داستانهاي كوتاه را بايد از لحن راوي بررسي كرد. حالا اين لحن ممكن است رويدادي باشد كه توسط راوي روايت يا از ذهنيت او بازگو ميشود. داستانهاي مجموعه «چند واقعيت باورنكردني»، داستانهايي كوتاه با عناوين مجزا هستند اما در واقع بازنگري نويسنده بر رويدادهاي تاريخي حدود 100 سال گذشته است كه با تحقيق وكنجكاوي او شكل گرفته است. در همين اول بايد گفت اهميت پيوسته اين شش داستان در ريشه تاريخي و فرهنگي قابل تامل است اما اينكه چرا «چند واقعيت باورنكردني» عنوان كتاب است نيز جاي بسي درنگ دارد. شايد ما آنچنان كه بايد واقعيت را باورپذير ودر دسترس نميدانيم. موضوعات را با پوسته ظاهري در قاب ذهني انباشت ميكنيم و تا بخواهيم پوسته را بشكافيم ساليان متمادي گذشتهاند و گذشتهاند و گذشتهاند.
لحن راوي در داستان اول كوبنده و محكم است. يك واقعه در گذشته (حدود 90 سال پيش) را روايت ميكند. راوي از سمت مهم يك فرد ميگويد، او كلنل است ولي نهتنها يادي از وي در تاريخ نميشود حتي عكسي هم از او موجود نيست. راوي سعي در پررنگ كردن واقعهاي دارد كه گذر زمان بيرنگش كرده است، او از آگاهي استفاده كرده و پيامي را در امروز منتشر ميكند. راوي كلنل را كه عضو كميسيون مهمي هم هست معرفي و سپس جريان خودكشي او را نقل ميكند. «ميخواهم بازگو كنم تا بلكه بفهمم مظنه فروش اين سرزمين در زماني كه چندان از زمانه ما دور نيست چقدر بوده است؟» «كلنل خود را مجازات كرد و شايد در آن لحظه فقط به برقراري عدالت ميانديشيد.» « او فكر ميكرد هر كس به كشورش خيانت كند مجازات خواهد شد.»(ص9)
اقدام به خودكشي كلنل با آن سمت مهم مملكتي اگرچه اقدامي فردي به نظر ميرسد اما معني واقعي آن در واقع يك حركت عظيم اجتماعي را نشان ميدهد؛ حركتي كه ناآگاهي را ميشكافد و تراوشاتي به جامعه بيرون ميدهد. منظور علت خودكشي كلنل است. او وطنپرست بوده و قراردادي را كه شامل فروش وطن ميشده است تاب نميآورد، آن را خيانت دانسته و اعتراض ميكند. هدف ويژه تاريخگرايان جديد و ماترياليستهاي فرهنگي ردگيري و روشن كردن روابط قدرت و فرآيندهاي ساخت ايدئولوژي و فرهنگ است. همچنين توجهشان را بر منابع و محملهاي قدرت متمركز ميكنند كه تاكنون پنهان بوده است.
«اين وزير جنگ بود كه در پايان مذاكره طولاني و دشوار وقتي كلنل با سرسختي با نظر او مخالفت ميكرد اسلحه كمري خود را از غلاف بيرون آورد و آن را روي ميز جلوي كلنل گذاشت.» (ص11)
در داستان اسطوره رمانتيك راوي شرحي از رفتار عجيب فردي را ميدهد كه گرچه معروف است ولي ما نميدانيم چه كسي است؟
«زمستانها لخت ميشد و در حياط غلت ميزد... ... در كار پنهاني مهارت داشت، آن همه شور وسودا در نوشتههايش از كجا آمده بود» (ص16) اين توصيفها از سوم شخص جنبهاي پيچيده و ناپيدايي از فرد را ميسازد. او با فرد معروف ديگري كه اتفاقا نويسنده مشهوري است و توصيفهايش از نويسنده ما را ياد جلال آلاحمد مياندازد، عكس دارد. احتمالا وي عضو حزب و گروهي در آن زمان بوده كه سيانور همراه داشته است.
«غرور- سلحشورياش و رنجي كه از بيعدالتي ميبرد رمز ساده اقدامات او بود.» (ص17)
شخصي منفعل كه به جاي شورش يا فرار، زندگي خود راتسليم مرگ ميكند در مقابل ايست يك پاسبان باسيانور خود كشي ميكند. همان پاسبان به جرم شليك نخستين گلوله به فردي ديگر اعدام ميشود. راوي با لحني كه اندوهناك است اشاره ميكند هر دو قرباني هستند. «آنها بيش از هر چيز به يك قرباني شباهت ميبرند.» (ص23)
واقعيت كشتن، كشته شدن و خودكشي، محصول موقعيت فردي و اجتماعي در داستان است. در سطر سطر توصيف قهرمان بينام داستان ما با قهرماني واقعي كه از اجتماع تاثير پذيرفته روبهرو هستيم. در جامعهاي كه افراد براي رهايي از اوضاع يا اعتراض به وضع موجود خود را از ميان برميدارند يا كشته ميشوند، تا شايد سرمنشا حركتهاي اجتماعي بزرگتري شود. «همهچيز به سرعت عادي ميشد انگار آنچه اتفاق افتاده بود يك حادثه معمولي بود.» راوي چندين بار به نويسنده بودن خود اشاره ميكند. در نهايت شخصيت قهرمان، دلزده و تنها در بستر اجتماعي آن زمان فاش ميشود. «من به تله افتادهام. دوستانم يا كشته شدهاند يا در كنج زندانند يا به دليل انتقادهاي من از راه و روششان به دشمنانم تبديل شدهاند. خود را فرتوت و مرده احساس ميكنم». (ص26) در اينجا نه فرد بلكه در گروه و در سطحي بالاتر يعني اجتماع او منعكسكننده سياست، فرهنگ و روابط قدرت و هويتهاي انساني است.
ماترياليسم فرهنگي به گفته ويليامز از يك جنبه نشان ميدهد كه چطور انسجام ظاهري نظام و حكومتها بيروني است و در درون به واسطه تناقضات دروني و تنشهايي كه نظامها ميكوشند پنهان نگه دارند تهديد ميشود. در يادداشت گمشده كه هنوز هم تحقيقات راجع به آن ادامه دارد با انساني متعهد و وفادار و دلسوز به ميهن مواجه هستيم. در نظام عدليه آن زمان در 25 سالگي دادستان ميشود، به تكميل تحصيلات در خارج ميپردازد سپس با انتشار روزنامه و تشكيل حزب از رضاخان پشتيباني و حمايت ميكند. خوشخدمتي و تلاشهاي وي پس از چند سال منجر به خودكشي ميشود. اين خودكشي به ظاهر به دليل توهين شاه به شخص داور اتفاق ميافتد. « شاه از شدت غضب ميلرزيد با چشم بسته به او گفت: برو گم شو پدر سوخته!»
آخرين يادداشت وي در زمان مرگش در ابهام ميماند، حكومت آخرين دستنوشته را در اوج اخلاص به شاه چاپ ميكند اما توقف مراسم خاكسپاري توسط شاه حكايت از خشمي است كه به فرد مرده دارد.
تاريخگرايان جديد توجه خود را بر آن منابع و محملهاي قدرت متمركز كردهاند كه تاكنون پنهان بودهاند و ظني را برنينگيختهاند.
در ادامه ميتوان به گرينبلانت اشاره كرد؛ «او فرآيندهاي تاريخي را اموري تغييرناپذير و محتوم نميداند، اما در جستوجوي كشف محدوديتها يا قيدهايي است كه بر اقدام فردي اعمال ميشوند؛ اعمالي كه به نظر منفرد ميرسد اما اين قدرت ظاهرا منفرد نبوغ فردي در قيد انرژي جمعي اجتماع است. يك حركت مخالف ممكن است عنصري از يك فرآيند مشروعيتبخش گسترده باشد اما تلاش براي ثبت نظم امور آن را سركوب ميكند.»
«بيش از آنكه زير شكنجه دژخيمان تو از پا دربيايم، تصميم گرفتم خودم را از بين ببرم». (ص44) هرچه كه هست در اينجا نميتوان اين نكته از فوكو را ناديده انگاشت: فوكو نسبت به امكان مقاومت اصلا خوشبين نيست.
راوي در چهار داستان نخست به ما يادآوري ميكند كه نويسنده و قابل اطمينان افرادي است. او تحقيقات و يادداشتهاي گذشته را كه كنجكاوي او نيز بوده روشن و شفاف ميكند.
اشتراكات در داستان اول ودوم را بررسي ميكنيم. 1-در صبح روز اول فروردين كلنل با گلوله خودكشي ميكند 2-در ساعت 7:40 صبح... . تيراندازي به... . و افراد ديگر نيز با شليك گلوله و اعدام كشته ميشوند. صداي تير بلند و فراگير است در روز روشن يعني فضايي كه ميخواهد آشكارسازي كند اتفاق ميافتد. شاهد عيني وجود دارد، پس پوشيده و مخفي نميماند.
اما وجه اشتراك ارواح دلواپس و يادداشت گمشده: 1- هر دو خودكشي ميكنند يكي در آپارتمان شخصي و ديگري در اتاق و پشت ميز كارياش 2- اتفاق درشب است. 3- ابهامات تا به امروز به قوت خود باقي است. 4-هنوز افراد مشتاق و كنجكاوي هستند كه تحقيق ميكنند. هدايت نويسنده معروف با دلزدگي و دوري از افراد در فضايي به دور از جنجال و هياهو در گوشهاي غريب از وطن و داور در وطن در اوج قدرت بدون جنجال خود را از ميان برميدارند. هر دو داستان در شب اتفاق ميافتد كه دلالت بر يأس و نااميدي جامعه را بيشتر از هر چيز ديگر بازنمايي ميكند.
اگرچه فرهنگهاي جديد جايگزين فرهنگهاي قديمي ميشوند اما ماتريالسيم فرهنگي از قول دليمور ميگويد فرهنگ فرآيندي پيوسته است.
در باغ ايراني و باغ دزاشيب لحن راوي زمان حال امروزي است.
در باغ ايراني راوي همراه دو دوست باستانشناس براي مشاهده و عكس از سنگي تاريخي از تهران ميروند. اين سنگ در كاريز واقع در باغي سبز وسط كوير است. «آنجا يك باغ همچون معجزهاي در انتظار ما است.» نخستين دريافت ما از شنيدن باستانشناس تفحص در تاريخ است. اين لكه سبز وطن همچو باغ در دل كره خاكي است كه داراي ارزش تاريخي نيز هست. نكته قابل تامل: مارهايي هستند كه صاحبخانه و صاحب اصلي الماسها هستند در آنجا كه انسان غاصب الماس است. الماس به واقع گرانترين شيء درخشنده در جهان مادي است؛ انساني كه به زور اين درخشندگي را از آن خود ميكند. مار را بايد به مقتضاي داستان معني كرد؛ گاهي نماد زمين تجديدپذير بودن است اما در اينجا بيگانه و اهريمن است. بيگانهاي كه هرچيز باارزش را حق خود دانسته و ميخواهد از آن خود كند. «اگر ببيند كه سوراخش را پيدا نميكند ساعت الماس را برميگرداند.»(ص 53) بيگانه وقتي راه نفوذ را پيدا نكرد لاجرم دست خالي برميگردد. در اين داستان نشستن در تاريكي، پوشاندن سوراخ مار توسط كلاه، نظاره بر اعمال مار همگي دلالت بر عملي مخفيانه است. «پولكهاي درشتش برق تاريكي را به سمت ما بازميتاباند.» عملي كه بازتاب تاريك دارد يعني ناآگاهانه و از جهل سرچشمه ميگيرد. باغ دزاشيب چكيدهاي از پنج روايت قبلي است. «همهچيز خانه برايم آشنا بود، تابستانهاي كودكي را آنجا گذرانده بودم بارها و بارها در آن گنجه را باز كرده بودم. آن روز بوي هميشگي را شنيدم. گرماي به خصوصي داشت؛ حس اطمينان و امنيت.» لحن راوي به نوعي حسرت روزهاي گذشته است. خانه در مرحله اول ابتداييترين سبك زندگي ساكنانش است اما در معناي وسيعتر دلالت در حوزه فرهنگي و جغرافيايي نيز دارد. اين نقب به گذشته است كه گرما و امنيت و اطمينان را يكجا در مقابل دوري و گرفتاري امروزي به ارمغان ميآورد. «خاله جان چقدر خانهات را دوست دارم». راوي ما را در مرز نامشخصي بين خيال و واقعيت نگه ميدارد و راز فريبرز را فاش نميكند تنها به هواي ابري كه نشانه يك دلتنگي است، اشاره ميكند. «يكهو ابر شد هوا ديگر نمشد برگشت».