تجربه يك سال مواجهه با كرونا از عمق بخش
تبهاي خونريزي دهنده ويروسي
نه گفتني بود و نه قابل وصف
گروه اجتماعي | جوان است؛ آنقدر جوان كه هنوز با خيال راحت بگويد كه «درس گرفتم و بزرگتر شدم.» از دل بخش آربوويروسها و تبهاي خونريزيدهنده ويروسي انستيتو پاستور ايران، صداي «مهسا توكلي» كارشناس آزمايشگاه مرجع كشوري است كه از تجربه يكساله مواجهه با عجايب، خوشيها و غصههاي پردرد ويروس كرونا ميگويد، از خوشيها و ترسها، از حمايت خانواده و از همكاراني كه خستگي ديگر همكاران را به جان ميخريدند و بدون چشمداشت براي شكست كرونا تلاش ميكردند.
روزهاي نخست چگونه گذشت؟
چند وقتي ميشد كه مهسا توكلي طرح خود را در انيستيتو گذرانده بود، در آنجا كار كرده و بعد خارج شده بود.كرونا كه آمد، تلفن زنگ خورد و پشت آن، دكتر مصطفي صالحيوزيري از بخش آربوويروسها و تبهاي خونريزيدهنده ويروسي بود. از آن روز تا حالا يك سال ميگذرد، يك سال مواجهه مستقيم با ويروس كرونا چگونه گذشت؟ «جايي در ميان ترس و اشتياق، روزهاي نخست ترس بود اما كمكم، سال كه نو شد، بيماري كه بيشتر و بيشتر شد، اشتياق در برابر ترس كمي رنگ باخت.» حالا چطور؟ «عادت كردهايم.»
واكنش خانواده چه بود؟
«ترس.» در نخستين روزهاي شيوع كرونا هر آنچه منتسب به كرونا بود، تازگي داشت و ترس. حضور روزانه در آزمايشگاه به اين سادگي براي خانوادهها عادي نميشد، اما با جاافتادن پروتكلها، خيالها كمكم كمي آسودهتر شدند. زمان كه گذشت و همكاران آلوده نشدند بر اين آسودگي خيال هم افزوده شد.
حس و حال بعد از بازگشت روزانه از آزمايشگاه؟ ترس؟ نگراني؟ خستگي؟ نااميدي؟
«من و همكارانم ساعتهاي زيادي را در انيستيتو پاستور ايران كار ميكرديم اما چندان خبري از احساس خستگي نبود، ميدانستيم كه چشم اميد مردم به ماست، ما بدون چشمداشتي كار ميكرديم، حس ما، حس خوب اما غيرقابل توصيفي بود.»
همراهي خانواده، حمايت تمامقد و دلگرميهاي آنها بود كه بيش از هرچيزي شعلههاي اشتياق و اميد را در دل مهسا توكلي و همكارانش زنده نگه ميداشت. محيط دوستانه و صميمانهاي بود، چارهاي جز شادي و نوشداروي اميد نبود:«همه از صميم قلب كار ميكردند كه كرونا را شكست بدهند.»
يادگار روزهاي كرونا
همدلي همكاران و همكاري دوستان يادگار روزهاي كروناست، نه يكبار و به استثنا بلكه هرروز و هرباره.«اگر خسته ميشديم، همكاران كار ما را به عهده ميگرفتند، پشت و همراه و همدل ما بودند، من آموختم و بزرگتر شدم، آموختم كه از خودم بگذرم.» گذشتن از خود، نه شعار بود و نه كلمهاي زينتبخش اما بيمفهوم،گذشتن از خود بزرگترين يادگار و دستاورد روزهاي مبهم كرونا بود. اين تجربه از آن دست تجربههايي است كه جز در مواقع بحران به دست نميآيد، آن زماني كه همه اعضاي يك پيكر ميشوند و براي يك هدف، بردباري به خرج ميدهند، فداكاري ميكنند و صبوري پيشه ميورزند.كرونا هرچه را هم كه گرفت، هر سياهي را كه سر انسانها آوار كرد، از دل سياهي اين تجربه را هم به يادگار گذاشت.