• 1404 پنج‌شنبه 11 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6032 -
  • 1404 پنج‌شنبه 11 ارديبهشت

بخشي از داستان «زير بال درنا» نوشته شهريار مندني‌پور

«تو هيچ چيز نمي‌فهمي عيدي قربان... خيال مي‌كني مي‌فهمي، نمي‌فهمي... فقط خوش‌خدمتي بدبخت...» شبي، در بيابانه‌اي ابراهيم به او چنين گفت. عيدي قربان گفته بود: «اين شب‌ها حالم را جا مي‌آورند... حيف كه كم‌اند...» و تكه‌هاي سفيده گوسفند آلوده به استر كنين را به اطراف پرتاب كرده بود و دستش را به خاك مي‌ماليد كه ابراهيم آن حرف را زد و رفت توي وانت‌بار كه چرتي بزند. عيدي قربان غافلگير شده به ديوار باغي جنب بيابانه تكيه داد و ريسماني كه به سفيده گوسفند وصل بود دور دست پيچاند. اگر سگي طعمه را مي‌بلعيد تكان‌ها به او منتقل مي‌شدند و بعد ريسمان را مي‌كشيد تا سفيده جويده‌ناشدني بالا بيايد به حلق حيوان خفه‌اش كند. اين شيوه ابتكار خودش بود و كيف ماهيگيري با قلاب را نصيبش مي‌كرد، هر چند كه به زحمتش نمي‌ارزيد. منع شده بود ولي بيشتر وقت‌ها ترجيح مي‌داد كه از زهر استفاده كند. مي‌گفت: «به ‌قاعده‌تر است. من كه نمي‌گذارم لاشه‌شان از دستم در برود، هر جا افتاده باشند جمعشان مي‌كنم.» آن دورها، سگ مسمومي به سوي ماه مي‌ناليد. بعد صداي له‌له زدن آمد. سه تا بودند. شبح‌وار و دمي نمي‌جنباندند. عيدي ريسمان را آهسته از دور دستش باز كرد و كف بر زمين ماليد. سنگي به چنگش نيامد. آرام نيم‌خيز شد. سگي كه جلوتر بود، غريد. عيدي سفيدي دندان‌هايش را ديد. ماهيچه‌هاي رانش مي‌تپيدند. فكري بود بدود طرف ماشين يا از ديوار پشت سرش بالا برود. مهتاب داغ بود، مثل آفتاب عرقش را درآورده بود. خره‌اي از ته حلق عيدي قربان بيرون خزيد و سگ‌ها جلوتر آمدند. چشم‌هايشان برق نگاه رموك ترحم‌جوي سگ‌هاي ديگر را نداشت و عيدي قربان فقط مشتي خاك در مشت داشت. با هواري سرپا ايستاد. پاشنه پوتينش روي دندان‌هاي سگ دست‌چپي نشست. به ديوار شانه داد و خاك را توي چشم سگ ديگر پاشيد. آن كه وسط بود، هنوز پيش نيامده بود و زوزه مسموم بلندتر شده بود، بيخ گوش عيدي قربان. پاچه شلوارش جر خورد، لگدش در هوا رها شد، داد زد: ابرا...هيم...» ساعدش را از آرواره‌اي كند، آن ‌وقت سفيدي يكدستي را ديد كه طرف گردنش مي‌آمد. چنگال‌هايش در پشمي بلند فرو رفتند. آب دهان سگ به صورتش پاشيده شد و در حالي كه از سنگيني حيوان سقوط مي‌كرد، فكر كرد كه منظور ابراهيم از نفهميدن چه بود... او از سگ و زباله و حقارت متنفر بود، فقط همين. روزي در اداره هوار كشيده بود: «آشغال اين شهر را پر كرده، صد سال پيش، پانصد سال پيش يعني اين ‌همه زباله از توي خانه‌ها مي‌آمده بيرون؟ اطراف اين شهر ديگر جايي نمانده كه تا ده متر زير خاكش آشغال دفن نشده باشد. سگ‌ها دايم مي‌خورند، پروار مي‌شوند و توله پس مي‌اندازند. من مي‌گويم اگر امثال من نباشند، همين‌ها آدم‌ها را مي‌كشند بيرون از خانه‌هايشان. ما فدا مي‌شويم و آنها هي دور مي‌اندازند. همه‌ چيز را مي‌كنند زباله كه دور بريزند. خوردني، پوشيدني، كاغذ، كاپوت... مگر يكي از سوپرهاي شهرداري وسط همين كوت زباله‌ها يك بچه مرده پيدا نكرده؟ خودم ديده‌ام يك شبي، سگي يك دست آدم به دندانش بود، مي‌رفت... قانوني بايد باشد، قانوني كه به زور...» و روي كلمه زور تاكيد مي‌كرد. 
منبع: مجموعه داستان «موميا و عسل»، نشر نيلوفر، چاپ پنجم، تابستان 1401

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون