• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4709 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۳ مرداد

نگاهي به مجموعه داستانِ «رودخانه تمبي» اثرِ بهروز ناصري

زير پوست مرگ

داريوش احمدي

مجموعه داستانِ «رودخانه تمبي» سامان يافته هشت داستان كوتاه است كه اكثرِ آنها پيرامون مرگ نوشته شده‌اند. هر چند در اين داستان‌ها مرگ چهره‌هايي‌ گوناگون دارد و گاه ما آن را احساس نمي‌كنيم، اما در زير لايه داستان‌ها حضوري مستمر دارد. اولين داستان اين مجموعه با نامِ «سگ‌ها در مه» كه در عين حال، كوتاه‌ترين داستانِ مجموعه به شمار مي‌رود، ، داستاني است نمادين‌ ‌كه به ياري نشانه‌ها، تفسيرهايي‌ گوناگون را به ذهن متبادر مي‌كند. هما‌ن‌طور كه از اسم داستان بر مي‌آيد، سگ‌ها در مه، ماجرايي مبهم و مه‌آلود است. هر چند براي راوي شايد واضح و مبرهن باشد، اما براي ديگران؛ راننده و نگهبان و... و حتي مخاطب، مشخص نيست، چون ظاهرا اتفاقي نيفتاده است، به جز آنكه سگ‌ها با يورش به راوي، حادثه‌اي را احساس كرده‌اند. راوي، در نيمه‌ شبي مه‌آلود در يك ماشين عبوري‌ كه دارد او را به خانه‌اش واقع در شهركي مي‌برد، در گفت‌وگو با راننده از آدمكشي‌هاي روزهاي اخير چيزهايي مي‌شنود؛ از خون، از سگ‌هايي‌كه بو مي‌كشند؛ اما در پايان داستان مشخص مي‌شود كه شلوار خودش خوني است. اين خون مي‌تواند در جايي ريخته شده باشد و اكنون در شهرك محل زندگي راوي به غليان آمده باشد و حتي مي‌تواند مصداق بارزي باشد از يك ضرب‌المثل قديمي ‌كه: «خون هرگز نمي‌خوابد» و درنهايت غليان مي‌كند. هر چند در اين زمانه برخي از ضرب‌المثل‌ها ديگر كاربرد و جايگاه خود را از دست داده‌اند و حتي مي‌توانند ما را به اين يقين و باور برسانند كه مي‌توان خون را خواباند، بي‌آنكه انگار ريخته شده باشد.  در داستانِ «شكوفه‌هاي زرد»، باز هم داستان حول و حوش مرگ است؛ مرگي كه اخطار نمي‌شود و با اغماض در بين جاده‌ها ايستاده است و گويي سر به سر راوي مي‌گذارد. اين داستان، تداعي مرگ و خاطره است. هر چند موضوع اصلي تحت تاثير عوامل بيروني و ثانويه داستان كمرنگ مي‌شود اما در زير لايه داستان به عنوان يك تعليق قوي وجود دارد. زبان داستان در برخي قسمت‌ها شاعرانه است.  داستانِ «عبور از عرض جاده» از مرگي مفاجا سخن مي‌گويد. راوي در ابتداي داستان، جوري از مسافرِ جوان سخن مي‌گويد كه مشخص است در آخر داستان بايد بميرد و بدين‌ترتيب داستان تا اندازه‌اي رو مي‌شود. در اين داستان، مرگ در ماشيني عبوري كمين كرده است و در پياده شدن مسافري‌ كه بايد از مسيري ديگر به فرودگاه مي‌رفت، اخطار مي‌شود. اين تنها داستان اين مجموعه است كه در آن مرگ چهره‌اي غافلگير‌كننده دارد. جدا از داستانِ «پلنگ» كه داستاني‌ است كاروري و ما را با مرگ رو در رو نمي‌كند، بايد از يكي از بهترين داستان‌هاي اين مجموعه به نام «تلفن» نام ببرم.  داستانِ «تلفن» داستاني است بسزا. حديث نفسي است از يك مادر كه فرزندش را در جنگ از دست داده اما هنوز چشم به راهش مانده است و حتي در تاريكي گور هم دنبال او مي‌گردد. ما در اين داستان كه به صورت مكالمات تلفني شكل مي‌گيرد، از زبان پيرزن و گزاره‌ها و حرف‌هايي‌ كه با پسرش مي‌زند، كم‌كم با طرح و اكسيون داستان آشنا مي‌شويم. سراسر اين داستان مانند حفره‌اي است سوزان كه خواننده را به كام خود مي‌كشد. طرح داستان، بسيار ساده و كليشه‌اي است، درست مثل بسياري از داستان‌هاي جنگي چهل سال گذشته؛ اما آنچه اين داستان را قائم به ذات مي‌كند، صميميت زبان پيرزن و باور‌پذيري آن است. در داستان‌هاي جنگي هميشه يك طرف داستان آدم‌هاي چشم به‌راه، مثل پدر و مادر و بستگان حضور دارند. ما در اين داستان خشونت و بي‌رحمي جنگ را نمي‌بينيم، در عوض وجه عاطفي و رواني مادري را مي‌بينيم كه خشونت جنگ را در وجود خود پنهان كرده است. او فقط فرزند خود را نمادي از سربازها و قربانيان جنگ مي‌بيند. شايد بتوان گفت اين داستان به واسطه زبان بي‌نقص و صميمي‌اش از بقيه داستان‌هاي اين مجموعه بارزتر است، چون زبان و واگويه پيرزن كمتر دچار لغزش مي‌شود. مادر، همان است كه بايد باشد و نگراني و بي‌باوري‌اش هم نسبت به كشته شدن فرزندش همان. داستانِ «دسته گلي از كنار رودخانه تمبي»، داستاني است رمانتيك كه از زبان پيرمردي‌ كه زماني راننده شخصي انگليسي به نام «مك لاو» بوده است روايت مي‌شود. تمام اين داستان با گزاره‌هاي خبري و افعال امري كه از زبان پيرمرد بازگو مي‌شود، شكل مي‌گيرد. در اين داستان كه وجه رمانتيك آن بر دلالت‌هاي مفهومي آن، يعني تقابل سنت و مدرنيته غالب است، به عينيت مي‌توانيم از وراي حرف‌هاي پيرمرد، -كه مظاهر مدرنيته آن زمان را به رخ پسرش مي‌كشد- شهري ويران را ببينيم ‌كه زماني خاستگاه مدرنيسم بوده است؛ اما حديث نفس راوي بيشتر از نابودي شهري مي‌گويد ‌كه هنوز مظاهر مدرنيسم را بر پيشاني دارد. هر چند دور و كمرنگ، به صورت خاطراتي پراكنده، درست مثل عشقِ «ماريان»، دختر بيست ساله مك لاو. راوي از عشقِ اين دختر انگليسي مي‌گويد كه در زمان‌هاي دور، راننده پدرش، مك لاو بوده و در سال 1973 در رودخانه تمبي مسجدسليمان غرق شده است. با آنكه هيچ كدام از كاراكترهاي مرده يا زنده اين داستان، در داستان حضور ندارند، اما ما مي‌توانيم تصوير آنها را از وراي توصيفات نيم‌بند يا جسته گريخته راوي به عيان ببينيم و با حسرت از يك دوران رفته و پرغرور ياد كنيم. ما مي‌توانيم شلال بلند موهاي ماريان را ببينيم‌كه مثل غزال در زمين تنيس به اين‌سو و آن‌سو مي‌پريد؛ يا حتي‌ گشاده‌دستي جنتلمن‌مآبانه مك لاو، پدرِ ماريان را كه با راوي انگليسي حرف مي‌زد و به او محبت مي‌كرد. ما مي‌توانيم فرومايگي و لئيم بودن شخصي به نامِ «صفي» را ببينيم كه آدمي سرسپرده و جاسوس‌صفت بود. يكي از وجوه پررنگ و دلنشين اين داستان، برمي‌گردد به صحنه‌اي ‌كه پيرمرد از پسرش مي‌خواهد برايش سيگاري روشن‌ كند و عصايش ‌را به دستش بدهد. از او مي‌خواهد كه برايش گل‌هاي سرخ و شقايق را پيدا كند تا روي مزار ماريان بگذارد، اما چون گلِ سرخي پيدا نمي‌كند، دسته گلي زرد روي مزار ماريان مي‌نهد. داستانِ دسته گلي از كنار رودخانه تمبي، داستاني است كه از طرحي بسيار ساده برخوردار است اما آنچه آن را قائم به ذات مي‌كند، صميميت زبان و كاركرد نشانه‌هاست كه از آن داستاني ماندگار مي‌سازد. داستانِ «شكار گراز» تداخل داستان در داستان است كه راوي سعي مي‌كند هر دو را به موازات هم پيش ببرد. داستانِ اصلي همان‌طور كه از اسمش پيداست، در ارتباط با شكار كردن گراز براي چيني‌هاست و داستان دوم كه يك حادثه ضمني است، در ارتباط با يك جوشكار است كه بنا بر شواهد و قرائن راوي، انساني خائن و سرسپرده به حساب مي‌آيد و در بين راه با وانت نيسانش از جاده خارج شده و در حال احتضار است. داستانِ دوم كه يك حادثه ضمني است براي خودِ راوي، دلالت معنايي دارد، اما نمي‌تواند داستان اول را تحت‌الشعاع قرار دهد و به نظر مي‌رسد كه هر كدام از داستان‌ها به راه خود مي‌روند. تنها وجه مشترك آنها در اين است كه هر دو پيرامون مرگ هستند. راوي بر آن است كه از اين داستان، يك داستان سياسي بسازد، اما نشانه‌ها و سرنخ‌هايي ‌كه ارايه مي‌دهد، خشم و نفرت خواننده را برنمي‌انگيزد. با اين حال هر كدام از اين دو داستان اگر به‌طور مستقل نوشته مي‌شد، تاثير‌پذيري بيشتري را نشان مي‌دادند، چون راوي فرصت پيدا مي‌كرد كه شخصيت جوشكار را كاملا واكاوي كند و حتي روابط چيني‌ها با آن صيادان و دلالان را. داستان «پاي لب گور» داستاني است ترسناك با تمهيداتي گروتسكي و سوررئال كه كمتر در داستان‌نويسي ما ديده شده است. مردي به خاكسپاري پاي قطع شده خودش مي‌رود. داستان، كابوسي است كه در واقعيت شكل مي‌گيرد: انساني مرگ خودش را عملا نظاره مي‌كند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون