روز نود و پنجم
شرمين نادري
باران كه سنگين ميبارد، خيابانها را كه آب ميگيرد و گربهها كه خيس خيس ميدوند تا جايي زير ماشينها از باران نجات پيدا كنند، من چترم را برميدارم و به كوچه ميزنم. دوست دارم به صداي باران روي چتر گوش كنم و به صداي پرندهها كه در شلوغي شهر بال ميتكانند و صداي دويدن آن چند عابري كه توي باران تند پيادهروي ميكنند. دوست دارم توي صف خلوت نانوايي بايستم يا چه ميدانم صف شلوغ اتوبوس و مردم را نگاه كنم و براي خودم قصه بسازم، اما از آخرين باري كه اصلا توي صفي ايستادهام خيلي ميگذرد، خيلي وقت است كه راهها را همه پياده گز ميكنم يا گوشه خانه مينشينم و كار ميكنم و خيره ميمانم به پنجره كه بگذرد اين روزها. همين هم هست كه از كنار آن ايستگاه اتوبوس قديمي كه روزهاي دانشجويي ما را به ميدان وليعصر ميرساند ميگذرم، از كنار آن درگاهي كه وقت برف و باران با دانشجوهاي ديگر از همه دانشگاهها زير سايهاش صف ميكشيديم ميگذرم و خودم را ميرسانم به آن دكه روزنامهفروشي آشنا كه مجله و روزنامه و كيك و خوشمزههاي ديگر براي راه طولاني رسيدن به خانه داشت و به جوانترها سيگار نميفروخت و وقت باران به رانندههاي اتوبوسمان تشر ميزد كه نزديك دكهاش ترمز نگيرند. توي دكه اما مرد ديگري ايستاده و به من يك شيشه آب ميدهد و يك مجله و بعد ميگويد سرد نيست؟ ميگويم نه نيست و ميگويم باران گرمي است و من را ياد بهار مياندازد كه مرد ميخندد و ميگويد خيلي وقت است زير پاييز گيركردهايم.پيش خودم خيال ميكنم از آن پاييز تا اين پاييز چقدر گذشته به ما كه همه خيال ميكنيم سالهاست همين بوده و ديگر به كل از هم ميترسيم و جرات نداريم كنار هم شانهبهشانه سوار اتوبوس شويم يا اگر هم مجبوريم و سوار ميشويم با هر سرفه و خندهاي از جا ميپريم و دلمان غش ميرود. اما پاييزهاي طولاني و غريب تهران تمام ميشوند روزي. اين را به خودم ميگويم و ميزنم به باران و بعد اتوبوس ميرسد و ترمزي ميكند و نيمي از دكه با آب جمع شده توي خيابان شسته ميشود و ميشنوم مرد توي دكه چيزي ميگويد و من عين همان سالهاي پيش چترم را بالاي سرم ميگيرم كه دوباره جايي بايستم و مردم را نگاه كنم.