سهراب (3)
علي نيكويي
چنين گفت سهراب كاندر جهان
كسي اين سخن را ندارد نهان
سهراب به مادرش گفت در جهان كسي را نخواهي يافت كه اين سخن پنهان نمايد؛ يادنامهنويسان ايران با افتخار دلاوريهاي پدرم را امروز مكتوب مينمايند، چه كسي بهمانند من چنين نژاد بزرگي دارد؟! اينچنين افتخاري را روا نبود نهان كردن. من امروز از دلاوران توران زمين سپاهي خواهم ساخت بيكران و با اين لشكر به سوي ايران خواهم تاخت تا طوس، سپهبد سپاه ايران را بكشم و كاووس شاه را از تخت شاهي پايين كشم و پدرم رستم را بر تخت شاهي ايرانزمين خواهم نشاند و از ايران با لشكري بزرگ سوي توران خواهم آمد و افراسياب را نيز از شاهي توران زمين خواهم انداخت؛ اگر رستم پدر من است و من پسر رستم چرا جز خاندان ما در جهان پادشاه باشد؟! وقتي در آسمان خورشيد و ماه پر فروغ هستند چرا كلاه افسري بر سر ستارگان كوچك باشد؟!
پس مردان شمشيرزن بسياري گرداگرد سهراب جمع شدند؛ خبر به افراسياب رسيد كه سهراب با سپاهي كه گردش آمدهاند به جنگ كاووس شاه و ايرانيان ميخواهد بشتابد، افراسياب چون اين را بشنيد لبخند رضايت بر لبش دويد و دستور داد دو سپهبدش هومان و بارمان همراه دوازده هزار رزمجوي جنگآور به ياري سهراب بشتابند؛ اما افراسياب به آن دو فرماندهاش گفت مبادا سهراب در راه ايران پدرش را بشناسد، در ميدان نبرد شما باخبر باشيد كسي اين سخن با سهراب نگويد كه شايد ما بختيار شديم و رستم به جنگ سهراب درآمد تا مگر اين شيرمرد بتواند آن پير پهلوان را بكشد؛ اگر چنين فرجامي رخ داد و رستم به دست سهراب كشته شد شما همان شب به خيمه سهراب درآييد و وي را در خواب بكشيد.
پس هومان و بارمان و دوازده هزار سپاهي به سوي سهراب درآمدند و همراه خود آوردند هداياي بسيار از افراسياب كه بين آنها بودند ده اسب و ده استر با بارهاي گرانبها و تختي از فيروزه و تاجي از عقيق به همراه اينها نامهاي از شاه توران براي سهراب كه در آن نامه افراسياب براي سهراب نوشته بود اگر شاه ايران را شكست دهي و تخت شاهياش را بگيري جهان از جنگ خواهد آساييد و ديگر سمنگان و ايران و توران يك سرزمين خواهد بود و تو پادشاه آن ديار خواهي شد، براي اين مهم بنگر چند تن سپاهي مرد ميخواهي بگوي تا برايت بفرستم، همراه اين نامه دو سپهبد رزمجوي خود هومان و بارمان را با لشكري فرستادم كه از اين دو امير جنگجوي كارآزمودهتر در توران نخواهي يافت، دستورشان دادم تا ايشان به فرمان تو باشند و در جنگ ياريات نمايند.
به سهراب آگهي رسيد كه لشكري بزرگ همراه دو سپهبد نامي توران همراه نامه و خلعت افراسياب به سوي سمنگان ميآيند؛ سهراب جوان همراه نيايش [شاه سمنگان] به استقبال لشكر توران شتافتند. سهراب چون سپاه توران زمين را بديد در دلش شادمان گرديد؛ آن دو سپهبد توراني چون يال و بازوي سهراب را ديدند شگفتزده گرديدند و هومان نامه شاه توران را به سهراب داد و هداياي افراسياب را پيشكش نمود. سهراب چون نامه اسفنديار را بخواند كار را فروهشته نگذاشت به سرعت دستور حركت سپاه به سوي مرز ايران را داد.
در مرز ايران و توران قلعهاي از آن ايرانيان بود بنام دژ سپيد كه سپهبد مرزباني ايران در آن دژ پهلواني رزمجو بنام هجير بود و خواهري داشت كه او نيز چون شير سركش بود گردنكش. سپاه تورانيان به سركردگي سهراب به نزديكي دژ سپيد رسيدند، هجير دلاور لشكر دژخيم را بديد و بر پشت اسبش چابك نشست و سوي روي لشكر توران نهاد؛ سهراب كه پهلوان ايراني را بديد؛ چون شير از ميان سپاه درآمد و به سوي هجير تاخت و رودرروي وي ايستاد و فرياد بر سر سپهبد ايران كشيد كهاي خيرهسر! تنها به ميدان نبرد آمدهاي؟! كيستي؟ نام و نژادت را بگوي كه از امروز مادرت بايد بر گورت اشك بريزد!
پهلوان ايران فرياد زد، از تورانيان كسي ياراي نبرد با من را ندارد! سپهبد مرزباني ايران، هجيرم؛ آمدهام تا سرت را ببرم و نزد شاه ايران بفرستم! سهراب خنديد و آن دو بر هم تاختند، در ميان نبرد هجير ضربتي به سهراب زد كه سهراب با سپرش آن را گرفت و به سرعت نيزهاش را بر كمربند هجير كوفت از روي اسب چون باد كندش و بر زمين كوفتش و از اسب فرود آمد تا سر سپهبد ايران را ببرد كه هجير روي دست راست خود چرخيد و چشم در چشم سهراب جوان شد و از پهلوان امان خواست تا از خونش بگذرد؛ سهراب امانش داد و او را نكشت؛ اما او را با بند بست و نزد هومان فرستاد.
خبر اسارت هجير وقتي به دژ ايرانيان رسيد صداي ناله و خروش از مرد و زن برخاست كه ايواي پهلوان دژ از دست ما برفت...
خروش آمد و ناله مرد و زن
كه كم شد هجير اندر آن انجمن