پيام رضايي/ حسن معجوني هماكنون در مقام بازيگر، فيلم «از رييسجمهور پاداش نگيريد» را بر پرده دارد و در صحنه تئاتر نيز در نمايش «اسم» به كارگرداني ليلي رشيدي بازي ميكند و به عنوان كارگردان نمايش «ستوان آينيشمور» را به صحنه برده است.
معجوني متولد 1347 و چندسالي است كه در تئاتر حضوري بسيار جدي و موثر دارد. حسن معجوني و گروه تئاتر ليو. اين دو اسم را مدام به هم ارجاع ميدهند. البته نام سوم و چهارمي هم هست؛ چخوف و طنز. معجوني با راهاندازي گروه ليو رويكرد تازهاي را در تئاتر در پيش گرفت. گروه ليو در اين سالها يكي از نمونههاي درخشان تئاتر مستقل بوده كه توانسته با بهرهگيري از گروه بازيگراني چون حسن معجوني، رضا بهبودي، سعيد چنگيزيان و... و با اجراي آثار متفاوت و همچنين نگاهي جدي به تئاتر مونولوگ مخاطباني جدي براي خود دست و پا كند. گروه ليو به سرپرستي او حالا ديگر فستيوال مونوليو خود را بينالمللي برگزار ميكند. معجوني كه درست مثل فاميلياش تقريبا همه كاري در تئاتر انجام داده است اين روزها «ستوان آينيشمور» را به عنوان كارگردان به صحنه برده است. اين اثر با بازي رضا بهبودي، سعيد چنگيزيان، مازيار سيدي، هوتن شكيبا، اميرحسين طاهري، بهآفريد غفاريان، فربد فرهنگ و نويد محمدزاده در تماشاخانه استاد ناظرزاده كرماني، مجموعه ايرانشهر به صحنه رفته است؛ اثري سرشار از خشونت عريان و البته به سنت حسن معجوني با طنزي قدرتمند...
شما معمولا در تئاتر كارهاي كمدي انجام داديد. ولي اين بار طنز ماجرا چاشني يك خشونت عريان است! از كجا به كجا؟!
شايد بهتر باشد يكي از كارهايم را با اين نمايش مقايسه كنم و بگويم چه اتفاقي افتاده است. منظورم «به خاطر يك مشت روبل» است. آن كار كه كمي به اين فضا نزديك شده بود. درواقع سه كار انجام دادم كه مشابه هم هستند؛ «پاي ديوار بزرگ شهر»، «به خاطر يك مشت روبل» و «ستوان آينيشمور». اين سه كار يك جورهايي شباهتهايي به هم دارند. اما اگر اين سه را با هم مقايسه كنيد به ترتيب خشونت در اين كارها بيشتر ميشود. در «پاي ديوار بزرگ شهر» كساني هستند كه شخصيتهاي اصلي نمايش را مجبور ميكنند ادعايشان را ثابت كنند. اگر سطح كارهاي خشن را در آن دوره سطحبندي كنيم، سطحي از خشونت را در خود داشت. مثل اين كار نبود كه همديگر را تكهپاره ميكنند اما دقيقا همين حال و هوا را داشت. آنوقتها هي تلويزيون را باز نميكرديم ببينيم آدم مياندازند تو قفس و ميسوزانند، بازيهاي كامپيوتري و حتي بازيهايمان تا اين حد خشن نبود. «پاي ديوار بزرگ شهر» آن موقع خشونتش در حد خشونتي بود كه ميديديم و از الان هم كمتر بود. «به خاطر يك مشت روبل» از لحاظ خشونت كمي جلوتر رفت.
چرا خشونت؟!
چرا نه! چون چيزي است كه مدام داريم ميبينيم. مساله ما است. دررسانهها هست، در بازيهايمان هست، در همه چيز هست. از اين لحاظ دوست دارم مثل يكي از كاراكترهاي نمايش كه ميگويد يك نگاه به خودمان بيندازيم، يك نگاه به خودمان بيندازيم ببينيم چه اتفاقي دارد ميافتد. هيچ وقت اين عقيده را ندارم كه فرار كردن ميتواند صورت مساله را پاك كند. گاهي نگاه كردن و آن را نشان دادن خودش ميتواند باعث گشايش شود. اتفاقي بيفتد. آيينه بشود و نگاهي به خودمان و مسالهمان بيندازيم.
اما خشونت انواعي دارد. گاهي نمادين است و بدنها با فاصله مرعوب هم ميشوند. مثل اتفاقي كه در «...يك مشت روبل» ميافتد. اينجا خشونت بيروني و عيني است. بر بدن وارد ميشود. به ويژه جايي كه بدن را روي صحنه تكهتكه ميكنند.
اين نمونه در خود ادبيات هم نمونه نادري است. معمولا در مورد مكبث ميگويند اگر يك پرده ديگر ادامه داشت به تماشاچي كشيده ميشد. به نظرم اين خشنترين متني است كه من خواندهام. از همين منظر خيلي متون ديگر هست كه در كلام اتفاق ميافتد و البته خشونت كلام خيلي وقتها بسيار بيشتر از كشته شدن كسي روي صحنه است. خود اين هم اتفاق نادري است. اما خيلي بانمك است چون نمونه ادبياتي نداريم. تارانتينو نمونه سينمايي آن است. ميبينيم كه اين اتفاق دارد ميافتد. توامان خشونت با شوخيهاي عجيب و غريبي رخ ميدهد. آن را داريم ميبينيم. اما در عين حال اين سمت ماجرا هم وجود دارد و آن را تلطيف ميكند و اينكه شوخيهاي نمايشي فرق دارد. چون در سينما ما چنين چيزي را راحت ميتوانيم بسازيم اما درتئاتر اولين چيزي كه با اين اتفاق مقابله ميكند، خود تئاترال بودن قضيه است. به اين معنا كه تو نشستهاي و تئاتر ميبيني و هر چه كه داري ميبيني الزاما آن اتفاق نيست. خود اين به نظر من يك جورهايي موضوع را تلطيف ميكند و با سنتهاي تئاتري درگير است و آنها را دست مياندازد. مثلا صحنه آن سه نفر دقيقا معادل تراژدياي يوناني است كه دست انداخته شده است. شيطنتها و بازيهاي اينگونهاي دارد. در ظاهر امر اين را داريم ميبينيم كه خشونت را عريان نشان ميدهد اما در انتها ميبينيم كه آن چندشآور بودن چندان باقي نميماند. با يك فضاي عجيب، طنز و اتفاقي كه نهايتا معنايش «اين همه هياهو براي هيچ» است. صحنه ماقبل آن به نظر من خشونتش بيش از صحنه پاياني است. صحنه پاياني خيلي ابزورد است كه نشستهاند و مثل سبزي پاك كردن دارند آدمها را تكهتكه ميكنند. وقتي دختر ميآيد و نامزد خودش را ميكشد برميگردد و به اسلحهاش ميگويد فكر ميكردم زدن آدم خيلي كار باحالي باشد. كاراكتر ديوي (هوتن شكيبا) هم برميگردد و ميگويد همه چيز خيلي زود تكراري ميشود.
براي اينكه قبح خشونت را به مخاطب نشان دهيم راههاي گوناگوني هست. شما فكر ميكنيد نمايش اين ميزان از خشونت به تحقق هدف شما كمك ميكند؟
من فكر ميكنم اخباري كه در تلويزيون نمايش داده ميشود خبرش از خود واقعيت خشنتر است. فقط آن تصاوير به واقعيت ماجرا استناد ميكنند. وگرنه به نظر من هر دو يكي هستند. زياد فرقي با هم ندارند.
نمايش شما با يك گربه مرده آغاز ميشود و با يك كشتار تمامعيار به پايان ميرسد. از يك خشونت نمادين كلامي به نمايشي از توحش تبديل ميشود. اما همه چيز با چاشني طنز همراه است. خود شما فكر ميكنيد در اين نمايش ما به چي ميخنديم؟
آن چيزي كه دربارهاش صحبت كرديم و من گفتم «اين همه هياهو براي هيچ» در اينجا داستان مهمي است. پاتريك وقتي قرار است با ديگران همراه شود تا او را بكشند ميگويد: بگذار از اين خانه خداحافظي كنم. چيزهايي ميگويد مثل اينكه گربه در اينجا اين كار را ميكرد فلان جاي خانه فلان اتفاق ميافتاد. يا مثلا گاهي گربه براي دو سه روز ميرفت و من از نگراني موهاي سرم را ميكندم و موقعي كه برميگشت طوري راه ميرفت كه انگار بهم ميگفت چي كار داري ميكني! چرا اينقدر ماجرا را سخت ميگيري؟ اين چيزي است كه به نظر من معاصر است. بهانهاي پيدا ميكنيم كه از جايي شروع ميشود. مدل همان گروه سهنفره توي نمايش كه مسالهشان اين است كه چرا شما به فلان قاچاقچي گير دادي، چون او براي هر بار به ما يك پوند پول ميدهد تا ايرلند را برايش آزاد كنيم! بهانههاي ريز و درشتي وجود دارد اما آنچه برملا ميكند اتفاقي بسيار كوچك و معمولي است. اتفاقا فكر ميكنم اهداف بازي اينها سر چيزهاي درشت و عجيبي نيست. بهانههاي فوقالعاده ريز كه به جايي كشيده ميشود كه ما معمولا به عنوان فجايع از آنها ياد ميكنيم. مدل يك بازي دارد شروع ميشود. مثل دختر نمايش كه آخر سر ستوان نمايش ميشود اما ابتدا داشت بازي ميكرد و چشم گاوها را هدف ميگرفت. كمكم اين بازي ابعادش بزرگتر ميشود. من به اين بازي ميخندم. بازياي كه راه انداختيم. چون اين است كه خندهدار است.
در نگاه از بيرون مخاطب شوخيهاي ترسناكي را ميبيند كه برايش آشناست. مثلا جايي يكي از كاراكترها كه نويد محمدزاده نقش او را بازي ميكند لحظه پاتريك(چنگيزيان) از او ميپرسد تو فقط بگو مافيا بودي يا نه!
واقعا اين يك بازي در متن است. فقط آن بازي كه در متن وجود دارد را تبديل كرديم به بازي آشناي خودمان. بازياي كه هر شب همهمان داريم انجام ميدهيم. همه داريم مافيا بازي ميكنيم و فوقالعاده جدي است. هيچ كس سر آن ماجرا شوخي ندارد و خيليها روابطشان به هم خورده است. به خاطر اينكه خود كار شبيه همان بازي است. همان كار را داريم ميكنيم. دارم ميگويم قبل از اينكه من اين متن را انتخاب كنم مخاطبان من اين اثر را با عنوان يك بازي ديگر در خانهشان آوردهاند. مسالهام اين است. چون ماقبل ستوان آينيشمور مافيا وارد خانه ما شده است. همين را داريم بازي ميكنيم و ميبيني كه چقدر هم خشونت آن زياد است.
پس در واقع يك جورهايي هملتوار صحنه كشتن را براي قاتل نمايش ميدهيد! خودش را به خودش نشان ميدهيد.
بله! در واقع هم به همان اندازهاي است كه با هم جروبحث كردهاند و يكي چشم ديگري را درآورده است. همين اندازه. اين بخش چشم درآوردن آن چيزهاي شخصي است كه در كار داريم و از آن صحبت ميكنيم كه آدمها را حركت ميدهد. موتورها صرفا اهدافها و عناوين نيستند. بعضي وقتها اتفاقات كاملا شخصي و خصوصي هستند كه درخود آدمها وجود دارند.
در مورد آن صحنه تكه تكه كردن بدن ترديد نداشتيد؟!
ما سر درصد خشونت براي طراح اكسسوار خيلي وقت گذاشتيم و گفتم كه ببينم چه اتفاقي دارد ميافتد. نه اينكه تو چقدر خوب ميسازي يا بد. بلكه منظورم تاثيرش روي بيننده است. خشونت فاعل و مفعول ندارد. وقتي دارد اتفاق ميافتد يك جامعه دارد درگير ميشود. يكبار من رفته بودم جنوب شهر و صحنهاي ديدم كه باورم نميشد. يك افغاني با كسي درگير شد و آن شخص از توي ماشين قفل فرمان را برداشت و كوبيد تو سر اين افغاني. بعد هم راحت برگشت توي ماشين و رفت. انگار نه انگار. انگار كه يك كار عادي انجام داد. من نميتوانستم باور كنم. اين چيزي نيست كه در هنر بخواهيم دنبالش بگرديم. مثلا بگوييم اين اثر خشن است. چون ما هم جزو كساني هستيم كه با چنين آثاري داريم واكنش نشان ميدهيم.
شخصيتهاي نمايش هيچ پرسشي درباره خشونت ندارند و اينقدر راحتند كه آن را نميبينند. در واقع مخاطب هم پرسش ساختاري ندارد كه دنبال مقصر بگردد. آنچه بعد از كار با مخاطب ميماند خود خشونت است.
آخر دغدغه اين كار اصلا اين نيست. آنجا كار اساسا وارد ژانر سياسي ميشود. اما در اين اثر دنبال اين نيست كه سيستم يا آدمها را نقد كند. بخشي از اين موضوع خواست خود متن است و ازش خوشم هم آمد. يك بازي كوچك مافيا. اگر بخواهم سبقهاي براي آن در نظر بگيرم اين بازي از قبل شكل گرفته است. در خانههاي ما. در اينجا مثلا اين چشم يكي را درآورده بعد او هم ميزند گربه اين يكي را ميكشد. مثل بهمن هي بزرگ و بزرگتر ميشود و تبديل به اين ميشود كه حالا در تئاتر به شكل طنز نشان ميدهيم و تلويزيون خيلي جدي آن را نمايش ميدهد.
الگويي هم براي اين اتفاق داشتيد؟ مثلا جاهايي تارانتينو! در پالپ فيكشن صحنهاي هست كه توي ماشين به طور اتفاقي تفنگ شليك ميشود و كسي كشته ميشود و تنها واكنش اين است كه ماشينم را كثيف كردي!
هر دوي اينها از سنتي دارند تبعيت ميكنند كه براي خودشان شناخته شده است. من آنقدر سواد سينمايي ندارم اما ميدانم تارانتينو مولف اين اتفاق نيست. اين اتفاق در ادبيات و جاهاي ديگر به شكلي افتاده و آنها در سينما آن را برجسته كردهاند و يكجورهايي تبديل به زبان او شده است.
شما چطور؟ براي ساختن اين خشونت از منبعي استفاده كرديد؟
همين خاطرهاي كه تعريف كردم! خب تو ميتواني با مشت مثلا آن بيچاره را بزني چون كوچكتر از تو بود. چرا با قفل فرمان كوبيدي پس كله طرف؟! و خيلي راحت رفتي نشستي توي ماشين و رفتي و هيچ اتفاقي هم نيفتاد.
در اين كار تعهد اجتماعي خيلي ملموس است.
يك چيز براي من هميشه مساله است. اينكه ما اين همه بازي عجيب و غريب انجام ميدهيم، اين بازي نسبتشان با سنت ما كجاست؟ مثلا همين جنس كارهايي كه ازشان صحبت ميكنيم. اصلا آدمي نيستم كه دعوي تعهد اجتماعي، يا رسالت خاصي داشته باشم. اما يك چيز را ميدانم. هر اثري كه دارد به وجود ميآيد حتي اگر از شرايط اجتماعي خودش منفك شود، باز هم واكنش به چيزي است. اين واكنش خيلي مهم است. من با اين بخش مساله دارم. با بخش زيادي از كارهايمان كه به هيچ چيزي واكنش ندارند. به تئاتر تجربي اشاره كردي. به نظر من تئاتر تجربيمان از تئاتر كلاسيكمان كهنهتر است. به خاطر اينكه ميدانم قرار است بروم با يك چهارپايهاي مواجه شوم و فضايي كه قرار است آن چهارپايه براي من تبديل به چيز ديگري كند و چيزهايي از اين دست. آن هم تعريف شده است. در حالي كه چنين كارهايي تعريف ندارند. واكنش به فضاي كلي و سنت تئاتري زمان خودشان هستند. من نميتوانم از جاي ديگري شروع كنم. براي همين ممكن است من در كارم با تئاترهاي خودمان هم شوخي كنم. بايد اين طور باشد. به نظر من آثار ما همه واكنش است. حتي نسبت به خودمان. نسبت به تئاتر خودمان. يك جور مكالمه است.
اگر بخواهيم صادق باشيم و با فاكتور گرفتن از رضا بهبودي عمده بازيگراني كه انتخاب كرديد از بازيگراني هستند كه از مخاطب تمركز ميگيرند. اين همه بازيگر كه متخصص تمركزگيري هستند را كنار هم روي صحنه نگه داشتن سخت نبود؟! و اصلا چرا؟
من گاهي كه ميخواهم بازيگري را براي نقشهاي تئاترم انتخاب كنم لزوما به انطباق سن واقعي فكر نميكنم بلكه به پختگي بازي نگاه ميكنم. به نظر من گاهي پختگي بازي سن كاراكتر را نشان ميدهد. اين اتفاقي است كه برايم مهم است و رضا بهبودي هر دوي اينها را داشت. هم از لحاظ سني از بچهها بزرگتر است هم جنس كاري كه ارايه ميدهد پختهتر است. استايلش اينطور است. ميخواهم اين را بگويم اگر در يك گروه سني بخواهم آدمهايم را تقسيم كنم و بگويم يك مرد با يك بچه، هرچه جلوتر ميرود و اينها بچهتر ميشوند نسبت به اتفاقي كه دارد ميافتد بايد هايپراكتيوتر و گلدرشتتر باشند. شايد اين وارياسيوني كه ما داريم در صحنه ميبينيم مبنايش اين است. بهآفريد غفاريان دختر است اما انتظار دارم همراه بقيه بيايد يعني همان خشونت و شايد هم بيشتر را نشان دهد. اين در خود متن هم هست.
شما خيلي به متن وفادار بوديد. اين همه وفاداري از حسن معجوني بعيد است.
خب شايد پير شدهام(ميخندد). شايد كمي تحت تاثير شرايط خودم هم دارم حركت ميكنم چون من نميتوانم تئاتر خودمان را نديده بگيرم. ما بر مبناي سنت و قراردادهاي خودمان داريم كار ميكنيم. من دارم خيلي از اجراها را ميبينم كه الكي و مدل اينكه يك دكمهاي پيدا ميكنند و خوشش ميآيد و برايش كت ميسازد. كار اجرا ميكنند. چنين برخوردهايي با كار ميشود. مثلا ميتوانست آن متن ديگري باشد، ايده داري، چرا متن ديگري را اجرا نميكني؟ اين براي من مساله شده است كه الزاما وقتي كار تئاتر ميكنيم براي ما شو كارگرداني است، خلاقيتهاي ويژه است يا چيز ديگر؟ وقتي متني را انتخاب ميكنم اين متن مختصاتي دارد. خب ميتوانم اين متن را انتخاب نكنم. بيايم نگاهي يا ايدهاي را از دل متن بردارم و كار خودم را انجام بدهم. اما وقتي دارم اين متن را برميدارم اين متن مختصات دارد. نميتوانم هركاري دلم خواست كنم. البته نميشود كه من به متن دست نزنم! امكان ندارد! اين مقوله فرهنگي است. تا جايي كه بتوانم تبديل ميكنم آنجايي كه ديدم ديگر جاي تبديل نيست و اصلا خوانشاش براي امروز من بيمعناست حتما از توي اثر حذف ميكنم. اما اين سوال مهمي است كه چرا اين متن و چرا يك اجراي ديگري از توي آن درنميآيد؟ ميخواهم چه كاري انجام دهم؟ وقتي تجربه ميكنيم و هنگامي كه اثري را به صورت حرفهاي اجرا ميكنيم، اين دومقوله متفاوت است.
و فكر ميكنيد امروز اين تفكيك در تئاتر ما وجود دارد؟
هنوز اعتقاد دارم تئاتر ما يك بلبشوي عجيب و غريب است. مثلا در همين سالن ناگهان اجرايي با مختصات ديگري ميبيني كه خيلي هم بامزه است و مخاطب هم براي خودش دارد. حالا براي چي مخاطب ميآيد كاري ندارم چون مقوله ديگري است. ميخواهم بگويم سالنهايمان هنوز هويت ندارند. جاهايي بايد باشد كه جاي چنين تجربههايي باشد جايي مثل كارگاه نمايش كه من بروم «چترهاي نامريي» را آنجا كار كنم. يا اينكه جايگاه تئاتر آماتور ما كجاست؟ تئاتر آماتور وجودش خيلي مهم است. فقدان تئاتر آماتور شايد بزرگترين لطمهاي است كه دارد به تئاتر حرفهاي ما وارد ميشود چون جايي است در تئاتر كه آدمها آنجا دغدغههايشان، آن دغدغه كه تماشاچي بيايد اثري را به صورت كامل ببيند، نيست. تماشاچي ما با چه چيزي بايد رشد كند؟ همه جاي دنيا اجراهايي وجود دارد كه به طور كلاسيك اجرا ميشود. متن را ميشناسند، اجراها را ميشناسند، بازيهاي به اصطلاح خيلي جاندار دارند و مثلا از شكسپير كار ميكنند. ميآيند و چيزهاي ديگر را هم ميبينند. مثلا مدل آمريكايياش آف آف برادوي را هم ميبينند. اما ما كجا ميبينيم؟ اين اتفاق نميافتد. اينكه مثلا جايي وجود داشته باشد اجرايي را ببينيم كه متن همچنان دارد لحاظ ميشود.
بدانيم كجا ميرويم كه چه چيزي را ببينيم...
آفرين! همين! مثلا اجراهاي كلاسيك اجراهاي سادهاي نيستند. ممكن است من هم دوست نداشته باشم. من وقتي سفر ميروم سر از اجراي كلاسيك درنميآورم اما بدانيم كه اين لازم است. دو جريان وجود دارد؛ يكي تئاتر تجربهاي و ديگري تئاتر حرفهاي. جريان تئاتر ما چيزي مابين اين دوتاست و هيچ كدام اينها هم نيست. كمي قاطي شده. چيزهايي شنيدهايم مثل مرگ مولف و دو سه واژه از همين نوع و فكر ميكنيم كه داريم كار خودمان را ميسازيم. خب بساز اشكالي ندارد. اما چرا متن برميداري؟ اصلا متن برداشتي چرا اين متن را انتخاب ميكني؟ چيزها تعيينكننده هستند. من خودم را مجاز نميدانم كه خيلي راحت هر شلنگ تختهاي بخواهم بيندازم. ميدانم اجراي ديگري از همين جنس ممكن است از اين متن انجام بدهند خيلي جذابتر از كار من اما فعلا اين پيشنهاد اوليه من است. ما بر مبناي پيشنهاد هم داريم جلو ميرويم. يادمان باشد امروز همه ميگويند ياد اجراهاي قديمي بخير! نه! اصلا يادش بخير نه! ميگويم خيلي از جوانها هستند كه خيلي خوب دارند كار ميكنند و اينها چشمشان به كجاست؟ در مرزي هستند كه ما قدم به قدم داريم با اين مرز بازي ميكنيم. مرزها يك ذره از آن حالت خودش فراتر دارد ميرود.
به نظر ميرسد همچنان كه اقتصاد تئاتر در حال سامان يافتن است حاشيه هم دارد وارد تئاتر ميشود و اگر فكري نكنيم به زودي تئاتر هم به وضع سينما دچار خواهد شد. تئاتر تجاري كه فقط به درآمدزايي فكر ميكند. پيشنهاد شما براي اين مشكل و اين وضعيت چيست؟
به نظر من راه يافتن مديريتهاي غيرتئاتري كه سالنهاي خصوصي داشته باشند يك راهحل است، مديريت كنند و براي خودشان دنبال برَند بگردند اين اتفاق مهمي است. ما نميتوانيم بالا پايين بپريم. هر واكنش به روزي كه آن طرف دنيا اتفاق ميافتد روي هوا اتفاق نميافتد. بر اين مبنا موجهايي كه وجود دارد ميافتد. ما روي هوا هستيم. تكليف بايد مشخص باشد. مثلا سالن ايرانشهر سالني باشد كه حالا با هر اسم و عنواني فقط بدانيم چه نوع كاري در آن اجرا ميشود. اين شكل بگيرد. يا سالنهايي وجود داشته باشد كه به بازگشت مالي فكر نميكند و اساسا دغدغهاش چيز ديگري است. فكر ميكنم هويت سازي آن چيزي است كه خيلي كمك خواهد كرد.
