• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3297 -
  • ۱۳۹۴ چهارشنبه ۳۱ تير

نقدي بر ستوان اينيشمور

اينجا خون به هر جهتي كه فكر مي‌كنيد مي‌پاشد

 

بهار سرلك / «بن برانتلي» روزنامه‌نگار امريكايي است كه نقد تئاتر تخصص اصلي اوست. برانتلي در حال حاضر منتقد تئاتر روزنامه نيويورك‌تايمز است و پيش از اين براي مجله‌هاي «ال»، «ونيتي فر» و «نيويوركر» درباره موضوعات مختلف مي‌نوشت. وقتي در سال 1993 منتقد تئاتر روزنامه «تايمز» شد سه سال بعد به منتقد حرفه‌اي تئاتر تبديل شد. برانتلي ويراستار مجموعه‌اي از 125 نقد و معرفي نمايش با نام «كتاب برادوي نيويورك‌تايمز: در راهروي نمايش‌هاي فراموش‌نشدني قرن گذشته»است كه در سال 2001 منتشر شد. او جايزه نقد نمايشي «جورج جان ناتان» را دريافت كرده است. او در سال 2006 نمايش‌ «ستوان اينيشمور» را نقد كرده است. نمايشنامه ستوان اينيشمور را «مارتين مك‌دونا» نوشته است و دومين قسمت از سه‌گانه كمدي سياه «جزاير آران» است. «اينيش‌مان لَنگ» نخستين قسمت اين سه‌گانه است كه در سال 1996 منتشر شد. «ستوان اينيشمور» سال 2001 منتشر شد اما سال 2006 در برادوي روي صحنه رفت. قسمت سوم اين سه‌گانه با نام «بانشي اينيشير» (بانشي در افسانه‌هاي ايرلندي نام الهه مرگ است) هنوز منتشر نشده است.

٭٭٭

شخصيت‌هاي داستان «ستوان اينيشمور» صميمانه شما را به ديدن نمايشي دعوت مي‌كنند كه در آن صحنه را به رنگ قرمز درمي‌آورند؛ قرمزي شفاف و چسبنده كه ويژگي قلب‌هاي‌شان است. ابله‌ترين شخصيت‌هايي كه تا به حال پا روي صحنه گذاشته‌اند سخاوتمندانه شما را به ديدن لخته‌هاي خون و اعضاي بريده شده بدن‌هاي‌شان دعوت مي‌كنند. بنابراين خواهش مي‌كنم حين ديدن نمايش «ستوان اينيشمور» ماست‌مالي سياسي نكنيد و تلفن همراه‌تان را هم خاموش كنيد. چون اگر معده‌تان تاب بياورد اين نمايش زننده، به‌شدت سرگرم‌كننده و البته تكان‌دهنده است.

در نمايش «ستوان اينيشمور» به قلم «مارتين مك‌دونا» خون به هر جهتي كه فكرش را بكنيد مي‌جهد. بهترين نوع تعريف كمدي در نمايش ستوان اينيشمور را، برنده جايزه «اوليور» (معادل بريتانيايي جايزه توني)، مي‌توان اين گونه به داستان ربط داد كه درباره كشتار سياسي در روستاي ايرلند است. خون مي‌پاشد، مي‌جهد و روي ديوارها، زمين، مبل‌ها و صندلي‌ها، لباس‌ها، پوست‌ها و موهاي بدن گربه مي‌نشيند. موهاي بدن گربه اصلي‌ترين عنصر داستان است. چون اين گربه مصدوم شده چرخه‌اي اويريپيديس‌وار از انتقام‌هاي خونين راه مي‌اندازد كه ترافيكي دو ساعته از بكش و فرار كن را روي صحنه رقم مي‌زند.

علاقه‌مندان تئاتر و آشنا با آثار مك‌دونا مانند نمايشنامه‌هاي «پيلومن» و «ملكه زيبايي لي نين»، به صحنه‌هاي شكنجه، تحقير و درگيري‌ و خشونت‌هاي خانوادگي عادت دارند. اما در ستوان اينيشمور، مك‌دونا آنقدر به عنصر كشت و كشتار مايه مي‌دهد كه اين نمايش هم‌پاي آثار «كوئنتين تارانتينو» به چشم مي‌آيد.

مك‌دونا برخلاف تارانتينو، سعي ندارد شاعرانگي خشونت سوررئال يا محتواي زيبايي‌شناختي سايه‌هاي قرمز را به تصوير بكشد. در اين نمايش چيز جالبي درباره آشفتگي وحشتناكي كه اسلحه‌ها و شخصيت‌هاي چاقو به دست، اعضاي گروه‌هاي ازهم پاشيده و متلاشي ارتش جمهوريخواه ايرلند، خلق مي‌كنند، وجود ندارد. به نظر مي‌رسد اين شخصيت‌ها اعمال شنيع خود را كه دلايل انجام‌‌شان را معمولا به ياد نمي‌آورند، مطلقا لازمه زندگي در اين دنيا مي‌دانند. اما چون آنها به خون و درگيري عادت دارند ممكن است كارهايشان را توجيه كنند. بنابراين اين نمايش اشاره‌اي به انحرافات اهريمني دارد.

مانند ديگر آثار مك‌دونا، داستان ستوان اينيشمور هم در كلبه روستايي بي‌رنگ‌ورويي اتفاق مي‌افتد كه به نظر با قصد دشمني با كساني كه آنجا زندگي مي‌كنند ساخته شده است؛ دشمني كه مي‌خواهد ساكنان اين خانه را تا سرحد ديوانگي كسل و بي‌حوصله كند. در اين خانه است كه شخصيت اصلي داستان، پاتريك بزرگ مي‌شود. (پاتريك رهبر ارتش جمهوريخواه ايرلند است و نبايد وارد اين خانه شود چون مجنون و ديوانه است.) همچنين اين خانه جايي است كه پاتريك گربه عزيزدردانه‌اش، توماس را، به پدرش، دني، مي‌سپارد تا از آن مراقبت كند.

اما در ابتداي نمايش، دشمني بي‌نام‌ونشان توماس را كشته و روي صحنه انداخته است. اين صحنه اسفبار بيشتر از اينكه دني و ديوي، جوانك عبوس را، غمگين كند، آنها را مي‌ترساند. دني و ديوي مي‌دانند وقتي پاتريك بفهمد گربه‌اش مرده است، همان را سر آنها هم درمي‌آورد.

تمامي عناصر داستان و لحن نمايش «ستوان اينيشمور» براساس گفته‌هاي ارسطو درباره نظم نمايشنامه، تنظيم شده است. گرچه موضوع نمايش مك‌دونا غيرمعمول است، اما مك‌دونا پيرو مكتب كلاسيسم است و يكي از چند نمايشنامه‌نويس معاصر كه هرگز ابهام و نقصي در داستان‌هايش ديده نمي‌شود. پس از گذشت 10 دقيقه از اجراي نمايش، از قهرمان نمايش، دنيايي كه در آن شكل گرفته و دليل اصلي اقدامات او اطلاعات كافي به دست مي‌آوريم. تنها باقي عوامل بايد سرعت عمل خود را تا آنجايي بالا ببرند كه پايان نمايش به يكي از معماهاي پيچيده كه خصوصيت اصلي نمايشنامه‌هاي مك‌دونا است تبديل ‌شود.

انتظار پرتره‌اي روانكاوانه و ديدگاه سياسي خاصي نداشته باشيد. به نظر نمي‌رسد شخصيت‌هاي داستان مك‌دونا دل‌مشغولي‌شان انسان‌ها باشند و اين شخصيت‌ها با بي‌قراري كه زاييده كسلي است يا احساس گنگ كمالي كه از قتل مايه مي‌گيرد، تعريف مي‌شوند.

شغل پاتريك، هم‌پيمانانش و رقبايش قتل، بمب‌گذاري، شكنجه و ... است و اين كارها را مثل خريد كردن از سوپرماركت انجام مي‌دهند، جز اينكه در اين خشونت‌ها خودشان رييس خودشان هستند. مزه‌پراني‌هاي مسخره نمايش در تركيب رفتار گروتسك و مكالمه‌هاي حوصله‌سربر ديده مي‌شود. پاتريك وقتي تازه دو ناخن انگشت پاي دلال مواد مخدر را درآورده است، به پدرش كه آن‌طرف خط موبايلش است مي‌گويد: «بابا، من الان سركار هستم. كارت خيلي واجب است؟»

نمايش گستاخانه ستوان اينيشمور را مي‌توان نمايش لودگي (نمايشي خنده‌دار كه مبتني بر رويدادهاي جزيي بي‌معنا و اغراق‌آميز و ناممكن است) دانست و در اين حال مي‌توان آن را يك نمايش اخلاقي (نمايشي كه در آن به اعمال نيك پاداش داده مي‌شود و اعمال شر تنبيه) دانست كه مك‌دونا خشونت سياسي را كه در جاي‌جاي دنيا مي‌بينيم به هيچ‌انگاري سرگيجه‌آوري ترجمه كرده است. من مدام به درماندگي «مكبث» در درك اين موضوع كه «خون، خون مي‌آورد » فكر مي‌كنم. در داستان ستوان اينيشمور مصداق اين جمله به حقيقتي تبديل شده كه هيچ‌كس قادر به برانگيختن واكنش‌هاي طبيعي ديگر انسان‌ها (مثل خشم) نيست. منظره بدن‌هايي كه استخوان‌هاي‌شان از جا درآمده، احساسات عاطفي پاتريك و مي‌ريد را بيدار مي‌كند. اما در اين نمايش متوجه مي‌شويم كه احساسات به وجود حيوانات منتقل شده است.

اين پيام كه احساسات در وجود حيوانات جاي گرفته، از نخستين لحظه‌هاي شروع نمايش ستوان اينيشمور آشكار است و با هر بار تكرار شدن اين پيام در صحنه‌هاي نمايش، برجسته‌تر به نظر مي‌آيد. اما نبايد اين پيام را در استفاده مشتاقانه از كليشه‌هاي عوام‌پسندانه خشونتي كه در فيلم‌هاي پليسي و وسترن مي‌بينيم، به شمار آوريم. مجموعه‌اي از صحنه‌هاي بي‌نظير وحشت و ترس در اينگونه فيلم‌ها را در اين نمايش به تصوير مي‌كشد و دوباره آنها را گروتسك‌وار دگرگون مي‌سازد و به همين خاطر است كه بخشي از خنده‌هاي شما حين ديدن اين نمايش از روي سرافكندگي و شرمساري است.

اين نمايش، غزل‌سرايي طعنه‌آميزي دارد كه شامل واژگون‌سازي‌هاي مكالمه‌هاي تئاتري كلاسيك از زمان شكوفايي «جو اورتون» نيز مي‌شود. مي‌توانم يكي از تك‌گويي‌هاي هذيان‌گونه و پراغراق درباره آزادسازي ايرلند براي گربه‌ها را براي‌تان نقل كنم. اما مي‌خواهم از وقتي كه دني مادر پيرش را به خاطر مي‌آورد و از رفتارهاي خانوادگي‌اش پرده بر‌مي‌دارد، نقل‌قول بياورم: «وقتي مادرم زنده بود، بارها او را زير پايم له كردم. بعد از اينكه او مرد، ديگر لگدمالش نكردم. چون ديگر اين كار معني نداشت.»

منبع : نيويورك‌تايمز

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون