• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3300 -
  • ۱۳۹۴ يکشنبه ۴ مرداد

دو كشته، دو ناپديد، دو مصدوم از يك محله در سيل كن؛ «اعتماد »گزارش مي‌دهد

محله‌اي كه عزادار شد

برادر نجات يافته: لودر مي‌زد، جنازه مي‌آمد بالا

يزدان مرادي/ روبه‌روي دو خانه در خيابان جرجاني تهران، دو حجله گذاشته‌اند اما روي هر دوي آنها تصوير يك جوان چسبيده. يكي از خانه‌ها آپارتماني چهار طبقه است كه بنرهاي ترحيم آن را پوشانده، اما خانه ديگر كه با راهرويي باريك شروع مي‌شود از بنر ترحيم تهي است. اهالي اين دو خانه با هم فاميلند. گرچه همه‌شان لباس مشكي بر تن كرده‌اند اما در دل خدا را شكر مي‌كنند كه داغ دو جوان را با هم تحمل نمي‌كنند. محمد و حسين پسرهاي اين دو خانه‌اند و محمد صاحب عكس ترحيم است. او يكشنبه هفته گذشته حسين را سوار موتورش كرد و به رودخانه كن در جاده چالوس رفت. نيم ساعت از رسيدن‌شان به حاشيه رودخانه نگذشته بود كه سيل آمد. يكي از آنها كشته شد و ديگري در تلي از گل مدفون ماند.

زير ظل آفتاب، مراسم تشييع محمد بود. هر دو حجله از آن اوست اما حسين با دنده‌هاي شكسته و بهت ناشي از حادثه، زنده مانده. 26 ساله است. مي‌گويد: «از بچگي با محمد بزرگ شدم. وقتي با هم به رودخانه كن رفته بوديم ناگهان موجي 8-7 متري از گل و لاي جلوي چشمانم ظاهر شد. موج من را روي درختي پرتاب كرد.» بيشتر از اين چيزي يادش نمي‌آيد جز اينكه آن روز محمد مي‌خواست سور عروسي‌اش را بدهد اما حالا اهالي به همسرش تسليت مي‌گويند و برگه ترحيمش را روي خانه‌اش مي‌چسبانند. محمد و حسين با چهار نفر ديگر به رودخانه كن رفته بودند. دو نفرشان غرق شده‌اند، دو نفر ناپديد و دو نفر زنده مانده‌اند. سه گروه كه سرنوشت‌شان متفاوت از هم است. آنها بچه‌هاي يك محله‌اند؛ 16 متري اميري در غرب تهران.

مردمي كه خود را به مراسم محمد رسانده بودند، دو ساعت پيش به خانواده جوان ديگري در چند كوچه آن سوتر تسليت مي‌گفتند. نامش فرزان است؛ يكي از آن شش نفر. 21 ساله بود. آنقدر جوان كه اهالي محل براي برگزاري مراسم عزاداري‌اش، علم و طبل و سنج بيرون آورده بودند. مشكي پوش‌ها صدها نفر مي‌شدند كه زنجيرها را هماهنگ روي شانه‌هايشان مي‌كوفتند. صداي باندهاي دسته عزاداري، با عبور هيات از كوچه‌هاي باريك و جوي‌هاي برآمده، قطع و وصل مي‌شد؛ درست مثل گريه‌هاي جواني كوتاه قامت كه دسته گل بزرگي را پيشاپيش هيات عزاداري حمل مي‌كرد. پره‌هاي بيني‌اش قرمز شده بود. دستمال كاغذي مچاله شده‌اي را از جيبش درآورد و در حالي كه سعي مي‌كرد آن را صاف كند، گفت: «فرزان دوستم بود. آب رودخانه كن او را با خود برد. حيف شد.» و سرش را تكان داد، دسته گل را از روي زمين برداشت و به سمت خانه دوستش حركت كرد.

مغازه دارها، كركره‌ها را تا نيمه پايين آورده بودند. يكي از آنها، دست به كمر گرفته و از زير عينك ته استكاني‌اش به مراسم نگاه مي‌كرد. او زير لب زمزمه مي‌كرد: «بنده خداها رفته بودند تفريح كنند كه غرق شدند. تازه دو نفرشان هم هنوز پيدا نشده‌اند. خانواده‌هاي‌شان چه مي‌كشند.»

صداي طبل و سنج عده‌اي را به بالكن‌ها و پشت پنجره‌هاي خانه‌شان كشانده بود. زني سعي مي‌كرد با پرده پنجره اتاقش، موهايش را بپوشاند و مردي ديگر با زيرپوش سفيد از بالا به جمعيت نگاه مي‌كرد. 16 متري اميري به فرودگاه مهرآباد نزديك است. هر از چند گاهي هواپيماهاي غول‌پيكر از بالاي سر مردم عبور مي‌كردند و صداي مداح را بي‌اثر مي‌ساختند.