براي سالنها؟
آره و اينكه سالنها بفهمند چه اتفاقي دارد ميافتد. من اصلا باورم نميشود تئاتر اين همه مخاطب داشته باشد. به نظرم داريم كوپن خودمان را ميسوزانيم. شايد ديگر در تاريخ تئاتر اين حجم از مخاطب تكرار نشود و همه هم جوان. مخاطب تئاتر اصلا اين طور نيست. در اجراهاي فرنگي كه ما ميبينيم ميانگين سني بالاي 40 سال است. اين همه جوان در تئاتر باوركردني نيست. آنها دارند ميآيند، ميبينند و واقعا خيلي وقتها بيخودي آنها را به سالن ميكشانيم. يعني ميآيد، ميبيند، گيج ميشود و نميداند چه اتفاقي دارد ميافتد.
سهم گروههاي تئاتري در اين وسط چيست؟
اگر ما از جامعه حرف ميزنيم و ميگوييم خانواده مهمترين ركن است، در جامعه تئاتر، گروه اين نقش را دارد. اگر بگذارند شكل بگيرد. كسي هم قصد نكرده اين كار را بكند چون اين اندازه هوشياري و مديريت نميبينم كه فرض كنيم با برنامه اين اتفاق دارد ميافتد. شرايط است. شرايطي است كه گروهها براي اينكه به كارشان ادامه بدهند موجود نيست و آدمها تنبل هستند و راههايمان راههاي رفته شده است. هيچ كس فكر نميكند. موقعي كه ما با مركز هنرهاي نمايشي قطع ارتباط كرديم كه از پدر پول نگيريم! دست در جيب خودمان داشته باشيم هيچ كس باور نميكرد كه اين اتفاق بتواند بيفتد. ميگفتند چطوري ممكن است پول نگيريم و بشود؟ انجام داديم وشد. فكر كنم ما با فعاليتهايمان سه چهار راهحل پيش پاي تئاتريها گذاشتيم. ميشود فستيوال هم برگزار كرد، ميشود اساسا به گروه تئاتري صرفا به عنوان يك اجرا نگاه نكرد. تداوم چطور شكل ميگيرد. گروه ميتوانند كارهاي ديگري هم انجام دهند.
كارگرداني يا بازيگري؟
از بازيگري خوشم نميآيد. به كارگرداني علاقه دارم. ببينيد به نظرم آن بخشي از من كه در بازيگري موفق است هم كاملا يك پارامتر كارگرداني است. يعني در كاري كه انجام ميدهم تكنيك آنچناني ندارم. فقط ميدانم در بازي خودم خوانش را بايد درست انجام دهم. اين خوانش مرا موفق كرده است. در بازيگري كاري نكردهام. چون نه تلاشي دارم، نه اتفاقي برايم ميافتد. براي من مهم است كه بازيگر مولف باشد. فكر نميكنم فقط مجري است. مثلا برود وكسي به او بگويد اين كار را بكن و اين كار را نكن. اگر ايده داشته باشد انجام ميدهم اما حاضر نيستم چنين برخورد خنثي داشته باشم. فكر ميكنم بازيگري زماني ارزشمند است كه تو قرائت خودت را داشته باشي، به عنوان آدمي كه فرزند زمان خودت هستي بايد حساسيتهاي زمانه وارد نقش شود. به نظرم اين يك جنس دراماتورژي است. اما بازيگري كار خستهكنندهاي است. جذاب هم نيست و پراسترس هم هست!
ولي درآمد خوبي دارد!
بله! اگر بازيگر نبودم الان شايد تئاتر را هم ول ميكردم. ولي واقعيتش اين است من فكر ميكنم هنوز هم كارهايي كه انجام دادم آن طور نبوده كه بخواهم بگويم واي چه كارهايي كردهام. در سينما و تلويزيون در حوزه تصوير هيچ كاري نكردم كه بخواهم پاي آن بايستم. تنها كاري كه كردهام مثل يك بچه شيطان رفتهام آنجا و شيطنت كردهام. حتي يادم است در برخي كارها تا انتهاي كار نميفهميدم نقش چيست. هنوز جدي نشده. شايد اثري كه تا آن حد رويم تاثير بگذارد به من پيشنهاد نشده است. من هنوز با كاري مواجه نشدم كه بگويم براي درآوردن نقش كارم سخت است. در تئاتر مثلا من ميدانم ايوانف براي من يك چالش است. همه نقشهاي تصويري من در مقابل اين كار شوخي است. من زحمتي براي نقشهاي تصويري نكشيدم هيچ كاري هم نكردم.