا به بچه‌اش بگويد يك ليوان آب بدهيد دستم بايد خداخدا كند زودتر غزل خداحافظي را بخواند.

 

يكشنبه

رفتم خانه غضبان، رفيق فابريك ساليان سالم. يك جان در دو قالب.

يك روز همديگر را نمي‌ديديم بي‌طاقت مي‌شديم براي هم. خداييش فقط ناموسمان از هم سوا بود.

پيش از رفتن زنگ زدم. حكيمه خانم گفته بود به خودم زحمت ندهم.

گفته بود: «هيشكيه به جا نمي‌آره برادر...»

گفته بودم: «منِ به جا مي‌آره خواهر...»

گفته بود: «خدا به زبونت نگاه بكنه... بعد گفته بود، قدمت سر چشم برادر...»

به حكيمه خانم گفتم، دكتر كار درستي پيدا كرده‌ام. وقت يك ساله بلكم ديرتر مي‌دهد. مي‌توانم ازش خواهش بكنم غضبان را بين مريض ببيند... .

گفتم دكتر جمعه‌ها هم كار مي‌كند. بيا با هم غضبان را‌ برداريم، ببريم پيشش... .

نگذاشت حرفم تمام بشود.

گفت: «ديگه كرايه‌ش نمي‌كنه برادر...»

مي‌دانستم حرف دلش را نمي‌زند.

گفتم: «خواهرم، مي‌دوني كه من و غضبان خانه يكي بوديم؟ هزار بار بلكم بيشتر دست‌مون رفته تو سفره هم. غضبان گردن مو حق داره. از خدا پنهون نيست از شما هم پنهون نباشه، مو مختصر پس‌اندازي دارُم. خرج دوتامون مي‌كنيمش. دور از جون غضبان، مگه ما چن سال ديگه عمر مي‌كنيم؟ پولِ مي‌خوايم سي سر گورمون؟ همي قد كه داشته باشيم بچه‌هامون خرج كفن و دفنمون بكنن كه نعش‌مون رو خاك نمونه از سرمون هم زياده... يا علي! همين حالا تاكسي دربست مي‌گيريم دوتايي مي‌بريمش پيش دكتر... خدا دردِ داده، درمونِ‌م داده خواهر...»

نع! مرغش يك پا داشت.

درآمد كه: «نچ! كار غضبان از دكتر و دوا گذشته برادر. كم دوا درمون كرد؟ كم پنج ماه، شيش ماه خوابيد بيمارستان؟ بذارش به حال خودش برادر. به حال و روزش عادت كرده ديگه. هر چي قسمتش باشه همو مي‌شه.»

گفتم: «مو منت سرتون نمي‌ذارم خواهر، پولِ دست قرض بتون مي‌دُم. اينشالا، گوش شيطون كر، غضبان تندرست شد و پولي دستش اومد، دينشِ ادا مي‌كنه...»

مگر زير بار مي‌رفت!

گفتم: «خُ پ اجازه بده چن دقيقه ببينُمش. مو سي خاطر ديدن غضبان از او سر ئي خرابچال اومدم ئي سرش.»

گفت: «تازه خوابيدن. دلم نمي‌آ بيدارش بكنم. بيدار شد بش مي‌گُم كه شما اومدي سر بش بزني. البت نگمونم به جات بياره.»

گفتم: «به جام مي‌آره خواهر. هيشكيه به جا نياره، مونِ به جا مي‌آره... كارت نباشه خواهرم، بو مو به دماغش بخوره، بلن مي‌شه مي‌شينه تو جاش.»

وقتي داشتم مي‌رفتم تو اتاق غضبان، حكيمه خانم قسمم داده بود كه زياد مزاحمش نشوم. گفته بودم: «سرِ چشماي كورم.»

خواهر بعد گفته بود مبادا از دكتر و پول قرض دادن و اين چيزها حرفي بزنم.

دوباره گفته بودم: «سر چشماي كورم، خواهر.»

حال غضبان اصلا خوش نبود. حكيمه خانم حق داشت. پول خرج كردن براي معالجه غضبان پول دم آب دادن بود... مرا هم به جا نياورد.

گفتم: «غضبان، كا، جوونيا... مجرديا... علي فري... فلور... يادت مي‌آد كا؟ سينما تاج... مو ابرامم‌ها... مونِ به جا مي‌آري؟ پالايشگاه... فيدوس... بيلرسوت... جاسم چاخان... يادته هر هفته شريكي بليت بخت‌آزمايي مي‌خريديم بلكم بزنه و 100 هزار تومنِ ببريم... حرام اگه يه رالم برنده شده باشيم... نه، دروغ چرا؟ مو يه دفه پنش تومن بردم. يادته غضبان؟ برگشتنه از سر كار رفتيم نشستيم مخلوط خورديم؛ بستني و فالوده. حسابي چسبيد داخل او شرجي نفس‌گير... تو شيشه آب ليمو بستني فروشيه خالي كردي داخل فنجونت. مو گفتم خونه‌ت خراب، مگه تليت مي‌خوري. بستني فروشه داشت چشماش از كاسه مي‌زد بيرون. گفتم عمرن ئي بستني‌فروشي ديگه رامون بده داخل... اگه گفتي كجا بود غضبان! كدوم خيابون؟ كدوم بستني‌‌فروشي؟ مزه بستنيه هنو زير دندونمه بعدِ‌اي همه سال... باور كن غضبان... به روح داريوشم قسم.»

نع! بي‌فايده بود. قلقلكش دادم... يادم آمد كه غضبان بدجوري قلقلكي بود. دورادور هم انگشت‌هات را به اداي قلقلك كردنش تكان مي‌دادي به خودش مي‌پيچيد و التماس مي‌كرد اين كار را نكنيم. بچه‌ها مي‌گفتند دكان باز كرده ...

حكيمه خانم آمده بود ايستاده بود تو چارچوب در. گفت: «راحتش بذار برادر.»

وقتي ازش خداحافظي مي‌كردم گفت: «ديدي گفتم برادر! كار غضبان از ‌اي حرفا گذشته برادر.»

 

دوشنبه

بگمانم اين دكتر من، خودش هم يك چيزيش مي‌شود. قيافه دكتر موقع خواندن اين جمله ديدني است! سرانه پيري قلم و كاغذ داده دست من كه مشق شب بنويسم ببرم تحويلش بدهم. تو دلم گفتم دكترجان، من اگر مشق بنويس و درسخوان بودم، خب بچگي‌ها و جواني‌هام مي‌نوشتم كه دست‌كم ديپلمي چيزي مي‌گرفتم مي‌زدم به زخم كارم. تو كمپاني دست‌كم مي‌شدم «چِكر» دست بالا مي‌شدم «سينيور استاف» تو «بريم» و «بوارده» بنگله‌هاي آن‌چناني خداخوب كرده مي‌گرفتم. بنگله نگو بگو قصر. چله تابستان كه از آسمان تش مي‌اومد پايين، داخلشون يخ مي‌زدي... ايلاق... ايلاق چه بود مقابلشون؟ بگو خودِ قطب... مجبور نبودم برم احمدآباد زندگي بكنم... بهمنشير... ايستگاه هفت و ئي جور جاها با اولين‌هاي شلوغ و او همه تپ و تيل و سر و صدا...

دكتر انگار كه فكرم را خوانده باشد گفته بود اگه ننويسي قلم مي‌ذارم لاي انگشتات يا وادارت مي‌كنم چن ساعت يه پا يه دست بالا جلو در مطبم كشيك بدي!

اين دفعه كه بروم خدمت دكترم، درباره غضبان باش حرف مي‌زنم. اگر دكتر از ميز و مطب پول پاروكنش دل بكند، برش مي‌دارم مي‌برمش بالا سر غضبان. حالا كه حكيمه خانم نمي‌گذارد جا كنش بكنيم، چاره‌اي غير از اين ندارم...

خدا را چي ديدي، شايد فرجي بشود... زهر مارم بشود سيگار خريدن بي‌موقعم!... زهرمارم كه شد، شكر خدا!

 

سه‌شنبه

حكيمه خانم زنگ زد كه «بعدِ رفتن شما، غضبان، اول تا يه ساعت هراسون و هاج و واج تو جاش نشسته بود و دور و برشِ نگاه مي‌كرد. انگار كن كه چيزي گم كرده باشه.

ازش پرسيدم: «چيزي مي‌خِي مرد؟ دنبال كسي مي‌گردي؟ جوابمِ نداد... اما گمونم بعد كه شما رفتي به جات آورده بود ...»

گفتم: «خب، باز خدا را شكر حكيمه خانم... جاي اميدواريه...»

بعد بهش گفتم كه مي‌خواهم دكتر خودم را بياورم آن‌جا غضبان را ببيند...

گفت: «برادري مي‌كني. غضبان از اولاد خب خيري نديد...»

يگانه پسر غضبان زن فرنگي گرفته است و خارج زندگي مي‌كند... پسري كه بعد هفت تا دختر دنيا آمده بود و يادم هست كه غضبان چه ذوقي مي‌كرد. همه‌مون تو شاديش شريك شديم و يزله كرديم ... غضبان به كل واحد بهره‌برداري شيريني داد؛ زبون و پاپيون...

 

چهارشنبه

تمام ديشب خواب ديدم... نه يكي نه دوتا... اولش خواب آن پنجشنبه نكبتي را ديدم. لحظه به لحظه‌اش مثل يك فيلم سياه و سفيد قديمي از جلو چشم‌هام گذشت... لحظه رفتنم تو دكه سيگارفروشي بعد بيرون آمدنم. توي خواب عقب عقب بيرون آمده بودم... عجيب بود كه توي خواب، بعد بيرون آمدنم از دكه هيچ اتفاقي نمي‌افتاد و من و غضبان شانه به شانه هم راه مي‌افتيم طرف خانه. سيگار به دست... هم قد و هيكل بوديم. غضبان يك كم چارشانه‌تر و توپرتر بود... بعد خودمان را روي تخت بيمارستان ديدم... تخت من و غضبان كنار هم بود. چند نفر سفيد‌پوش كنار تخت‌هامان ايستاده بودند. نه نايستاده بودند، خيمه زده بودند رو سرمان... دل و روده‌مان افتاده بوده بيرون. چقدر خون!

خواب‌هاي ديگري هم ديده بودم. هميشه خواب‌هام كه ته مي‌كشند، بيدار مي‌شوم. سال‌هاست كه اتاقم جداست. در را از داخل قفل مي‌كنم. نمي‌خواهم مزاحم خواب مدينه و بچه‌ها بشوم. قرص كه مي‌خورم خيلي پرت و پلا مي‌گويم. حالا ديگر قرص‌ها هم افاقه نمي‌كنند دكتر هر ماهه قرص‌هاي قوي‌تري مي‌نويسد برايم. عجيب است بيدارم و خواب مي‌بينم، كابوس مي‌بينم!

اول صبح، حكيمه خانم زنگ زد. بار دوم بود توي اين هفته زنگ مي‌زد. يعني چه كار داشت خدا؟ مي‌ترسيدم جوابش را بدهم. ياد خواب‌هاي ديشبم افتادم ...

مدينه گفت: «چرا گوشيتو جواب نمي‌دي مرد؟»

گوشي را برداشته بود و با كسي آن‌ور خط سلام و احوالپرسي كرد... حكيمه خانم بود... دلواپس، گوش‌هام را تيز كرده بودم و رفته بودم تو بحر حرف‌هاي مدينه و حكيمه خانم. توي صورت مدينه كه نگاه مي‌كردم اثري از نگراني بابت شنيدن خبر بد نمي‌ديدم... حرف‌شان كه تمام شد، گفت حكيمه خانم بود. گفتم مي‌دانم.

گفت: «پس چرا جواب نمي‌دادي؟»

گفتم: «دروغ چرا زن؟ مي‌ترسيدم. راستش او روز حال غضبان تعريفي نبود ...»

گفت: «حكيمه خانم مي‌گفت پاقدم تو خير بوده. غضبان حالش بهتر شده... تازه يك خبر خوش ديگه هم بم داد... گفت داوودشان زنگ زده كه داره با زن و بچه‌ش مي‌آد بشون سر بزنه.»

اينها را كه شنيدم اشك توي چشم‌هام جوشيد. رويم را برگرداندم كه مدينه اشكم را نبيند.

گفتم: «خدايا صدهزارمرتبه شكر!»

 

پنجشنبه

بفرماييد دكترجان. اين هم مشق شب يك هفته من. بي‌زحمت آن خودكار قرمزتان را ‌برداريد خط‌‌شان بزنيد و مرا راحت كنيد... عزت زياد دكترجان!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون