• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4750 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲ مهر

«تو مي‌توني!»

سيد حسن اسلامي‌اردكاني

جمعه تصميم گرفتم حالا كه موقتا از كوهنوردي محرومم، كمي دوچرخه‌سواري كنم. برنامه‌ام 50 دقيقه كامل ركاب زدن بود. نزديك ظهر آرام شروع كردم به پا زدن. كمي كه گذشت گرم شدم و عرق به تنم نشست. در حال حركت بودم كه فكر كردم از جنبه تاملي چه تفاوت‌هاي ظريفي بين دوچرخه‌سواري با دويدن يا كوهنوردي وجود دارد. در كوهنوردي يا دويدن تمركز بيشتري بر خودمان داريم و فرصت تامل بيشتري پيدا مي‌كنيم، اما در دوچرخه‌سواري كمتر امكان اين كار وجود دارد. بخشي از توجه ما معطوف به بيرون است و اينكه مبادا به رهگذري آسيب بزنيم يا در مواجهه با دست‌اندازي زمين بخوريم. از آن بالاتر صداي خودروهايي كه با سرعت از كنارم مي‌گذشتند هم مانع تمركز مي‌شد و هم گاه هشداري بود به خطرناك بودن موقعيتم. در عين حال، لذت دوچرخه‌سواري از جنسي ديگر بود و عضلات متفاوتي از بدنم درگير مي‌شد. هر چه سرعت مي‌گرفتم، باد خنك‌تري تجربه مي‌كردم كه از پوستم مي‌گذشت و در بدنم جاري مي‌شد. اين لذت تا 20 دقيقه نخست ادامه داشت. اما به تدريج خستگي در پاها پديدار شد و من بيشتر ساعتم را چك مي‌كردم تا ببينم كي اين 50 دقيقه تمام مي‌شود. هر چه خسته‌تر مي‌شدم، زمان هم كندتر مي‌گذشت. پاهايم كرخت شده بود. با اين حال گذشت و من به پايان برنامه‌ام نزديك مي‌شدم.
به آخرين سربالايي رسيدم كه يكي، دو بار تجربه تلخي از آن داشتم. با اين همه، فكر كردم كه اگر چشمم از اين سربالايي بترسد و منصرف شوم، ديگر نمي‌توانم اين مسير را در آينده بالا بروم. در نتيجه شروع كردم به ركاب زدن و بالا رفتن. داشتم به آخر سربالايي مي‌رسيدم كه واقعا خسته و درمانده شدم، ديگر پاهايم به اختيارم نبود و من درجا ركاب مي‌زدم. در حال پا زدن به اين فكر مي‌كردم كه يك كوچه فرعي پيدا كنم و مسيرم را عوض كنم كه ناگهان كسي گفت: «تو مي‌توني!» برگشتم و ديدم آن سوي خيابان دو پسر بچه در حال بازي با يك دوچرخه هستند. يكي از آنها در حالي كه به طرفم دستش را تكان مي‌داد و مي‌خنديد اين را گفته بود. چنان خنده‌ام گرفت كه كل دردم را فراموش كردم. اين جمله طنزمانند حالتي رهايي‌بخش داشت. يك لحظه از درد بدنم غافل شدم و حس كردم كه جرياني از نيرو در بدنم جاري شد. با آنكه هيچ چيز عوض نشده بود، توانستم سربالايي را طي كنم و نفس‌نفس‌زنان به آن بالا برسم. يك لحظه ياد آگوستين افتادم كه در پي نشانه‌اي مي‌گشت و ناگهان ديد كه چند پسر بچه دارند بازي مي‌كنند و يكي از آنها داد زد: «بردار و بخوان!» آن نشانه‌اي بود نيازمند تفسير. اما پيام اين پسر برايم روشن بود: «تو مي‌تواني!» 
گاه يك جمله خواسته يا ناخواسته مايه حركت مي‌شود و ما را از تنگنا نجات مي‌دهد. حتي اگر اين جمله از دهان يك پسربچه و از سر شوخي بيرون بيايد. هر چند اين جمله حالت كليشه‌اي دارد و برگردان «يو كن دو ايت» 
(You can do it!) است، اما در آن لحظه، با منحرف كردن ذهنم از دردي كه مي‌كشيدم، بي‌اغراق نقش كاتاليزور را داشت و توان نهفته مرا آزاد كرد يا آبرويم را به چالش كشيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون