مگر رنج سرما بر او بس نبود
شنيدم كه طغرل، شبي در خزان/ گذر كرد بر هندوي پاسبان؛ سرد بود و پادشاه خودش را در «قبا پوستينش» پيچانده بود، اما هندو با يك تا پيرهن با خود و سپر و نيزه، ايستاده بود به نقيبي طفلك. شاه هم دلش از سنگ كه نيست؛ رحمت آمد بر حال نگهبانش، براي همين گفت «دمي منتظر باش بر طرف بام/ كه بيرون فرستم [قبا پوستينم را] به دست غلام.» رفت داخل كاخ و مطابق قاعده، مهمي برايش پيش آمد و سرما و بام و هندوي يكلاقبا و وعده قباي پشمين را بالكل از ياد برد... مهمي هم كه البته پيش آمد، عليالظاهر «و شاقي پري چهره» بوده كه طبع بلند طغرل بدو مايل بود و به قول سعدي ما «تماشاي تركش چنان خوش فتاد/ كه هندوي مسكين برفتش ز ياد.»
دردسرتان ندهم؛ آن شب سرما هندو را از پا درآورد و صبح، ديگر نگهبانان مردهاش را بر بام قصر يافتند. شاه خجل شد، لابد عذاب وجدان هم گرفت؛ هيچ شب نميمرد، چه شد كه ديشب مرد؟ مگر سرما چقدر بيداد كرد كه طاقت نياورد. يكي آنجا بود و گفت: «سرما نكشتش كه انتظارش كشت طفلك را. مگر رنج سرما بر او بس نبود/ كه جور سپهر انتظارش فزود... و بالاخره اينكه «تو را شب به عيش و طرب ميرود/ چه داني كه بر ما چه شب ميرود؟»
يكي مثل ناصر ملكمطيعي سي و شش سال است كه دست از سينما و بازيگري شسته و به زندگي خودش مشغول شده. نه اميدي به بازي داشته نه اميدي به كارگرداني و نه... اما يكباره يكي آمده قول مساعد به او داده كه ميتواني در فيلم فلان و بهمان بازي كني و در اين سرماي سخت قباي پشمين بپوشي.
خبرش را هم علني كردند و عكس و تفصيلاتش را هم در رسانهها منتشر ساختند. براي كسي كه 36 سال بازي نكرده، بازي كردنش كم از صبح پادشاهي نيست و گويي قريب است كه به وصال معشوق دورافتادهاش برسد. اما يا يادشان رفته پيگيري كنند يا همين جوري از روي هوا يك قولي داده بودند، يا يكي پيدايش شده و گفته چه كشكي؟ چه پشمي؟ چه بازياي؟ چه فيلمي؟ مگر به همين سادگي است؟ مگر شهر بينظم و نسق است كه ناصر ملكمطيعي جلوي دوربين برود؟
وامصيبتا. وا مملكتا، وا ارزشا و... مقايسه اين مرد بزرگ و صبور، با هندوي پاسبان شايد معالفارق باشد اما از يك جهت موجه است و قابل تامل. اين بزرگوار نشسته بود داشت زندگياش را ميكرد، نه اعتراضي داشت، نه حرفي، سرش گرم كار خودش بود و به نظرم با «بازي نكردنش» هم كنار آمده بود. اما اين كورسوي اميد و انتظار پيرمرد را هوايي كرد كه يك بار ديگر – بعد از اين همه سال – طعم بازي و سينما و تماشاچي و فرش قرمز را بچشد... اما حالا زدهاند زير همه كاسهكوزهها و گفتهاند نميشود... و اين خداوكيلي خيلي بد و زشت و غيراخلاقي و ناجوانمردانه است.
بعيد است زعماي قوم بتوانند حال و روز اين بازيگر محروم از بازي را درك كنند.
حرف من روسياه را اگر گوش نميدهيد فرمايش سعدي را بشنويد كه تمام و كمال دستور دين و خدا و رسول است: بدار اي خداوند زورق بر آب/ كه بيچارگان را [دور از جان شريفش] گذشت از سر آب/ توقف كنيد اي جوانان چُست/ كه در كاروانند پيران سست [هر چند همين الآنش هم به صد جوان قبراق چشم ميارزد]/ تو خوش خفته در هودج كاروان/ مهار شتر در كف ساروان/...