• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4806 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۳ آذر

عقدكنان

اميد توشه

مادرم هم آمد توي بالكن. از دختر خاله‌ام پرسيد: «چي شده؟» اشك‌هايم گند زده بود به آن همه تلاش آرايشگر. گفتم: «نمي‌خوام. بهم  بزنيد.»
مادرم چنگ ‌ريزي به صورتش كشيد و با صداي زير گفت: «تو رو خدا آبروريزي نكن. فكر بابات باش.» سال‌ها بود مادرم اينقدر به خودش نرسيده بود. چادر صورتي گل‌گلي‌اش را مرتب كرد. به دختر خاله‌ام نهيب زد: «بيارش تو. عاقد اومده.»
محكم گفتم: «نميام.»
برگشت و توي صورتم نگاه كرد: «تو غلط كردي. از كي اينقدر وقيح شدي؟»
دوباره همان حرف‌ها را تكرار كردم كه چرا دوستش ندارم و نمي‌خواهم زنش بشوم. مادرم رفت سمت مردانه. همان چيزي كه از آن مي‌ترسيدم. پدرم آمد توي بالكن. مادرم هم پشتش ايستاد. بدون آنكه توي صورتم نگاه كند تسبيحش را درآورد و چند دانه انداخت: «مادرت چي ميگه؟»
«آقا جون به خدا دوستش ندارم. من نمي‌خوام ازدواج كنم.»
دستش را كشيد توي ريشش. بعد به آرامي پرسيد: «الان چه عيبي مي‌خواي روي جوون مردم بذاري؟»
از همه‌چيزش بدم مي‌آمد. از پولش، مدركش، كارش، اعتبارش و حتي از آن كت و شوارهاي بد رنگش. از هيكلش و صدايش. از همه‌چيزش متنفر بودم.
پدرم همچنان منتظر بود. گفتم: «به خدا اگه زورم كنيد يا بعدش خودم رو مي‌كشم يا جدا ميشم.»
پدرم تسبيحش را گذاشت توي جيب كتش: «بعدا هر غلطي خواستي بكن، الان نمي‌ذارم آبروي منو ببري.» بعد به مادرم اشاره كرد كه بياورش داخل.
داشتم مي‌رفتم سمت صندلي سفيد خالي كنار داماد، ياد گوسفندي افتادم كه نيم ساعت پيش دم در سر بريدند. من هم بره‌اي بودم كه قرار بود به مسلخ برود. روي صندلي نشستم. گفتند عاقد مي‌آيد داخل. چادر سفيدم را كشيدم روي صورتم. با صدايي كه تلاش مي‌كردم نلرزد، گفتم: «من شما رو خوشبخت نمي‌كنم. راضي به اين وصلت نيستم.»
از زير توري چادر ديدم كه لبخند مي‌زند. سرش را انداخت پايين و گفت: «ان‌شاءالله درست ميشه.» چقدر از اين مرد بدم مي‌آمد. بعد خواستگاري تنها يك بار ديگر ديدمش. مودبانه و با احترام گفتم كه نمي‌خواهم با او ازدواج كنم. گفتم هزاران دختر هستند كه آرزو مي‌كنند زن او باشند. آشفته رفت پيش مادرش و برگشت و چيزي نگفت. خواهرش گفته بود: «اينها ناز دخترونه است. جدي نگير.»
ناگهان عاقد شروع كرد: «دوشيزه مكرمه...» زير چادر ريز اشك مي‌ريختم. داشت براي سوم تكرار مي‌كرد كه مادرم كنار گوشم گفت: «به آبروي بابات فكر كن.»
عاقد براي بار سوم پرسيد: «آيا به بنده وكالت مي‌دهيد؟»
سكوت محض بود. احساس مي‌كردم تمام اين جمعيت دست‌شان را روي گلويم فشار مي‌دهند. عاقد دوباره پرسيد: «بنده وكيلم؟»
بغضم تركيد و هق‌هق‌زنان گفتم: «بله»
داماد دستمال كاغذي را جلويم گرفت و گفت: «مباركه». 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون