• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4723 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳۰ مرداد

داستانك‌هايي از زبان يك مادربزرگ

قصه‌هاي مامه زهرا

لهراسب زنگنه

چهارحوش خانه

يادمه… جوونكي بود حسين نام زيرك و چست و چابك بود. توي طويله كارمي‌كرد. اسب و چارپاهاي ما را مهتري مي‌كرد. خان هم او را دوست داشت: خدابيامرزه رفتگان شما را. حسين هم خداييش. غير از كار ضبط و ربط احشام ... براي خان و من پادويي هم مي‌كرد.

طيبه دختررعنايي بود. حدود پانزده ساله مي‌زد. نديمه من بود و در اتاق ما آمد و رفت. داشت. تميز و دست و پادار. صداي نازك و دلنشيني هم داشت. وقتي دلش مي‌گرفت مي‌ز‌دزير آواز

حسين جوونه

گل مهترونه

هنوز ندونه

[]

حسين جوونه

ولي زبون‌بسته هيچ‌ وقت. حسين را نمي‌ديد. منزل ما چهارحوش حياط داشت. حوش اولي جاي طويله چارپايان بود. حوش دومي. هم كمي دورتر از طويله بودند تا پله مي‌خورد بالا كه دايه و شوهرش بودند و درخدمت خان.

خان اتاقي بهشون داده بود. دايه كرمانشاهي بود و مردش اهل خراسان. مشدي محمد كه هروقت كارش با منقل و وافور تمام مي‌شد سرحال و شنگول مي‌پريد بالاي ديوار كوتاه انتهاي حياط و در روزهاي بلواي ملي‌چي‌ها وچپي‌ها داد و هوار و ناسزا مي‌كشيد به آنها. بعد زيرچشمي نگاهي مي‌كرد به من تا رضايت مرا بگيرد.

حوش سومي و چهارمي هم كه ازهمه دلبازترووسيع تربود

اندروني بود كه چندپله مي‌خورد به بالا و وارد حياط آن مي‌شديم. رسم اندروني‌ها وحريم قلعه‌ها و خانه باغ‌ها از قديم خط‌كشي بود وهر كس حد وحريم خودش را مي‌دونست. توي رفتا ر همه اهل خانه هم اين قاعده برقرار بود.

اگر كسي با حسين كارداشت، بايد سراغ او را از طويله مي‌گرفت. طيبه هم كه نديمه من بود و دم دست خان. هر وقت هم كه مشدي محمد صدايش مي‌كرد، مي‌رفت كمك مشدي محمد براي آبگيري.

مشدي محمد يادش بخير، موقع تلمبه زدن براي آب خستگي نمي‌شناخت. طوري كه اندازه پنج تا اسب زور داشت اما درغروب‌ها كه طيبه مشغول آبپاشي حياط بالايي بود، مي‌زد زير آواز براي حسين جوونه.

حسين جوونه

گل مهترونه

...

صداي آوازطيبه در اين لحظه‌ها سكوت قلعه را مي‌شكست.

قصه كه تمام شد با خود فكر كردم در آن روزگار سخت، تنها صداي سخن عشق بود كه ازلاي در سنگ و گچ حصارها رد مي‌شد و به آن سوي ديوار مي‌رفت.

 

خواستگاري

هنوز بچه‌سال بودم. سرد و گرم دنيا را نمي‌فهميدم. شب‌ها پشت‌بام مي‌خوابيديم. پيش از غروب از پله‌ها بالا مي‌دويديم. با دخترها بالا را آبپاشي مي‌كرديم. تا قدري خنك شود.

پشه بندهاراهم مي‌بستيم. شب‌ها از حالا خنك‌‎تر و باصفاتر بود. آسمان سياه‌تر و پاكيزه بود و ستاره‌ها روشن ونزديك بودند. انگار بالاي درخت كهنسال كنارنشسته بودند كه برگ‌ها و شاخه‌هايش روي پشت بام پا كشيده بودند. توي محله مسجد پشت‌بام خواب بوديم كه آقاجان پسر ميرزا حيدر در زد. آدم خوش‌قلبي بود. مي‌گفتن شرابخواره است. نمي‌دانستيم هست يا نه اما آزارش به كسي نرسيده بود. صدا از پايين مي‌آمد و توي راه‌پله مي‌پيچيد. به درستي دستگيرم نشد چه مي‌گفتند. فقط داشت باننه‌ام صحبت مي‌كرد. آن‌وقت‌ها من هم چيزهايي به گوشم خورده بود. ازاين طرف وآن طرف كه قراره كسي مهم به خواستگاري‌ام‌ بيايد. براي همين حسابي گوش تيزكرده بودم. باخنده فرداي آن شب قصه پهن شد. مادرم مخالفت كرد. من اجازه نمي‌دهم ... مگه چند سالشه؟

همسايه‌اي داشتيم خراط نام كه دخترش كوكب همبازي‌ام بود. زيبا و طناز با دو چشم درشت سياه اما كريم خان قبول نكرد. گفت اينا روستايي‌اند كسي آنها را نمي‌شناسد. آدم سرشناسي ندارند. ما پي دختري هستيم كه ازخانواده اسم‌دار باشد. جواد پسر ملاغلام دكاندار سرشناسي بود كه به اتاق خان آمد و رفت داشت. گفته بود مادرم به بهانه لباس مي‌آيددختررا ببيند اما خانواده ما قبول نكردند تا اينكه يك روز دايي آقامحسن آمد و با مادرم صحبت كرد و قول مرا گرفت. دايي آقامحسن. شوهرخواهربزرگ‌ترم و مردي قابل ومحترم بود.

كوكب دخترسياه چشم زيبا هم در همان سال‌هاي آبله و سرخك در شب سيزده روزه، دو برادرش مردند. همان دختر طنازي كه خان قبولش نكرده بود عقدش كند. او عاقبت همين پارسالي توي هشتادوپنج سالگي فوت كرد. بيچاره كوكب. هنوز تنها بود .

 

دبستان خانم فرخ

مادرم مي‌گفت استادمان مش گلابتون بود. مي‌رفتيم درس قرآن مي‌خوانديم و كاردستي ياد مي‌گرفتيم. به اونجا مي‌گفتند دكان. عرق‌چين‌بافي بود. قصه‌خواني بود و گيوه بافتن. لاستيك مي‌خريديم براي كف گيوه وعرق‌چين‌ها را هم مي‌فروختيم. پولش را مي‌داديم استاد گلابتون. بعدها وقتي ديسون آمد، مثل دبستان بود. گلابتون خيلي ناراحت شد و مي‌گفت براي ديسون بايد لباس كوتاه بپوشين وموهاتون را چتري بزنين. تازه پول هم بايد بدين. خانم فرخ كه آمد با خودش اولين دبستان را هم آورد توي شهر. خانم شيك و باشخصيتي بود. گلابتون و دكان‌ها با ديسون و دبستان مخالف بودند چون كاسبي آنها را تعطيل‌مي‌كرد. ديسون‌ها دكان‌ها را برچيدند. ديسون‌ها و دبستان خانم فرخ براي دخترها تازگي داشت.

لباس فرم دوخته شد و مدل موها عوض شد. زمانه هم داشت تغيير مي‌كرد. موهاي دخترها را چتري مي‌زدند. يك روز خانم فرخ مي‌خواست بيايد ما را ببرد ديسون. من مي‌ترسيدم كه موهايم را چتري بزنند. ننه‌ام دويد آمد پيش گلابتون و با داد و بيداد گفت: پل بريده... دخترها رو ببر توي صله پشت حبانه‌ها پنهون كن ... خانم فرخ اونها رو نبينه. وگرنه مي‌برد تحويل ديسون مي‌دهد.

من بعد ازآن اجازه نداشتم كه به ديسون‌هاي خانم فرخ بروم. دليلش را نمي‌دانستم. فقط مي‌دانم خانم فرخ هم خانم موجه و باشخصيتي بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون