مروري بر فيلم «پدر»
واگويههاي ذهني يك پدر...
آريو راقب كياني
قدر مسلم اهالي تئاتر شناخت خيلي بهتر و بيشتري از فلوريان زلر دارند تا مخاطبان سينما. از اين نويسنده فرانسوي نمايشهاي متعددي چاپ شده و روي صحنه رفته است. نمايشنامههاي سهگانه پدر، مادر و پسر بخشي از مجموعه درامهاي او محسوب ميشوند كه زلر در اين تريلوژي بحرانهاي خانوادگي مربوط به هر يك از اين اعضا را به رشته قلم درآورده است. تم تنهايي و احساس انزواي تراژيكگونه و تلاش براي نجات از وضعيت فعلي وجه مشترك تمامي آثار ذكر شده هستند. فلوريان زلز نشان داده است كه به خوبي ابعاد روانشناسانه كاراكترهاي رنجورش را ميشناسد و متبحرانه ميتواند آن را به مخاطبان خود عرضه دارد. اگر در نمايشنامه «پسر» دلزدگي و ناسازگاري كاراكتر «نيكلا» نهاد او را فاش ميكند و در نمايشنامه «مادر» ابتلا به سندرم «آشيانه خالي» اين شخصيت را دستخوش تغيير در احوالات ميكند، در نمايشنامه «پدر» بيماري فراموشي و آلزايمر است كه ذهن كاراكتر «آنتوني» را به بازي گرفته است. البته نميتوان تاثير ديدگاه عقده الكترا و عقده اديپ كه در جهتدهي ذهني زلر در نگارش نمايشنامههاي «پدر» و «مادر» موثر بودهاند را ناديده گرفت! «زلر» نشان داد كه علاو بر تخصص در نوشتن نمايشنامههاي روانشناسانه به خوبي ميتواند از عهده كارگرداني فيلمي كه از يكي نمايشنامههايش اقتباس شده، برآيد. فيلم «پدر» اولين ساخته زلر وفاداري خود را به نمايشنامه حفظ كرده و البته كه در درآوردن فضاي تئاتري اين درام به يك فيلمنامه منسجم موفق عمل كرده است. مخاطب در فيلم پدر نيز با همان فضاي پيچيده ذهني و لابرينتگونه «زلر» مواجه ميشود كه پيشتر در نمايشنامههايش سراغ داشته است. روايتسرايي داستان در «پدر» به دليل فرمول هميشگي مولف به صورت تلفيق دنياي ذهني و عيني براي كاراكتري است كه به آلزايمر دچار شده و وقتي تماشاگر از زاويه ديد او به جريانات حادث شده، مينگرد دچار ابهام ميشود و در درك شكست زماني و تكرار صحنهها براي پدر نيز نياز به عدم فراموشي موقعيت آدمها در سكانس قبلي را دارد! بدون شك بيماري آلزايمر مولفه مناسبي براي فيلمساز بوده تا آن را مستمسك دنياي فيلم خود قرار دهد تا كار را بيش از پيش براي مخاطب در راستاي تفكيك دنياي ذهني و انتزاعي سخت كند.
پدر(با بازي درخشان آنتوني هاپكينز) كاراكتري است كه در ابتداي مواجه با او به نظر ميرسد كه دنياي بيروني بسيار سادهاي دارد. در ظاهر امر او در خانهاي زندگي ميكند كه داراي راهرويي طولاني و دراز با درهاي متعدد اتاقهاست ولي به مرور مخاطب متوجه اشكالي در دنياي بيروني او ميشود. قابهاي تراز شده در اين فيلم علاوه بر ايجاد تراز و تشديد تقارن به برجستهسازي موقعيتها نيز كمك كرده است. به مرور واگويههاي ذهني و دروني پدر در پشت اين درهاي بسته شده و لوكيشن داخلي به سمت گرهافكني قصه فيلم پيش ميرود. هر قدر كه گذر زمان براي پدر به صورت خطي پيش نميرود، حضور در مكان براي او به صورت كاملا مشخص شده تعريف شده است و فيلم خط بطلاني بر وجود فيزيكي در مكان فعلي به واسطه حضور ذهني در مكان مطلوب ميكشد و اين ذهن سوژهپرداز «پدر» است كه بين حضور و غياب خودش در دو مكان فيلم يعني منزل شخصي و آسايشگاه وحدت ميبخشد و در نهايت يكي از اين دو را برميگزيند. از طرفي ديگر هر چقدر كه سپري شدن موقعيتها در فيلم براي مخاطب به صورت گذشت لحظات آني و مقطعي است براي پدر ثابت و ايستا جلوه ميكند. گم شدن ساعت او نشان از اين دارد كه زوال عقل قدرت تشخيص زمان را از او ربوده است بنابراين چارهاي جز اتهامزني دزدي به پرستار شخصياش را ندارد. بنابراين ميتوان گفت كه مقوله وحدت زمان و مكان به صورت معمايي مطرح ميشود كه هم هست و هم نيست. موتور متحركه همزماني و هممكاني اتفاقات براي پدر آنچنان پيش ميرود كه غيرقابل تمايز جلوه ميكند و مخاطب همچون او نميتواند آنه، دختر بزرگسالش(با بازي اوليوا كولمن) را تشخيص دهد و اين دروغين شدن كاراكترها و جابهجاييشان همانگونه كه براي پدر پيش ميرود، مخاطب را به موازاتش با خود ميكشاند. اينكه دختر بزرگ(آنه) پدر مجرد است يا طلاق گرفته، يا قصد سفر به پاريس را دارد يا ايتاليا، ترديدي است فلسفي كه مخاطب را به عارضه پدر دچار ميكند. هر چند كه در ابتداي فيلم پدر با جا گذاشتن كيسه پلاستيك خريد در جيب خود، الماني از بيماري فراموشي(جابهجا گذاشتن اجسام) را گوشزد ميكند اما بازي كمنظير آنتوني هاپكينز باعث ميشود كه مخاطب تا انتهاي فيلم انديشههاي او را باور داشته باشد. سياليت موسيقي اپرا در فيلم كه نوايش با هدفوني به گوش پدر رسانيده ميشود نيز ميخواهد رنگ و جلاي ديگري به هذيانها و توهمات ذهني او بدهد. تكرار پخش اين اپرا زماني ايهامآميز ميشود كه كارگردان تاكيد دارد مخاطب نيز در ذهن آلزايمر گرفته پدر زيست ميكند و با توقف موسيقي به بيرون پرتاب ميشود.
همگونسازي خانه و آسايشگاه براي پدر به شبيهسازي آدمها نيز ميانجامد. او دختر خود، لوسي را كه در سانحه تصادف جان داده است در قامت پرستار ميبيند بنابراين تنها چيزي كه قويا نميخواهد فراموش كند و تصوير او را بسط ميدهد، لوسي است. هر چند كه جابهجايي شخصيتهايي چون «پال» و «مرد پرستار» براي او حائز اهميت نيست و سعي ميكند در دام بازي ابتلايي خود نيفتاد. پس افراد و چيزهايي كه پدر ميبيند، روحهايي هستند كه به فراخور تغييرات رفتاري پدر جسمانيت پيدا ميكنند و البته كه با عقل جور درنميآيد! فيلم پايانبندي خود را در فضاي غمزده آسايشگاه بسيار شاعرانه و احساسي ميبندد. آنجا كه پدر خود را درختي ميبيند كه به مرحله برگريزان خود رسيده است و در عين حال تبديل به پسربچهاي ميشود كه به دنبال آغوش مادر ميگردد و تشنه آن است! مخاطب ديگر ميداند كه نبايد به ذهن پدر در زمان اختلالات حافظهاش نفوذ كند ديگر او را به حال خود رها ميكند. در نتيجه پدر بايد به تنهايي روز ديگري را ببيند و به شب برساند كه حتي شوخيهاي او با عمر كردن طولانياش نسبت به دختر و سرخوشيهاي رقصندگياش براي پرستار ديگر جدي نيست و بايد بپذيرد زندگي او نه در منزل شخصياش كه در آسايشگاه مقدر شده است. او بايد مجددا و از نو تكههاي اين پازل نامتجانس را كنار هم بچيند تا واقعيت را براي خودش يا بزدايد يا بنماياند؛ اينكه دخترش كيست و كجاست؟ قهوه دوست دارد يا چي؟ چه حرفي از زبان پرستارها واقعي هست و چه حرفي نيست؟ «پدر» اين بار در همه رفت و برگشتهاي ذهني و يغماي حافظهاي فروپاشي شدهاش كاملا گوشهگير و بيپناه شده است! حسن فيلم پدر را ميتوان در رويكرد او به مساله سرنوشت انسان ديد و اينكه چيستي پير شدن را به شكلي بيتكلف همچون «موي دماغ شدن» براي بقيه افراد ميانگارد كه بايد از آنها سيلي بخورد!