پس از يك ساعت كوبيدن زنجير بر شانه‌ها، هيات ازمسجد، به خانه فرزان رسيد. بنرهاي ترحيم خانه را پوشانده بود. پنج نفر بيشتر از همه گريه مي‌كردند؛ آنها پدر، مادر، دو خواهر و يك برادر فرزان 21 ساله بودند. در ميان انبوه جمعيت، جواني كه قد بلندش در خميدگي كمرش گم شده بود، لحظه‌اي دستش را از روي موتوربرق دسته عزاداري برداشت و گفت: «از اول ابتدايي تا سوم دبيرستان همكلاسي فرزان بودم. قرار بود تفريح كنند كه اين اتفاق افتاد. دو نفر فوتي، دو نفر مفقود. فقط دو نفر زنده ماندند.» علي سرش را به عقب برگرداند و انگار دنبال كسي باشد، گفت: «يكي از آنها اسمش حسين است، الان اينجا بود. دنده‌اش شكسته. هنوز در شوك است.»

آخرين دعاي مداح، همزمان با عبور هواپيمايي غول پيكر از بالاي سر مردم به مراسم پايان داد. يكي از زن‌هاي چادري كه از كنار تصوير بنر بزرگ فرزان كه رويش نوشته شده بود «بچه‌ها حلام كنيد» مي‌گذشت به زن پشت سري‌اش نگاه كرد و گفت: «بعد از اين مراسم بايد برويم خيابان شبيري، آنجا هم جوان ديگري مرده.»

خيابان شبيري چند كوچه با خانه فرزان فاصله دارد. همان كوچه‌اي كه اهالي‌اش، عزادار محمد 26 ساله‌اند. روبه‌روي خانه محمد، خانه حسين است. جواني كه از اين حادثه جان سالم به در برده اماهنوز در شوك مانده. او با اكراه، درباره اتفاقي كه براي‌شان افتاد، گفت: «محمد دو ماه پيش عقد كرده بود. مي‌خواست سور بدهد. قرار شد به رودخانه كن برويم. من و محمد سوار موتور شديم و چهار نفر ديگر از بچه‌ها هم ماشين آوردند و به رودخانه كن رفتيم. وقتي رسيديم محمد موتور را بالاي جاده پارك كرد و با هم پايين رفتيم. نيم ساعت نگذشته بود كه ناگهان يك موج 7-8 متري از آب و گل و لجن ديدم كه به سمت‌مان آمد. فقط توانستم داد بزنم «محمد در رو» اما يكهو آب من را بلند كرد و روي درخت انداخت. وحشتناك بود. در آب همه‌چيز بود. وقتي يك پرايد از بالاي سرم رد شد، فكر كردم آخرالزمان شده.» حسين با چشمان خود ديد كه آب محمد را برد. او ادامه داد: «همه جاي بدنم درد مي‌كرد. چند ساعت بعد، همه جا تاريك شده بود كه چند امدادگر يك قلاب دور من انداختند و با نيسان از بالاي درخت و گل و لاي بيرونم كشيدند.»

سجاد برادر حسين است. با بهت به حرف‌هاي حسين گوش مي‌كرد. او و خانواده‌اش ساعت 11 شب يكشنبه از حادثه باخبر شدند: «ساعت 11 شب يكي از بچه‌هاي محل، با لباسي گلي به در خانه‌مان آمد و خبرمان كرد. او نيم ساعت قبل از سيل از جاده كن رد شده و بچه‌ها را ديده بود. خانواده من و خانواده حسين، سريع خودمان را به كن رسانديم. خيلي وحشتناك بود. وقتي داداش را پيدا كرديم تمام بدنش پر از گل بود.»

ساعت دو بامداد حسين را پيدا كردند اما آب، محمد را با خود برده بود: «روز بعد محمد را طرف‌هاي كهريزك پيدا كرديم. مي‌دانيد چقدر راه است؟ اصلا صورتش معلوم نبود. ما از روي خالكوبي بدنش او را شناختيم. سيل جنازه‌ها را متلاشي كرده بود. لودر مي‌زد جنازه مي‌آمد بالا. چرا مي‌گويند 17 نفر مرده؟»

اعتراض سجاد به آمار كشته‌شدگان و موضع‌گيري‌هاي مسوولان گوش برادر محمد را تيز كرد. مردي كه بيرون خانه ايستاده بود، كت و شلوارش را صاف كرد و با خشم گفت: «جايي كه اين اتفاق افتاد، يك بزرگراه در حال احداث است كه براي ساخت آن يك آب بند زده‌اند. روز حادثه اين آب بند شكسته و آن حجم آب سرازير شد. من خودم از مسوول آن پروژه شنيدم كه مي‌گفت گروهي از كارگران چيني پروژه زير گل مدفون شده‌اند. ارتفاع آب رودخانه كن تا سر زانوها هم نمي‌رسد. مگر مي‌شود يكهو موجي 7-8 متري بيايد؟ كلي آدم مرده‌اند. فقط در محله ما چهار نفر كشته شدند.»

چند مشكي‌پوش ديگر، مدام حرف‌هاي برادر محمد را تاييد مي‌كردند. او ادامه داد: «داغ دل ما را تازه نكنيد. اگر مي‌خواهيد دروغ بنويسيد اصلا ننويسيد، بهتر است. مادرم يكي از كساني را كه در تلويزيون گفت اين حادثه در سطح يك شهرستان بود، نفرين كرده است. » او دستانش را بالا آورد، محله را نشان داد، آْهنگي كشدار به كلمه «يك» داد و گفت: «اين سيل، يك محله را عزادار كرد، چرا اخطار ندادند؟ چرا آمارها را درست اعلام نمي‌كنند؟ چرا داغ دل‌مان را تازه مي‌كنند؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون